Tuesday, January 29, 2008

زن گفت: من يه همبازي مي‌خوام

دوشنبه. یک هفته هم نگذشته از های و هوی عاشقانه‌ام
پیغام می‌دهد بیا کاری دارم، چنان از جان و دل آماده می‌شوم و به سرعت خودم را می‌رسانم
که خودم هم بگویم هه! و زه! این هم عاشقیت... که بر باد رفت، یک هفته صبر می‌کردی لااقل
اولش من همان بیست‌ساله‌ام، که یک گوشه مچاله می‌شد و صداش کم درمی‌آمد، که باز مبهوتش می‌شوم وقت گفتن آن همه اسم و فلسفه‌بافی، وقتِ روبرو شدن با آن حجم پانصد صفحه‌ای کتاب تازه
بعد فیلمنامه‌ی بلند را تعریف می‌کند.. تا برسد به مادر بیست و خرده‌ای ساله با قیافه‌ی سرد ِ برگمن‌پسند، تاکید که ‌می‌کند دیالوگی ندارد فکر می‌کنم کارش این بوده با من؟. از پشت فرفر ِ سال‌های هشتاد و رنگ‌های همیشه گرم، سردی را دیده یعنی.. که اشاره‌ای نمی‌کند و من اسم آن بازیگر ِ آدم‌ها می‌گویند شبیه را می‌آورم که تایید می‌کند در آن حدود، اما حرفه‌ای نه.. خوشحال می‌شوم که کارش با من این نیست اما آدمش خرده شباهتی دارد شاید با من
تا برسد به طرح ِ نو.. که قبلش آن اسم را بیاورد و من تمام ِ روشنفکربازی‌هام را بگذارم کنار و گلایه‌هام را رو کنم؛ این شخصیت را یک‌سال است که خلق کرده‌ام، همین که یکهو شروع می‌کند و حسودی کردن‌ها و بش برخوردن‌ها را عیان می‌کند..، مسائل تا حدودی حل می‍شوند، یعنی می‌فهمم آن‌جور پیش نرفته که به خیال ِ من.. اما آن نگاه‌های گره خورده در کافه مگر فراموشم می‌شود
طرح نو را که بسط دهد، خود ِ خوشحالم می‌شوم، می‌پرم روی دسته‌ی مبل، با هیجان بسط‌‌ترش می‌دهم.. این جور ِ من باید برایش غریبه باشد، اعلام ِ مرافقتم شادمانش می‌کند.. تا چه کسی کاترین دونو را ببوسد را می‌چینیم

تا برسیم به بروکنر که من نمی‌شناختمش.. تا من بروم کنار پنجره و یازده طبقه‌ پایین‌تر چشمم را ببرد و نورهای تند اتوبان را گذران.. تا هفتمین سمفونیش را ببرد بالا.. من رنگم پریده باشد یا که لرزیدنم فقط از آن اوج، که نگاهم که می‌کند مبل را هل بدهد جلوتر و اشاره که بنشین.. بنشیم، از پشت صورتش نور باشد، رنگش را ببینم که به سوی بنفشی می‌رود با موسیقی، چشمم برود با دستش دنبال کوچک‌های صداساز.. فکر کنم هنوز هم می‌توانم عاشقش بشوم، هر لحظه‌ای
بعد از اوج، که می‌شود خاطره‌ای در انتظار حدوث و تجدد نشسته، مثل تمام ِ بعد از اوج‌های تمام ِ مردم ِ دنیا.. رخوتی که می‌رود در تن، تا من بنشینم روی زمین و کتاب‌ها، تا برود سراغ ِ کیک.. انگار که اوجی بوده باشد واقعا، مثل تمام ِ اوج‌های تمام ِ مردم ِ دنیا
باز به حرف آمدن.. تا بدی بزرگتر ِ آن‌یکی.. که بزنمش که ممنوع بعد ازین، انگار که دارم عاشق ِ پسرش می‌شوم، این هم شد جمله؟ خودم را هم می‌خنداند، انگار گفته باشم که از یاد ِ خودم نرود.. که فیلم‌هاش را ریشخند کند، بخواهد که لااقل بگویم مردک ِ خوش‌تیپی است، نه که دفاع ِ از وجهه‌ی هنرمندانه...... یک غرهایی هم زیر لب زد که با ما که معاشرت نمی‌کنید در این هواهایید پس، بد هم نیست
داستان-طوریش را که بدهد بخوانم و ماشین ِ دم ِ در منتظر و شوقش که نگهم می‌دارد تا نظرم را بدهم

بیرون که می‌زنم. فکر می‌کنم دوشنبه است. یک هفته هم نگذشته از های و هوی عاشقانه‌ام. جور ِ جدیدم با آدم ِ قدیم اما چیزی است فراسوی عاشقی، از بلندا آمده پایین، کنار ِ هم شاید باری را هم برداشتیم، جور ِ جدیدمان را دوست دارم. اما..


چهارشنبه. کمی شیطنت می‌کنم، کمی نظربازی.. چشم‌هام را که قرار نیست ببندم از بهر ِ عاشقیتی که در کار هم نیست، آن‌هم وقتی پای یک ناپولی در میان است
دیدن ِآقای تاریخ‌دار ِ چهارشنبه‌ها یادم آورد که او تصویرگر ِ زمینی من بود و فرانچسکو آن که پاهاش روی زمین نبود، سومی را امید بسته‌ام که یک پاش لنگر باشد، آن یکی بال؛ از دو کتابش که این برآمدنی است


جمعه. شما آقای عکاس با سر برهنه‌تان که بدجور خودش را جا کرده کنار ِتنها عکسی که من از آن آقا دارم، به نظر خودتان جالب‌تر نیست که بعد از این سال‌های شما نگاه‌های کنجکاو-من سلام (که می‌بینید دیگر سلامی هم نمی‌دهم که به من چه که چه عکاس ِ قَدَری نگاهت راجمع کن آقا) و این بار گمانم کنجکاوی را به حد ِ زبانی رسانده از استاد ِ گرامی ِ ما (که چی بود پس آن سربرگرداندن و نگاه‌های توامان)، فکر کنید این خانوم ِ محترم که به من آمدنی نیست، برازنده است به کدام آشنای من، و دینگ! کله‌ی محترم بشود منور! و یک تصویر ببینید از من و آن آقا که رو به غروبی می‌رویم واز صفحه چیزی نماند جز قلبی که کوچک می‌شود و کوچک‌تر... یک مقدار در دیدزنی‌هایتان خلاق باشید

