پیغام میدهد بیا کاری دارم، چنان از جان و دل آماده میشوم و به سرعت خودم را میرسانم
که خودم هم بگویم هه! و زه! این هم عاشقیت... که بر باد رفت، یک هفته صبر میکردی لااقل
اولش من همان بیستسالهام، که یک گوشه مچاله میشد و صداش کم درمیآمد، که باز مبهوتش میشوم وقت گفتن آن همه اسم و فلسفهبافی، وقتِ روبرو شدن با آن حجم پانصد صفحهای کتاب تازه
بعد فیلمنامهی بلند را تعریف میکند.. تا برسد به مادر بیست و خردهای ساله با قیافهی سرد ِ برگمنپسند، تاکید که میکند دیالوگی ندارد فکر میکنم کارش این بوده با من؟. از پشت فرفر ِ سالهای هشتاد و رنگهای همیشه گرم، سردی را دیده یعنی.. که اشارهای نمیکند و من اسم آن بازیگر ِ آدمها میگویند شبیه را میآورم که تایید میکند در آن حدود، اما حرفهای نه.. خوشحال میشوم که کارش با من این نیست اما آدمش خرده شباهتی دارد شاید با من
تا برسد به طرح ِ نو.. که قبلش آن اسم را بیاورد و من تمام ِ روشنفکربازیهام را بگذارم کنار و گلایههام را رو کنم؛ این شخصیت را یکسال است که خلق کردهام، همین که یکهو شروع میکند و حسودی کردنها و بش برخوردنها را عیان میکند..، مسائل تا حدودی حل میشوند، یعنی میفهمم آنجور پیش نرفته که به خیال ِ من.. اما آن نگاههای گره خورده در کافه مگر فراموشم میشود
طرح نو را که بسط دهد، خود ِ خوشحالم میشوم، میپرم روی دستهی مبل، با هیجان بسطترش میدهم.. این جور ِ من باید برایش غریبه باشد، اعلام ِ مرافقتم شادمانش میکند.. تا چه کسی کاترین دونو را ببوسد را میچینیم
تا برسیم به بروکنر که من نمیشناختمش.. تا من بروم کنار پنجره و یازده طبقه پایینتر چشمم را ببرد و نورهای تند اتوبان را گذران.. تا هفتمین سمفونیش را ببرد بالا.. من رنگم پریده باشد یا که لرزیدنم فقط از آن اوج، که نگاهم که میکند مبل را هل بدهد جلوتر و اشاره که بنشین.. بنشیم، از پشت صورتش نور باشد، رنگش را ببینم که به سوی بنفشی میرود با موسیقی، چشمم برود با دستش دنبال کوچکهای صداساز.. فکر کنم هنوز هم میتوانم عاشقش بشوم، هر لحظهای
بعد از اوج، که میشود خاطرهای در انتظار حدوث و تجدد نشسته، مثل تمام ِ بعد از اوجهای تمام ِ مردم ِ دنیا.. رخوتی که میرود در تن، تا من بنشینم روی زمین و کتابها، تا برود سراغ ِ کیک.. انگار که اوجی بوده باشد واقعا، مثل تمام ِ اوجهای تمام ِ مردم ِ دنیا
باز به حرف آمدن.. تا بدی بزرگتر ِ آنیکی.. که بزنمش که ممنوع بعد ازین، انگار که دارم عاشق ِ پسرش میشوم، این هم شد جمله؟ خودم را هم میخنداند، انگار گفته باشم که از یاد ِ خودم نرود.. که فیلمهاش را ریشخند کند، بخواهد که لااقل بگویم مردک ِ خوشتیپی است، نه که دفاع ِ از وجههی هنرمندانه...... یک غرهایی هم زیر لب زد که با ما که معاشرت نمیکنید در این هواهایید پس، بد هم نیست
داستان-طوریش را که بدهد بخوانم و ماشین ِ دم ِ در منتظر و شوقش که نگهم میدارد تا نظرم را بدهم
بیرون که میزنم. فکر میکنم دوشنبه است. یک هفته هم نگذشته از های و هوی عاشقانهام. جور ِ جدیدم با آدم ِ قدیم اما چیزی است فراسوی عاشقی، از بلندا آمده پایین، کنار ِ هم شاید باری را هم برداشتیم، جور ِ جدیدمان را دوست دارم. اما..
