Wednesday, January 09, 2008

هوا انقدر سرد بود که گرگ‌ها گوسفند‌ها را به‌خاطر پشم‌هایشان می‌خوردند

اصول زندگی من ساده‌اند، پیش‌پاافتاده و ابتدایی‌
پس خرترین آدم می‌شود آن‌که برمی‌خورد بهش وقتی می‌شنود از من که هوی، موهات کو؟ الان که فصل چیدن پشم گوسفندها هم نیست، البته خر ِ مزبور خودش را پیشتر از این‌ها ثابت کرده از نظر من، وقتی فصل گرم‌ها ریش و پشم انبوه مثلا و فصل سرد تیغ‌کش
اصول زندگی من ابتدایی هستند
این آشفته‌ی انبوه گرداگرد سرم مثلا که دنباله‌روی ِ هیچ مُدی نمی‌شود در این فصل
و زلف ِ برباد به محض به جریان افتادن بادهای گرم
تُنُک ِبالای چشم هم مستثنا نمی‌شود ازین قانون.. همین است که حالاها رنگ ِ بردارنده نخواهند دید و تابستان‌ها هم علی‌رغم هرچیز به هیچ نزدیک می‌شوند
اما چه کنم که اولین روز یخبندان، پشم‌چینی نو در خانه انتظارم را می‌کشید، که نمی‌دانم به هوای امتحان کردن قابلیت‌های تازه‌ش است یا شنیدن موسیقی‌های نو حین عملیات، یا فقط فرار از این بی‌عاره‌گی که ساعت‌ها خودم را در این فریزر طبیعی حبس می‌کنم و برخلاف اصول زندگیم....، تا امشب از لایه‌ای مو و لایه‌ای از پوست در ناحیه‌ی پا به همراه بخشی از لایه‌ای از گوشت در اندکی از نقاط رهایی یافته‌ایم.. نکته‌ی مهم در این رزم ِ خسته‌گی ناپذیر بی‌دلیلی محضش است، در این سرما که پوشیدگی در محافل ضروری است، به استخر نمی‌رویم، دلایل خصوصی هم که مطلقااا..، منظره هم هنوز انقدر ناخوشایند یا آلوده نشده بود که ضرورت بهداشتی یا زیبایی‌شناسی در میان باشد.. پس زنده باد پشم‌چینی برای پشم‌چینی

____

می‌گویم ممنون که مجبورمان کردی از خانه بزنیم بیرون
و این تشکر عین حقیقت است وقتی ده دقیقه‌ای سر کوچه تا بلکه ماشینی بیاید و من مطمئن بودم که مقام فرهنگی‌ترین آدم‌های شهر می‌شود مال ِ ما، و گرچه باقی راه آسوده.. اما سرما و لیزخوری مدام در خیابان ِ وسط شهر
به همت خانوم ِ متحرک نازنین، فرصت تماشای تیاتر آقای آتیلاخان در مولوی دست داد
یک سمفونی ناکوک یا ناتمام یا یک نای دیگر
که از در که وارد شدیم فهمیدیم شور ِ فرهنگ و هنر بی‌داد می‌کند در این مرز و بوم
که انقدر که سر برگرداندیم و آشنا دیدیم، داشت باورمان می‌شد مهمانی است.. تماشاچی‌ها اصلا به کنار که گوش‌تاگوش سالن را پر کرده بودند و مملو ِ از آشنایی، چه معنی که من این‌همه آشنا میان ِ کار داشته باشم که اکثریتشان را هم جدای حرفه‌شان شناخته باشم
تیاتر آن‌قدری هم دوستمان نبود اما انصافا که با وجود ِ جای غیر نرم کنار ِ آقای پسر ِ آقای بزرگ‌ترین شاعر و خمیازه‌هایشان و ساعت نگاه کردن‌هایشان و مزخرفی عمومیشان، هیچ متوجه‌ِ گذشت هشتادوخرده‌ای دقیقه نشدیم و این یعنی گزینه‌ی خسته‌کننده‌گی حذف
موزیکش اما دوست ِ زیادمان بود که فهمیدیم این آقایی که همنام ِ آن یکی دوست ِ پیانیست ما و خودشان نه اما همدانشگاهی باز، غیر از متحرک ِ فوق‌العاده بودن موزیسین ِ خوبی نیز می‌باشند و یک‌جاهایی انقدر حواسمان پرت ِ مزقون‌چی‌های محترم که اصلا یادمان رفت رفته‌ایم تیاتر و به‌خود که آمدیم صحنه دیگر شده

رنگین ِ رویایی ِ قاه‌قاهم را هم در بدو ِورود دیدم، بی‌خبر، و شعفی سراسر ِ وجودم را فراگرفت که تا میان برف‌ها دَوی و بستنی‌خوری ِ شب هم گرم نگاهم داشت.. زندگیم چه کمش دارد این موجود را، هرروز که عاشق نمی‌شوم من، نمی‌فهمد

3 comments:

Saltarello said...

ای بابا، رفتین بستنی خوری؟ چرا به من نگفتین! ایهی ایهی، من خودم می خواستم قبل تیاتر بهت بگم بعدش بریم بستنی خوری، بعد ما رفتیم با چند نفر غروب شام آشغالی خوردیم، بیخودی به چربی های بدنمون اافه شد، بستنی هم نبود که دلم نسوزه

Saltarello said...

آها راستی این خانومه همون خواننده هه سوفیه؟ چه مقدار دوستش می دارم بیخودی که نمی دونم چرا

Anonymous said...

زنده باد پشم چینی محض پشم چینی.. محض دل گوسفند!