آنجاییم. دختر حرف‌ها را می‌کشاند به زندگی خصوصی.حرف‌هایی زده می‌شود که توی سه ساله‌ی ما مگو. فکر می‌کنم همیشه همین‌طور بوده، وقاحت ِ او اگر نبود، در ِ هیچ اتاقی را من هیچ‌وقت باز نمی‌کردم، بعد ِ وقت‌ها نجیبانه راه ِ همیشه‌گی را رفتن ِ من، می‌آید به همه‌جا سرک می‌کشد و من به دنبالش. تاریخ ِ ما را می‌داند. چه توی دلش می‌خندد
بعد پا می‌شود دختر.. از میان ِ تمام ِ کلاسیک‌هایی که دوستشان ندارد و چیزهای دیگر، از میان همه چشمش می‌افتد به کوئن‌ها، آن حرف‌ها و حالا این!!!.. و سیندرلای من همین‌جور هم دارد بیدار می‌شود.. دیوانه می‌شوم که خانه‌ باید بروم، دیوانه می‌شوم که التماس می‌کنم یا فرمان که بگذاریدم بروم... می رَ / د َ و م م م م


آرتیفیشل رومنس. اسمش را گذاشته‌ام این. صادق که باشم می‌بینم عاشقی کردن ِ به آن آقا تنها راه ِ نجات ِ این وقت است. خاصه حالا که اژدهای خفته‌ی گذشته باز دارد دم می‌جنباند. این زمرد را خودم تراشیده‌ام. دیگری‌ای نمی‌شناسم که تاب ِ برابری‌ش باشد. کتاب ِ جدیدِ قدیمی‌تر را گذاشته‌ام که بخوانم، کتاب ِ قدیمی ِ جدیده را گذاشته‌ام میانه‌اش، زیاد هم معلوم نیست کدام نشانه است و کدام اصل.. شاید هم کتاب ِ دیگری رسید پاسخ ِ خواستن‌ها

__
عنوان: همبازی

Friday, January 25, 2008

تولد به سبک ایرانی – دومین

سه‌ساعته فیلم تموم شده و ما نشستیم؛ جامون امنه، یه کناری بین ِ دو جبهه، سرم از این زمین می‌چرخه به اونور.. می‌خوام حرف بزنم اما حساب می‌کنم تا نوبتم بشه چه حرف‌ها که زده نشده و چه موضع ِ من تغییرها.. پا می‍‌شم می‌رم کف زمین پشت پسر فرمان قایم می‌شم، چشمام حوصله‌ی دنبال آدم‌ها رفتنو ندارن

خویشاوند تو صداش بغض داره، انگاری الانه که اشکش بخواد درآد، می‌گه که خیلیم کم‌رنگ تصویر شده جنایات فاشیستی ِ حضرات.. من فکر می‌کنم باز داره شلوغش می‌کنه.. می‌دونم راست می‌گه وقت تعریف کردن ِ وقتی که از مدرسه می‌رفته خونه و دوستشو می‌بینه دار زده، روی پل یا همچین چیزی، وسط شهر، فکر کن دوستتو.. دلنگ.. دلنگ.. دلنگان.. روی دار.. وسط شهر، اما داری شولوغش می‌کنی دیگه.. داریم زندگیمونو می‌کنیم.. تو صداش بغض داره، یکمم داد، انگاری الانه که اشکش بخواد درآد

جوون‌ترا به فرنگیا لبخند می‌زنن.. می‌بینید که داریم زندگیمونو می‌کنیم و بدیم نیست و موزیکمونو داریم و جلسه‌ی فرهنگیمونو و مهمونیمونو.. جلوی مهمون آبروداری باید کرد دیگه، جلوی غریبه‌ها.. کاش وقتی داریم از این خونه به اون خونه انتقالشون می‌دیم چشمشون نیافته به سبز-سفیدها.. کاش میون عکس‌های وِلیدن‌های من هراس ِ ته چشما رو نبینن که پست‌چی همیشه چندبار زنگ می‌زنه.. یکی نقل قول میاره از کسی که فاشیسم یعنی زنگ خونتو که زدن ندونی اومدن ببرن تیربارونت کنن یا آشغالا رو می‌خوان.. ما که وضعمون این‌جور نبوده هیچ‌وقت.. داریم زندگیمونو می‌کنیم، شولوغش نکن عموجون

اصلا بذار اظهار فضله‌مو همین‌جا بکنم: شایدم بی‌ربط نبود ادبیات زنانه‌ای که پسرعموی خواهره نسبش داد به فیلم، بحث چلوکباب و ژله هم نیست، مساله اینه که وقتی مردها تمام هم و غمشون رو گذاشتن روی ساخت ِ بدیع ِ چلوکباب، زن‌ها رفتن پی نون، خوب چلوکباب شاهی می‌کنه در برابر نون، اما قوت هرروزت که نیست.. بر عهده‌ی مردها بیچاره افتاد همیشه در پی ِ کار ِ شاهانه بودن، اما زمین‌های برنجو زنا نشاء کردن.. حالا اگه ادبیات زنانه بشه ادبیات ِ روزگذری و خونه و شرح ِ احساس‌ها، برای من یکی که ترجیح داره به آرمان‌های عظیم ِ مردانه، پرسپولیس برای من مثله وبلاگه، من وبلاگ‌های مردونه رو خیلی کم‌تر می‌خونم چون پی ِ یه چیز ِ شخصی می‌گردم میون وبلاگ‌ها، نه یه بلندگو برای هوارکشیدن ِ درهم‌پیچیده‌گی‌های برجسته‌‌ی ِهدفمند ِ اجتماعی و سیاسی .. پرسپولیس از جنس خاطره بود و مثله وبلاگ بود، یه سری خاطره‌ی سفید و سیاه ِ گاه به گاه، جایی که بخوامو نشونتون می‌دم، جوری که بخوام.. اعترافش هم درخشان بود وقتِ دوجور تعریف کردن ِ هنگامه‌ی عاشقی/فارغی، یعنی که ببین این‌طورست نگاه ِ من دوست داشته باشمش می‌شود الهه‌ی باستانی، از چشمم که بیافتد می‌کنمش کریهترین ِ کَس‌ها..، پرسپولیس مثله وبلاگ بود، بگیر یه نارنج ِ تصویری شده.. ادعای سیاسی بودن هم گمونم نداشته باشه، جز اینکه هر امر شخصی لاجرم سیاسی هم هست.. اما خوب این خاطره‌ها این‌بار فقط بین ِ خودمون نمی‌مونه، و این درد داره، یه عمر صورتتو با سیلی سرخ نگه داری و لبخند بزنی و حالا پیراهنه ناغافل بره بالا و ببینند پس ِ پشت ِ تنت چه ردهای خونین که نمونده.. این بی‌سیرت شدن ِ درد داره.. اسکاری که می‌دن که بیا بیچاره‌ی آسیب‌دیده درد داره