چهارشنبه. کمی شیطنت میکنم، کمی نظربازی.. چشمهام را که قرار نیست ببندم از بهر ِ عاشقیتی که در کار هم نیست، آنهم وقتی پای یک ناپولی در میان است
دیدن ِآقای تاریخدار ِ چهارشنبهها یادم آورد که او تصویرگر ِ زمینی من بود و فرانچسکو آن که پاهاش روی زمین نبود، سومی را امید بستهام که یک پاش لنگر باشد، آن یکی بال؛ از دو کتابش که این برآمدنی است
جمعه. شما آقای عکاس با سر برهنهتان که بدجور خودش را جا کرده کنار ِتنها عکسی که من از آن آقا دارم، به نظر خودتان جالبتر نیست که بعد از این سالهای شما نگاههای کنجکاو-من سلام (که میبینید دیگر سلامی هم نمیدهم که به من چه که چه عکاس ِ قَدَری نگاهت راجمع کن آقا) و این بار گمانم کنجکاوی را به حد ِ زبانی رسانده از استاد ِ گرامی ِ ما (که چی بود پس آن سربرگرداندن و نگاههای توامان)، فکر کنید این خانوم ِ محترم که به من آمدنی نیست، برازنده است به کدام آشنای من، و دینگ! کلهی محترم بشود منور! و یک تصویر ببینید از من و آن آقا که رو به غروبی میرویم واز صفحه چیزی نماند جز قلبی که کوچک میشود و کوچکتر... یک مقدار در دیدزنیهایتان خلاق باشید
آنجاییم. دختر حرفها را میکشاند به زندگی خصوصی.حرفهایی زده میشود که توی سه سالهی ما مگو. فکر میکنم همیشه همینطور بوده، وقاحت ِ او اگر نبود، در ِ هیچ اتاقی را من هیچوقت باز نمیکردم، بعد ِ وقتها نجیبانه راه ِ همیشهگی را رفتن ِ من، میآید به همهجا سرک میکشد و من به دنبالش. تاریخ ِ ما را میداند. چه توی دلش میخندد
بعد پا میشود دختر.. از میان ِ تمام ِ کلاسیکهایی که دوستشان ندارد و چیزهای دیگر، از میان همه چشمش میافتد به کوئنها، آن حرفها و حالا این!!!.. و سیندرلای من همینجور هم دارد بیدار میشود.. دیوانه میشوم که خانه باید بروم، دیوانه میشوم که التماس میکنم یا فرمان که بگذاریدم بروم... می رَ / د َ و م م م م
آرتیفیشل رومنس. اسمش را گذاشتهام این. صادق که باشم میبینم عاشقی کردن ِ به آن آقا تنها راه ِ نجات ِ این وقت است. خاصه حالا که اژدهای خفتهی گذشته باز دارد دم میجنباند. این زمرد را خودم تراشیدهام. دیگریای نمیشناسم که تاب ِ برابریش باشد. کتاب ِ جدیدِ قدیمیتر را گذاشتهام که بخوانم، کتاب ِ قدیمی ِ جدیده را گذاشتهام میانهاش، زیاد هم معلوم نیست کدام نشانه است و کدام اصل.. شاید هم کتاب ِ دیگری رسید پاسخ ِ خواستنها
__
عنوان: همبازی
که خودم هم بگویم هه! و زه! این هم عاشقیت... که بر باد رفت، یک هفته صبر میکردی لااقل
اولش من همان بیستسالهام، که یک گوشه مچاله میشد و صداش کم درمیآمد، که باز مبهوتش میشوم وقت گفتن آن همه اسم و فلسفهبافی، وقتِ روبرو شدن با آن حجم پانصد صفحهای کتاب تازه
بعد فیلمنامهی بلند را تعریف میکند.. تا برسد به مادر بیست و خردهای ساله با قیافهی سرد ِ برگمنپسند، تاکید که میکند دیالوگی ندارد فکر میکنم کارش این بوده با من؟. از پشت فرفر ِ سالهای هشتاد و رنگهای همیشه گرم، سردی را دیده یعنی.. که اشارهای نمیکند و من اسم آن بازیگر ِ آدمها میگویند شبیه را میآورم که تایید میکند در آن حدود، اما حرفهای نه.. خوشحال میشوم که کارش با من این نیست اما آدمش خرده شباهتی دارد شاید با من
تا برسد به طرح ِ نو.. که قبلش آن اسم را بیاورد و من تمام ِ روشنفکربازیهام را بگذارم کنار و گلایههام را رو کنم؛ این شخصیت را یکسال است که خلق کردهام، همین که یکهو شروع میکند و حسودی کردنها و بش برخوردنها را عیان میکند..، مسائل تا حدودی حل میشوند، یعنی میفهمم آنجور پیش نرفته که به خیال ِ من.. اما آن نگاههای گره خورده در کافه مگر فراموشم میشود
طرح نو را که بسط دهد، خود ِ خوشحالم میشوم، میپرم روی دستهی مبل، با هیجان بسطترش میدهم.. این جور ِ من باید برایش غریبه باشد، اعلام ِ مرافقتم شادمانش میکند.. تا چه کسی کاترین دونو را ببوسد را میچینیم
