Saturday, December 08, 2007

People call me a feminist whenever I express sentiments that distinguish me from a doormat


به هیسپانیولا رسیده. عرق کرده، قلبش تندتر می کوبد. رودی دوشاخه از اتوموبیل در خیابان جورج واشنگتن در حرکت است، و او فکر می کند همه شان رادیوهاشان روشن است و سروصدا پرده ی گوشش را پاره می کند. گاه به گاه سر مردی از پنجره ی اتوموبیل بیرون می آید و چشمان او یک لحظه به یک جفت چشم مذکر می افتد که به سینه هایش، پاهایش و پشتش خیره شده. آخ از این نگاه ها. منتظر است تا ترافیک لحظه ای قطع شود و از خیابان عبور کند و بار دیگر مثل دیروز و مثل پریروز با خود می گوید که در خاک دومینیکن است. در نیویورک دیگر کسی اینجور با تکبر به زن نگاه نمی کند. نگاهی که وراندازش می کند، سبک سنگین اش می کند، حساب می کند چقدر گوشت در هر سینه و هر رانش دارد، چقدر مو بر شرمگاهش، و انحنای دقیق لمبرهایش چقدر است. چشمهاش را می بندد، کمی سرگیجه دارد. در نیویورک حتی لاتینی ها – اهالی دومینیکن، کولومبیا، گواتمالا – این جور نگاه نمی کنند. یاد گرفته اند جلو این جور نگاه را بگیرند، فهمیده اند که نباید جوری به زن نگاه کنند سگ نر به سگ ماده نگاه می کند، و نریان به مادیان و گراز نر به گراز ماده

سور بز – ماریو بارگاس یوسا – عبدالله کوثری

--------
Title: Rebecca West, Age 20, 1913

8 comments:

Yerma said...

در نیویورک حتی ایرانی ها این جور نگاه نمی کنند؟؟؟

Anonymous said...

kolan irani ha ahle negah nistand.
ahle daroonand o na biroon.

لاغر said...

mmm...
inaa ke goftiiin , yani inke ba man mo'asherat mikonin ?!
yani mishe !?
yani dige bahane girie inke ma bayad gharari set konim o ba'd be shoma begiiim nadarid ?!
yani emrooz fardaast ke telephoneman seda konad o inha !?

YUMMY said...

"
راستي
چگونه بايد تمام اين عقوبت را
به كسي ديگر نسبت داد
و خود آرام از اين خانه به كوچه رفت
صدا كرد
گفت : آيا شما مي دانستيد
من اگر سكوت را بشكنم
جبران لحظه هايي را گفته ام
كه هيچ يك از شما در آن حضور نداشتيد
"
همینه دیگه یِرِما
والله

Anonymous said...

آخ! چقد خوب فضای دانش‌گاه رو نوشتی. به‌ت حق می‌دم کلی. منم کلی دوست‌ش دارم. ولی انقده خلوت شده بس‌که همه رو بردن تهران :(

Anonymous said...

آها راستی یه آماری به‌ت بدم که خیلی هم دلت تنگ نشه. الان دیگه بوفه موفه‌ای درکار نیست، چایی‌های دل‌چسبِ بین کلاس‌ها و درختِ تی‌بَگ! به‌طرز احمقانه‌ای می‌ریم بیرونِ دانش‌گاه از اون بقالی روبه‌رو "تغذیه" می‌خریم.

Anonymous said...

khandamat ! che zendegi inja dar jarian ast ziad!

Azin said...

مطمئنه؟ یعنی دیگه بریم امریکا دیگه؟
:)

بعدشم چه باحال که! من هم به اون قضیه ی کمک به ارتحال برگ ها به جهان دیگر و اینها به عنوان اون روی سکه فکر می کنم گاهی.
اون قضیه ی راه نرفتن روی قبرها هم به قول میرزا پیکوفسکی اکیدا وحدت می کنیم...