آها! داشتیم زندگیمونو می‌کردیم راستی، خبریم از فاشیسم نبود، دومینیکن ِ ناپلی هم که خوب روسفیدمون کرد که گفت فیلم ِ یه‌جوریه که انگار اینجا هنوز مثله ده،پونزده سال پیشه و اوووه که وضعیت ِ شما الان چه قدر بهتره، همین شد که نصفه شبی به زور چپوندمش تو ماشین که نکنه بدزدنش یا چی که بشیم زغال و روسیاه...، داشتیم زندگیمونو می‌کردیم و به‌حمدالله که نه دوست دانشجومون در بند بود، نه به مهمونی‌مون حمله شده بود، نه نویسنده‌مون رو کشتیده بودند.. پتوی پیچیده روی شلوار رو می‌کشیدیم پایین‌تر جلوی سفید-سبزها و طلسم ناپدیدی می‌خوندیم و نذر و نیاز و جوابم می‌داد
تولدت بود، دیشب نموندی و زود رفتی، من نفهمیدم تو فکر می‌کنی وضع ِ ماها سیاه‌تره یا سفیدتره یا سیاه-سفیدیش همین اندازه‌ست. گفتم همیشه نزدیکای تولدت یه چیزی می‌شه که بزرگتر شی و خاطره‌ی بیست و سه‌ساله شدن ِ نحس من، امروز که اون پیغامو دادی فکر کردم شوخیه اول.. بعد مطمئن بودیم که بهت یه تذکر کوچولو دادند، آخه تو که هیچ‌وقت خلاف ِ شئونات ظاهر نمی‌شدی، بعد که زنگ زدم و صدای گریون شنیدم و اسم اون مکان ِ منفورو..... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هنوز به نظرم به شوخی شبیه‌تره؛ تو! درست روز تولدت!!، آدما می‌گن نحسیه معاشرت با منه و بی‌راهم نیست، به مفدساتتون که اگه آشنای منید روز تولدتون رو در منزل بگذرونید

داشتیم زندگیمونو می‌کردیم، و زندگیمون گه بود، زندگیمون پر کابوس ِ سبز و سفیدهای منتشر شونده‌ی از بین‌نرو بود، داشتیم زندگیمونو می‌کردیم، اند رامین ایز نات دِد، بات آیم لیوینگ یو.. پرسپولیس توجیه‌نامه‌ی مهاجرت نیست، مهاجرت توجیه نمی‌خواهد، وقتی کردتان اما سرجدتان ملافه را بکشید روی زخم‌ها، خوبیت ندارد پیش غریبه‌ها


پ.ن – حالم داشت به‌هم می‌خورد از آقای عکاس ِ فرنگی ِ کنار دستیم که وقت این جور صحنه‌ها دست به دوربین می‌شد، حالا گشته‌ام میان عکس‌های فیلم و بیشترینش همین‌گونه‌هاش بوده، همین است که فیلم شدنش درد دارد، خانوم ساتراپی نازنین زور هم که بزنید سیاهی این زن‌هاتان مجال نمی‌دهد برای ماندن ِ خاطره‌ی عطر یاسمن‌های میان سینه‌های مادربزرگ


Monday, January 21, 2008

و بوی خون، بي‌قرار، در باد، گذشت

امسال زیاد هم پی‌گیرش نبودم، یعنی فکر می‌کردم کی با این سرما پامی‌شه بره عزاداری
همان سه‌شنبه‌ی پیش که ویلا را اشتباهی پیچیده بودم به هوای آبان، از کنار یک‌جایی رد شدم که فکر کنم منتسب بود به جنوبی‌ها، یادم آمد محرم نمی‌دانم کِی با ماشین قرمز از آنجاها گذشته بودیم و شلوغ بود، مانتوی من زیادی کوتاه بود یا اصلا مانتو نبود که نتوانسته بودم پیاده بشوم؛ سه‌شنبه چندتا پارچه آنجا بود، خبر دیگری اما نه، شب هم بود، یعنی گمانم وقتش
بعد یکی، دو شب صداهایی از اطراف خانه آمد، همسفر پارسالی، زوجه‌ی مکرمه هم تماس حاصل نمودند جهت دعوت به همراهی در سفر به شهر ِانارها، تقریبا پیچاندیم.. یعنی پدر گفت راه‌ها خراب و در ما هم انگیزه‌ای موجود نی

روز نهم که یله داده بودیم در آفتاب، نشریه در دست، خواهرک زد بیرون که امسالمان بی‌قیمه دیگر نه، دست پر هم برگشت؛ در مقابلش من ساعت‌ها گشته بودم دنبال یک شمر معروفی که وجود داشتنتش از نمی‌دانم کجا الهام شده بود اما در عالم واقع پیدا نمی‌شد، تا آخرش حجیم‌خان فرمودند خسروشمری هست در دولت‌آباد، که جستجوها برای فرد مورد نظر بی‌نتیجه، اما اطلاعات در بابِ این محله‌ی دولت‌آباد وسوسه‌گر... همان شب رفتیم به محله‌ی پدری که خبرها بسیار کمتر از هرسال و جنوبی‌های محله‌‌ی به مرکزیت ِ اماکن هم که سوت و کور به نسبت و بی دمام و کلا دسته‌ای مشاهده نشد و حاصلی جز یخ زدن به دست نیامد

صبح روز دهم با نشانی تقریبی راهی کردیم جماعت را سوی دولت‌آباد، که اطلاعات ِ توریستی حقیر آن‌قدرها هم موثق نبود، هیئت‌های افغانیان ِ مقیم تا دلت بخواهد و خبری از عراقی‌ها نه...تا رسیدیم به یک عَلَم ِ به غایت زشت و نااصیل که خود را مارتین پار فرض نموده، چپ و راستش را عکسیدیم.. و مقادیری فعالیت‌های مذهبی موازی، یعنی غرفه غرفه هیئت‌گونه‌های بی‌هیچ‌کس، بعد هم یک دسته شتر سوار... مدام به یاد پار و مردان ِ زیبای اصیل ژکیدیم
راه را که انداختیم سوی بالا، از گیشا به بعد با کثرت دافیان مواجه شدیم که مدتها بود از قلتشان در تب، و نور به دیدگانمان آمد، یک قیمه و آش شله قلم کاری هم یافت شد قاتق ِ نان