تا برسیم به بروکنر که من نمیشناختمش.. تا من بروم کنار پنجره و یازده طبقه پایینتر چشمم را ببرد و نورهای تند اتوبان را گذران.. تا هفتمین سمفونیش را ببرد بالا.. من رنگم پریده باشد یا که لرزیدنم فقط از آن اوج، که نگاهم که میکند مبل را هل بدهد جلوتر و اشاره که بنشین.. بنشیم، از پشت صورتش نور باشد، رنگش را ببینم که به سوی بنفشی میرود با موسیقی، چشمم برود با دستش دنبال کوچکهای صداساز.. فکر کنم هنوز هم میتوانم عاشقش بشوم، هر لحظهای
بعد از اوج، که میشود خاطرهای در انتظار حدوث و تجدد نشسته، مثل تمام ِ بعد از اوجهای تمام ِ مردم ِ دنیا.. رخوتی که میرود در تن، تا من بنشینم روی زمین و کتابها، تا برود سراغ ِ کیک.. انگار که اوجی بوده باشد واقعا، مثل تمام ِ اوجهای تمام ِ مردم ِ دنیا
باز به حرف آمدن.. تا بدی بزرگتر ِ آنیکی.. که بزنمش که ممنوع بعد ازین، انگار که دارم عاشق ِ پسرش میشوم، این هم شد جمله؟ خودم را هم میخنداند، انگار گفته باشم که از یاد ِ خودم نرود.. که فیلمهاش را ریشخند کند، بخواهد که لااقل بگویم مردک ِ خوشتیپی است، نه که دفاع ِ از وجههی هنرمندانه...... یک غرهایی هم زیر لب زد که با ما که معاشرت نمیکنید در این هواهایید پس، بد هم نیست
داستان-طوریش را که بدهد بخوانم و ماشین ِ دم ِ در منتظر و شوقش که نگهم میدارد تا نظرم را بدهم
بیرون که میزنم. فکر میکنم دوشنبه است. یک هفته هم نگذشته از های و هوی عاشقانهام. جور ِ جدیدم با آدم ِ قدیم اما چیزی است فراسوی عاشقی، از بلندا آمده پایین، کنار ِ هم شاید باری را هم برداشتیم، جور ِ جدیدمان را دوست دارم. اما..
چهارشنبه. کمی شیطنت میکنم، کمی نظربازی.. چشمهام را که قرار نیست ببندم از بهر ِ عاشقیتی که در کار هم نیست، آنهم وقتی پای یک ناپولی در میان است
دیدن ِآقای تاریخدار ِ چهارشنبهها یادم آورد که او تصویرگر ِ زمینی من بود و فرانچسکو آن که پاهاش روی زمین نبود، سومی را امید بستهام که یک پاش لنگر باشد، آن یکی بال؛ از دو کتابش که این برآمدنی است
جمعه. شما آقای عکاس با سر برهنهتان که بدجور خودش را جا کرده کنار ِتنها عکسی که من از آن آقا دارم، به نظر خودتان جالبتر نیست که بعد از این سالهای شما نگاههای کنجکاو-من سلام (که میبینید دیگر سلامی هم نمیدهم که به من چه که چه عکاس ِ قَدَری نگاهت راجمع کن آقا) و این بار گمانم کنجکاوی را به حد ِ زبانی رسانده از استاد ِ گرامی ِ ما (که چی بود پس آن سربرگرداندن و نگاههای توامان)، فکر کنید این خانوم ِ محترم که به من آمدنی نیست، برازنده است به کدام آشنای من، و دینگ! کلهی محترم بشود منور! و یک تصویر ببینید از من و آن آقا که رو به غروبی میرویم واز صفحه چیزی نماند جز قلبی که کوچک میشود و کوچکتر... یک مقدار در دیدزنیهایتان خلاق باشید
آنجاییم. دختر حرفها را میکشاند به زندگی خصوصی.حرفهایی زده میشود که توی سه سالهی ما مگو. فکر میکنم همیشه همینطور بوده، وقاحت ِ او اگر نبود، در ِ هیچ اتاقی را من هیچوقت باز نمیکردم، بعد ِ وقتها نجیبانه راه ِ همیشهگی را رفتن ِ من، میآید به همهجا سرک میکشد و من به دنبالش. تاریخ ِ ما را میداند. چه توی دلش میخندد
بعد پا میشود دختر.. از میان ِ تمام ِ کلاسیکهایی که دوستشان ندارد و چیزهای دیگر، از میان همه چشمش میافتد به کوئنها، آن حرفها و حالا این!!!.. و سیندرلای من همینجور هم دارد بیدار میشود.. دیوانه میشوم که خانه باید بروم، دیوانه میشوم که التماس میکنم یا فرمان که بگذاریدم بروم... می رَ / د َ و م م م م
آرتیفیشل رومنس. اسمش را گذاشتهام این. صادق که باشم میبینم عاشقی کردن ِ به آن آقا تنها راه ِ نجات ِ این وقت است. خاصه حالا که اژدهای خفتهی گذشته باز دارد دم میجنباند. این زمرد را خودم تراشیدهام. دیگریای نمیشناسم که تاب ِ برابریش باشد. کتاب ِ جدیدِ قدیمیتر را گذاشتهام که بخوانم، کتاب ِ قدیمی ِ جدیده را گذاشتهام میانهاش، زیاد هم معلوم نیست کدام نشانه است و کدام اصل.. شاید هم کتاب ِ دیگری رسید پاسخ ِ خواستنها
__
عنوان: همبازی