عصر در پی پیام کوتاه فرهنگسرای عزیز با آقای همسایه‌ی مدت‌ها بود ندیده رهسپار ِ آن‌سو، که چه مقدار هم انسان‌ها و در کمال تعجب آشنا از حد معمول هم بسیار کمتر، شمع همه‌جا، و هیچ‌کس جز ما سه تن در پی برداشتن بکارت ِ برف‌ها نه، که هی میان سفیدها دویدیم. مردمان بسیار و لیوان‌لیوان شمع و فانوس هم، یک حرکت ِ عمومی بسیار زیبا که طبق معمول ِ هراس بسیار ِ قیمان ِ ملت از تجمع بیش از پنج نفر تا دیدند کمی شلوغی تهش را هم آوردند گمانم، که ما دیگر نبودیم که پیتزاهای مثلثی فراخوانده بودنمان، ثابت هم شد موجودیتش که توهم من نبوده در این‌ سال‌ها.. شام لذیذ که صرف شد و جوع مرتفع و داونی ناشی از آدم‌گریزی آقای همسایه هم، سرچهارراه داشت از میل به ازدواجش می‌گفت که قرار بود برایش آستین بالا بزنیم،و من هم که نام او بر زبان، که درآمد که هنوز در کف اویی، که من ندانستم کی ایشان را خبر کرده‌ام که آن‌وقت‌های دور ِ معاشری کو خبری از شخص مذکور، یا که این آدم که هیچ‌چیز در خاطرش نمی‌ماند و همه‌ی داستان‌ها را هزاربار از نو چه‌طور شده..... بعد پیچانده‌مان و پیچانده‌مان و صاف بردمان به دربِ منزل ِ پدری ِ آن آقا، خوشگل هم بود، آجرش گرچه بهمنی نبود اما سبزینه‌ی دیواری داشت و...، حیف که جز یک تکه خوراک ِ حقیر چیزی در کفمان نبود که خواهرک را بفرستیم به هوای نذری دادن و چشم و گوش هم آب
شب‌تر یک فیلم امریکایی دیدیم که مردم شهر کوچک با شمع‌ها راه افتادند توی خیابان، شام غریبانی بود برای خودش، هیچ‌وقت هم یادم نمی‌رود یک شبی در ده،یازده‌ساله‌گی که نورهای کوچک را می‌دیدم جاری از بالای مقصودبیک و هنوز باورم نمی‌شود که خواب من نبوده

خیال کردیم جز تفرج حاصلی نداشته این تعطیلی‌های غمین، امروز عکس‌ها را که خالی کردم دیدم آن‌قدرها هم به عبث نه

_

آخ

Thursday, January 17, 2008

Help! I need somebody. Help! Not just anybody. Help! You know, I need someone


بعد اتفاق خیلی بدی افتاد، یه پسر قدبلند، سبزه‌رو و خوش‌تیپ جلو آمد، تنها آدمی که در آن‌جا قد و هیکلش به من می‌خورد و دوروبر زن‌ها می‌چرخید، و یک دقیقه بعد از ورودم اسمش را پرسیدم ولی هیچ‌کس نمی‌دانست، آمد و توی چشمانم زل زد، او تد هیوز بود.


دیشبش فکر کرده بودم می‌آید؟؟، زود رفته بودم و خویشاوند سابق توی ده‌تا جمله‌ی بی‌ربط اسمش را آورده بود تا انگار حالیم کند که آمدنی باید باشد، یادش مانده بود حتما که در مهمانی اخیر خیلی رک درآمده بودم که شنیدم با فلانی کار می‌کنید، آشنا کنیدش با من، دوستم می‌آیدش.. قبل‌ترش هم به آدم‌های دیگر گفته بودم، خیلی قبل‌ترش هم.... من که ندیده بودمش
ایستاده بودم بیرون در که آمد، نگاهمان حتما خورد به هم، این‌جور چیزها اجتناب‌ناپذیر است، اگر هفتادساله هم بودم من نگاهمان به هم می‌خورد چون من مقابل دری ایستاده بودم که باید میگذشتش و گونی سیب‌زمینی هم اگر بودم به دید می‌آمدم، این‌ها یعنی بدانید خیال برم نداشته که چه یا چه یا چه.. ایستاده بودم بیرون در که آمد، و قبل از این‌ که نگاهمان بخورد به هم، دیده بودمش و فکر کرده بودم خودش است که چه شبیه عکسش و شبیه بزرگترش هم.. نگاهمان خورده بود به هم، و گذشته بود از من تا در، و در که نیمه باز چرخیده بودم تا پشت سرش بروم تو، و این تصویر اول واضحی است که ازش دارم، دستش روی در و ببخشید آرام ِمن و دستم روی در تا نبندتش،.. پایین بودیم و من پیش غول خانواده ایستاده بودم و او دور خودش می‌چرخید انگار که نداند کجا باید برود تا پله‌ها را رفت بالا و من قبل‌ترش یا همزمانش به غول خانواده گفته بودم برویم باالا و تصویر دوم واضحی که ازش دارم این است، شتک‌های گل روی شلوارش وقتی چندپله ای جلوتر از من، رنگ شلوار خاطرم نیست، که سیاه بوده یا خاکستری تیره یا حتی سرمه‌ای، شتک‌های گل فقط..؛ رفته بود یک‌جایی در ته و من که یک جایی نشسته بودم در میانه از ابتدا.. نیم‌چرخ زده بودم که دیده باشم یا فقط حس کرده بودم بیرون رفتنش را و فیلم که با تاخیرِ زیادش هنوز شروع نشده بود و گرمای سالن و برادران مسوول ِ سیاه‌پوش ِ ریش‌دارِ مدعو که فراریم می‌دادند.. توی راهرو خویشاوند سابق گفته بود بروم دنبالش، که پیداش کنم و بگویم می‌خواهند شروع کنند که بیاید، که رفته بودم دنبالش و فکر کرده بودم چطور باید صداش کنم، آقای با اسمش انگار که فامیلیش را نمی‌دانم که مغرورتر نشود یا فقط پیغام‌رسانی، رفته بودم دنبالش و گشته بودم که نبود، که از دختر آشنای قدیم‌ها آدرس آبریزگاه ِ مردانه را گرفته بودم انگار که روم می‌شود بروم بکوبم به در و اسمش را صدا کنم، بیرون را هم نگاه کرده بودم، نبود .. برگشته بودم بالا و حواسم هم نبود که کی آمد یا شاید هم نیامد.. تمام که شد نبود آخر

من منزوی خواهم شد. دلم نمی‌خواهد کسی را ببینم چون آن‌ها تد هیوز نیستند و من دیگر هرگز فریفته‌ی مرد دیگری نخواهم شد.

فیلم تمام شده بود و او نبود. سربالایی را که می‌رفتیم به طرف میدان، به غول خانواده گفته بودم که چشمم را گرفته انگار، همان‌جور که ساخته بودمش ..هفت‌تیر ازشان جدا شده بودم.. حوصله نداشتم داغی آن لحظه‌ها را شریک شوم با آن دختر لاک صورتی سرمایی ِ همراه ِ غولمان.. صف ماشین زیاد بود و من یادم بود که فیلتر باید بخرم برای لنز تقریبن تازه، پیاده رفته بودم و هی پیچانده بودم راه‌ها را.. راه رفته بودم و فکر کرده بودم گاهی پیشینه‌ی آدم براش می‌شود دردسر.. فکر کرده بودم با آن آدم‌های بیست‌ساله‌گیم تا حالا یا اصلا کل آدم‌های همیشه‌گیم، نمی‌شود که دل ببندم به یک جوجه آرتیست مثلا یا یک جوجه‌ی دیگر.. یا یک آدم ِ کم اهمیت ِ از جوب آمده، اینجورست که حالا گرفتار ِ این آدم شده‌ام که حالا خودم هم می‌ترسم نکند فقط فریفته‌گی ِ به نام باشد، یا هوس ِ حال آن دیگری‌ها را بد کردن.. دلیل هم دارم که آن‌قدرها هم به خاطر ِ نام نه وگرنه این‌‌همه نام ِ پرآوازه‌ی دیگر.. کار ِ خودش اگر نبود آن فیلمی که خاطره‌ی خوبش مانده با من از میان ِ تمام ِ فیلم‌های تمام ِ جوانک‌ها ....، فکر که کرده بودم از فرانچسکو کوتاه‌ترست یادم رفته بود به شتک‌های گل روی شلوارش، فکر کرده بودم این‌طور برازنده‌ترست به من تا آن خوش‌پوشی ِ اغراق‌شده‌ی او.. اعتراف به گناهی است که شاید هم چون پدر ِ این را از پدر ِ آن دوست‌تر می‌دارم؟.. این چه جور بیماری است که من دارم، عاشق شدن به پسرها به خاطر پدرانشان؟

تد خطاب کردن تیرهای چراغ برق


یک‌بار هم دوازده سالم بود که این‌جور شد، از آن‌وقت تاحالا هیچ آدم دور از دستی با فلاخن پرتاب نشده میان ِ زندگی من
که پهن هم بشود یک‌هو، چسبان هم باشد
چادری بشود و بپوشاندم، فرو بپوشاندم
اسمش تکرار می‌شود توی سرم
ت.ک.ر.ا.ر.م.ی.ش.و.د

پلیور ِ نارنجی گشاد می‌پوشم که امشب نه حالم خوب است، نه دیگر قصد ِ دلبری از هیچ‌کس را هم دارم، آن جا آمدنی نبوده و نیست می دانم، اظهار دوستی های ح با او هم که کو ثمرش که من دیده باشم تا باور کنم. ولیعصر ِ سربالای یخین.. سرما نکشیدی که عاشقی برود از یادت، دارم می‌گویم که زر مفت هم بوده شاید، ادای دوازده‌ساله‌گی را درآوردن، اسمی را تکرار کردن آن‌قدر که مال تو شود بازی ِ بچه‌گانه‌ای است، حتی اگر سیلویا را نجات دهد. فراموشم قرار است بشود که می‌رسیم و سرما که از من می‌رود آقای خارجی را می‌بینم که آن اسم را صدبار میان حرف هاش می‌آورد و من باقی حرف‌هاش را که نمی‌شنوم، اما قرارم را می‌برد

دلم می‌خواهد او را معقولانه بشناسم؛ دوست دارم برایش نامه بنویسم، با آن شکل و شمایل خاص.

از کجا شروع شد فکر دوست داشتن این آدم نمی‌دانم، یادم می‌آید که هروقت اسمش را آورده‌اند من آن جمله را گفته‌ام، حالا دیده‌امش، و هوایی شده‌ام که درست بوده تصویرسازیم، که ترکیبش با من می‌شود چیز خوبی

خواهش می‌کنم بگذار بیاید، بگذار در این بهار انگلیسی در کنارم باشد. خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم اجازه بده بیاید، به من انعطاف‌پذیری و دل و جراتی ببخش که او را به تحسین وادارد، به من علاقه‌مند شود، نه این‌که خود را با فریادی بلند و هیستریک در آغوش او بیاندازم، آرام، متین، راحت، با ناز و بی‌پیرایه.


بیست و ششم فوریه بود که سیلویا تد را دید، آن‌وقت بیست و سه سال و نیمه بود
سیلویا و تد هیوز روز شانزدهم ژوئن با هم ازدواج کردند
حالاها نه قصد ازدواج دارم
نه سی و یک ساله گیم قصد خودکشی
خوشحالم که این پست آن‌قدر طولانی است که کسی نخواندش، خواندنش خودم را هم بهت زده و خندان می‌کند از کودکی ِ موج‌زننده میان ِ سطور.. خلاصه‌اش اما این است: سال‌ها بی‌دلیل خواهان ِ آشنایی با کسی بوده‌ام، تازه‌گی‌ها فکر کردم وقتش رسیده دیگر، سه‌شنبه دیده‌امش، به گمانم آن پرهیب خودساخته با نمای نزدیک تجسم‌یافته‌اش قالب‌های هم‌اندازه داشته باشند، گیرم با تفاوت‌هایی اندک، که پیش آمدنی است همیشه..؛ تا کی باز دیده شود، این‌روزها سیلویای دیوانه بر من حکمرانی می‌کند

___
خاطرات سیلویا پلات - ترجمه‌ی مهسا ملک مرزبان- نشر نی

Sunday, January 13, 2008

Blessed is the one who sits down

به دنیای "..." خوش آمدید، مکانی که همیشه ساکن و ساکت است، جایی که مردم، آشنا به نظر می‌رسند اما هنوز تنها و گوشه‌نشین باقی مانده‌اند. شاید که در افکارشان گم شده‌اند و شاید هم فقط وقتشان را سپری می‌کنند. برای این مردم چه اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر بی‌قرار به نظر می‌رسند؟ چرا دنیایشان مکانی بدون هیجان و علاقه به‌نظر می‌رسد؟ همه‌ی این پیکره‌های درخودفرورفته، همه‌ی این خانه‌های شوم و کوچه‌های باریک خلوت و صورتهای مغموم چه می‌خواهند بگویند؟ این موجودات بیگانه‌نما که هستند و در چه دنیای تغیّرناپذیری زندگی می‌کنند؟ با آن نگاه‌های بی‌هدف و بدن‌های بی‌حرکت و خشک که در زمان گیر افتاده‌اند یا به نوعی "در قاب یخ زده‌اند". مانند پیکره‌هایی که پس از مرگ خشک و غیرقابل انعطاف می‌شوند

منتظر بودم فیلمه تموم شه که بپرم طرف خانوم لاک‌پشتی، که مقادیری معروف به نقاش، که فکر نکردی داری مجموعه تابلوهای هاپر رو مرور می‌کنی که یه کم من‌من کرد که شاید، که به شک انداختم که نکنه اشتباه می‌کنم، خویشاوندِ هم که تندی بعدش رسونده بودمون و جای هرگونه تبادل‌نظر رو گرفته بود که بعید میدونم هم توی اون جمع ِ ادبیات‌دون ِ فلسفه‌باف ِ اون شب کسی نقاشی می‌دونست.. بعد باید می‌شد فرداش که من بالاخره یادم بیافته حرفه‌ی یک ِ که هاپر داره و بخونم و ببینم که بعله! اون سه نقطه توی این متن هم، جایگزین "هاپر" شد، چون اگه به همین وضع می‌دادن به خودم، بین روی اندرسون (این فیلمه البته که من کلنش رو نمیدونم) و ادواردهاپر بدجور گیر می‌کردم
یعنی به قول ِ حجیممون، که کلی خوشحال شدم که ازم عذرخواهی نیمه‌رسمی کرد و نیمه‌آشتی شدیم که بتونم ذوق‌زده‌گیم رو باهاش قسمت کنم، شباهته فوق‌العادست. بعد هم که من سِرچیدم و دیدم که بعضی آدمای دیگه‌ هم چه موافق.. که یکی اظهار داشته بود که
a Beckett play staged in Edward Hopper paintings
که پر بیراه هم نه، اما بهش لینک نمی‌دم چون نوشته بود یادِ سگ آندلسی می‌ندازتش که بی‌ربطه به نظرم و نمی‌شه هرچی نظم منطقی نداشت که بربطنش به هاپوی بونوئل، حالا بکت رو هم با اغماض می‌پذیریم

خلاصه که با وجود ِ هی غرهایی که قبلش زدیم که چه انتخابِ مسخره‌ای می‌تونه باشه فیلم سرد ِسوئدی در این یخبندان، چندروزی هست از نشخوار تابلوهای شاهکار آوازهایی از طبقه‌ی دوم خوشانمان می‌شود، علی‌الخصوص آن صحنه‌ی عاشقانه‌ای که دیوانه‌ات می‌کرد که فلوت یاد بگیری و هوس عاشقی کردن ‌می‌انداخت به جانت

اما در نهایت ِ نهایت و علی‌رغم معتقدی ما به زیبایی بانوان سوئدی ( این فیلم در این زمینه هم البته کهن الگوهایمان را تغییر عمده‌ای داد)، شاکریم خداوند را که در آن سرزمین تولد نیافته‌ایم که به خیالمان مردمش باید همه گونه‌ای از مریض باشند ( بله، پس چی، معلوم است که آقای برگمن هم جزو همه هستند و بدجور هم) و کاش زودتر شوهرسابقمان یک اخباری از خودش از آن بلاد می‌فرستاد که هر روز که فیلمی از آنور ببینیم نگران‌ترش می‌شویم

جمله‌ی نوشته شده در جایگاه تایتل در فیلم ِ رویت شده توسط ما به جای "بلسد"ش، "بیلاود" داشت، که بعدتر دیدیم در ریویوها عمدتا اینجور آمده و به‌نظر که معنادهیش منطقی‌تر

در زمینه‌ی فیلم گمانم روسفید شدیم پیش دخترک مهمان، اما شب که شام بهش ندادیم و در فریزر من تنها رهاش کردیم و روزِ فرداش هم که مقداری بیماری در خانه‌مان موجود شد که امیدواریم سرایت نکرده باشد به او و سرش را هم خوردیم از غیبت‌های نامربوط و ..، خلاصه بعید می‌باشد به هوای فیلم‌بینی هم بشود دیگر گولش زد به معاشرت

این را که داشتم می‌نوشتم دیدم خورشید خانوم هم "فیلم چی دیدین تازگیا" یی فرموده‌اند و خوشحالم شد ازین همزمانی

__
حرفه هنرمند یک- مردآرام- جوستین اسپرینگ- فرهاد صبوری

Wednesday, January 09, 2008

هوا انقدر سرد بود که گرگ‌ها گوسفند‌ها را به‌خاطر پشم‌هایشان می‌خوردند

اصول زندگی من ساده‌اند، پیش‌پاافتاده و ابتدایی‌
پس خرترین آدم می‌شود آن‌که برمی‌خورد بهش وقتی می‌شنود از من که هوی، موهات کو؟ الان که فصل چیدن پشم گوسفندها هم نیست، البته خر ِ مزبور خودش را پیشتر از این‌ها ثابت کرده از نظر من، وقتی فصل گرم‌ها ریش و پشم انبوه مثلا و فصل سرد تیغ‌کش
اصول زندگی من ابتدایی هستند
این آشفته‌ی انبوه گرداگرد سرم مثلا که دنباله‌روی ِ هیچ مُدی نمی‌شود در این فصل
و زلف ِ برباد به محض به جریان افتادن بادهای گرم
تُنُک ِبالای چشم هم مستثنا نمی‌شود ازین قانون.. همین است که حالاها رنگ ِ بردارنده نخواهند دید و تابستان‌ها هم علی‌رغم هرچیز به هیچ نزدیک می‌شوند
اما چه کنم که اولین روز یخبندان، پشم‌چینی نو در خانه انتظارم را می‌کشید، که نمی‌دانم به هوای امتحان کردن قابلیت‌های تازه‌ش است یا شنیدن موسیقی‌های نو حین عملیات، یا فقط فرار از این بی‌عاره‌گی که ساعت‌ها خودم را در این فریزر طبیعی حبس می‌کنم و برخلاف اصول زندگیم....، تا امشب از لایه‌ای مو و لایه‌ای از پوست در ناحیه‌ی پا به همراه بخشی از لایه‌ای از گوشت در اندکی از نقاط رهایی یافته‌ایم.. نکته‌ی مهم در این رزم ِ خسته‌گی ناپذیر بی‌دلیلی محضش است، در این سرما که پوشیدگی در محافل ضروری است، به استخر نمی‌رویم، دلایل خصوصی هم که مطلقااا..، منظره هم هنوز انقدر ناخوشایند یا آلوده نشده بود که ضرورت بهداشتی یا زیبایی‌شناسی در میان باشد.. پس زنده باد پشم‌چینی برای پشم‌چینی

____

می‌گویم ممنون که مجبورمان کردی از خانه بزنیم بیرون
و این تشکر عین حقیقت است وقتی ده دقیقه‌ای سر کوچه تا بلکه ماشینی بیاید و من مطمئن بودم که مقام فرهنگی‌ترین آدم‌های شهر می‌شود مال ِ ما، و گرچه باقی راه آسوده.. اما سرما و لیزخوری مدام در خیابان ِ وسط شهر
به همت خانوم ِ متحرک نازنین، فرصت تماشای تیاتر آقای آتیلاخان در مولوی دست داد
یک سمفونی ناکوک یا ناتمام یا یک نای دیگر
که از در که وارد شدیم فهمیدیم شور ِ فرهنگ و هنر بی‌داد می‌کند در این مرز و بوم
که انقدر که سر برگرداندیم و آشنا دیدیم، داشت باورمان می‌شد مهمانی است.. تماشاچی‌ها اصلا به کنار که گوش‌تاگوش سالن را پر کرده بودند و مملو ِ از آشنایی، چه معنی که من این‌همه آشنا میان ِ کار داشته باشم که اکثریتشان را هم جدای حرفه‌شان شناخته باشم
تیاتر آن‌قدری هم دوستمان نبود اما انصافا که با وجود ِ جای غیر نرم کنار ِ آقای پسر ِ آقای بزرگ‌ترین شاعر و خمیازه‌هایشان و ساعت نگاه کردن‌هایشان و مزخرفی عمومیشان، هیچ متوجه‌ِ گذشت هشتادوخرده‌ای دقیقه نشدیم و این یعنی گزینه‌ی خسته‌کننده‌گی حذف
موزیکش اما دوست ِ زیادمان بود که فهمیدیم این آقایی که همنام ِ آن یکی دوست ِ پیانیست ما و خودشان نه اما همدانشگاهی باز، غیر از متحرک ِ فوق‌العاده بودن موزیسین ِ خوبی نیز می‌باشند و یک‌جاهایی انقدر حواسمان پرت ِ مزقون‌چی‌های محترم که اصلا یادمان رفت رفته‌ایم تیاتر و به‌خود که آمدیم صحنه دیگر شده

رنگین ِ رویایی ِ قاه‌قاهم را هم در بدو ِورود دیدم، بی‌خبر، و شعفی سراسر ِ وجودم را فراگرفت که تا میان برف‌ها دَوی و بستنی‌خوری ِ شب هم گرم نگاهم داشت.. زندگیم چه کمش دارد این موجود را، هرروز که عاشق نمی‌شوم من، نمی‌فهمد

Monday, January 07, 2008

پارینه‌تر از سنگ، تردتر از ساقه‌ی تازه‌روی ِ یکی علف


نزدیک‌های پنجره هم گذارم نمی‌افتد
من را چه‌کار به سفیدی
نه عاطلیم عاطل‌تر می‌شود.. نه... نه
گول هم نمی‌زنم خودم را به خود-بسنده‌گی.. خودم کفایتم نمی‌کند..، سه، چهارتا جیغ‌کش دیگر باید باشند لااقل
یا یکی..، من هیچ‌وقت برف‌بازی را با یکی تجربه نکرده‌ام.. این یک اعتراف است
یکی بوده.. برف بوده.. اما بازی یادم نمی‌آید.. آن‌طور که باید لااقل.. آن‌طور که من می‌توانم بسازم
سیلویا هم کمکم نمی‌کند با دیوانه‌گی‌هاش.. هیچ هم تنها نیست، ادای تنهایی درمی‌آورد.. رهایش می‌کنم، ملافه‌ی سفید را می‌کشم روی سرم که مثلا نمی‌بینم.. که خواب ببینم.. خواب هم نمی‌بینم، آن‌طور که می‌خواهم لااقل، آن‌طور که برف داشته باشد و یکی
آدم‌های دور و ور را مرور می‌کنم.. یا نیستند.. یا من دلم نمی‌خواهدشان.. یا بعید است که دل آن‌ها یا وقت ِآن‌ها برای من.. یا به قول مامانم چپیده‌اند زیر کرسی که نمی‌دانم من دست به کرسی-شعرم بَدَست یا چی که بازی راهم نمی‌دهند

پایه‌ی برف بازی اگر بودید.. این دور و ور هم اگر نه حتی.. حوصله‌ی من را اگر داشتید.. و فکر کردید جاتان می‌شود در حوصله‌ی من، آدرسم را که دارید.. بجنبید تا دیرتر نشده.. بجنبید تا برف سال بعد لااقل

__


غرهام طولانی‌تر از این حرف‌ها بود
بعید است اینجور خلاصه-غری از من
با اسم قدیم‌ترم که بالا می‌آیم شب، چراغش روشن است، بی‌دایره‌ی قرمز ِ سفیددار حتی
اسم‌ها را که مرور می‌کردم یادم افتاده بود به او.. فکر کردم هفده ساله‌هاش و هزاربار فرق‌دارهاش با من را که رها نمی‌کند و وقتش را حرام من.. آن‌وقت حتی یادم هم نبود به آن‌همه رویای برفی ساختن با هم، که تقریبا هیچ‌وقت هم دست نداد، و من حالا چندسالیست مزه‌ی آن همه برف راه روی ِ اولین بار ِ پسیان-تجریش/ تجریش- پارک ملت را هم گم کرده‌ام، و یادم رفته اولین برف باید مال او باشد وقتی توی نورِ چراغ‌های شب کج‌کج ِ دانه‌های سفید.... اسم‌ها را که مرور می‌کردم یادم افتاده بود به او که این دور و ور که هست، چرا نمی‌شود با چتر فرود آمد که کنسرت خانه‌گی
سلبریتی‌‌ها هم برف‌بازی می‌کنند؟، با اسم جدیدترم می‌پرسم.. و جواب که نمی‌رسد می‌سپارمش به بی‌خیالی.. تا بعد که هی وِیت کنم به امرش.. تا گولش بزنم برویم میان برف‌ها بی‌عکسیمش.. تا ادای گول‌خورده‌ها را دربیاورد.. تا هی زردک مهربانی بفرستد که من هیچ انتظارش را هم نداشته‌ام.. باورم شده توی دنیای سلبریتی جایی برای من نیست انگار، که جام می‌دهد.. یا اداش را درمی‌آورد لااقل

حالا بهترم.. نه به‌خاطر خاطره‌های دور.. به‌خاطر حالا.. به‌خاطر همین پذیرابودن‌های مختصر که شاید هیچ‌وقت هم دست ندهد

__

مینی مارش هم یکی بود مثل من، که دلش نمی‌خواست روزهای برفی تنها چای بخورد، اما همیشه تنها چای می‌خورد

Friday, January 04, 2008

They sleep on the wind and never light on this earth but one time. When they die

از ساعت سیندرلایی من گذشته که تلوخوران خودم را می‌برم تا دستشویی که آب بزند صورش را ده‌بار
بعد دوباره پهن می‌شوم روی مبل و همان‌طور که بحث بر سر باورپذیری/ناپذیری فیلم را (که نمی‌دانم چه اهمیت دارد اصلا) دنبال می‌کنم، چشم‌هایم را انقدر می‌مالم که در افتادنشان از حدقه محتمل باشد، می‌لرزد تنم از سرمایی که نیست، دست به کار ِ مالش شقیقه‌ها می‌شوم بلکه ساکت شود درد ِسر.. تا رضایت دهند به رفتن که آژانس‌های سرویس نده و یک می‌نی‌بوس آدم ِ باید رسانده شونده.. دم در خویشاوند با هراس می‌پرسد صورت من چطور سرخ شده این میان.. نگاه می‌کنم سرخ و ملتهب.. سه ساعت پیاده‌روی توی برف این‌جورش کرده باید باشد، آقای نویسنده‌ی خیلی مهم می‌پرسند راه که فقط راه، برای دیدن؟.. سر که به تصدیق، تصدیق می‌کنند که چه کار زیبایی می‌تواند باشد

از شنبه که پا بیرون نگذاشته‌ام که حالا که شهر سفید ِ بی وقفه.. دارم خودم را گول می‌زنم به خانه-مانی، که بپذیرد پیری را.. که تلفن دخترک و حالا دیگر مگر می‌شود خودم را گول زد که در پی ِ فراخوان دادن بوده برای پارک‌وی-تجریش و بالعکسش... بی نیاز به فراخوانی قرارها گذاشته می‌شود
از خانه‌ی ما تا پارک‌وی کمتر از روز ِ معمولی حتی.. تا برسد من عکس‌های کلیشه‌ای ِ سرخوش از برف و شاخه
از کوچه-پس‌کوچه.. که از دبستان من تا خانه بفهمم چه قدر راه ِ زیاد
برعکسش..خیابان پر درخت اصلی.. برف که ایستاده دیگر.. برف‌بازی در حیاط موزه‌ی سینما
بالاخره شکسته شدن ِ چله‌ی افتاده به آن کافه در آن خیابان ِ نه دوستِ من که چه بی‌ربط هم و گه بگیرد کلیشه‌های ذهنی من را، و این جور ِ دگم بودنم را و این طور ِ همیشه پی ِ همیشه‌های جواب-پس داده بودنم را
بیاستم کنار ِ خیابان تا ماشین قرمز سرراهش من را هم بردارد

از دم در پسران ِ آشنا که خودت را نفهم می‌کنی که نمی‌دانی چرا این بار در این برف و نه هیچ وقت ِ دیگر
دستپختِ ژان ژنه، میپل‌تورپ ِ متحرک، که ساکنش بارها بهتر
امروز که عقم گرفته از دنیا به‌خاطر مسائل بدنی هی یادش می‌افتم و عق‌ها قوت می‌گیرند
پورن ِ هنرمندانه را باید دید یا پورن، پورن است؟
تمام که می‌شود چرت‌های پسرها را تحمل کردن تا بروند، که گیر داده وکالیست که چرا زن‌های جور ِ من بداخلاقند، که من اعتراف کنم که گونه‌ای از سپر مدافع است این.. خویشاوند محترم بی‌شناختن گوشش را پیچاند که مزاحم من
تنسی ویلیامزی که سیدنی لومت ِ نازنین ساخته باشد و مارلون براندو که به خیال ِ نوجوانی‌های من جذاب‌ترین مرد و آنا مانیانی که به خیالِ نوجوانی‌های پاره‌ای از مردان ِ حاضر جذاب‌ترین زن را چطور می‌توانند که رها کنند و بروند؟
خود را نفهم کردن بی‌حاصل بود وقتی انقدر آشکارا هدف.. و بی‌شرمی هم
با این همه ماجراداری و مارلون و آنامانیانی و جون وودوارد، و تنسی ویلیامز ِ پس ِ پرده، نمی‌دانم چه‌طورست که هنوز دوازده انگری مَن ِ کمینه‌گرا را ترجیح می‌دهم به این دربه‌در-طوری

ماشین قرمز می‌شود سرویس و کلی آدم را جا می‌دهد توی خودش و راه‌ها بی‌ربط.. که به مدد آقای شهردار ِراننده خیابان‌ها قابل عبور و مرور.. فقط می‌ماند نگرانی از سلامتی ِ آقای نویسنده که مبادا گم یا زمین‌خورده که نیمه‌ی شب از ماشین بیرون پرنده که پیاده، و شوخی‌های بدجنسانه‌ی آدم‌ها متعاقب این حرکت ناگهانی
شب خانه‌ی خویشاوند خوابیدن تا صبحی که با مسکن شروع می‌شود خانه رفتن و باز خود را حبس کردن به بهانه‌ی سفیدی شهر که دلیل واقعیش گمانم بشود سرمای درون ِ با احتمال ِ علاج در صورت وجود ِ گرمای انسان ِ دیگر