بعد دوباره پهن میشوم روی مبل و همانطور که بحث بر سر باورپذیری/ناپذیری فیلم را (که نمیدانم چه اهمیت دارد اصلا) دنبال میکنم، چشمهایم را انقدر میمالم که در افتادنشان از حدقه محتمل باشد، میلرزد تنم از سرمایی که نیست، دست به کار ِ مالش شقیقهها میشوم بلکه ساکت شود درد ِسر.. تا رضایت دهند به رفتن که آژانسهای سرویس نده و یک مینیبوس آدم ِ باید رسانده شونده.. دم در خویشاوند با هراس میپرسد صورت من چطور سرخ شده این میان.. نگاه میکنم سرخ و ملتهب.. سه ساعت پیادهروی توی برف اینجورش کرده باید باشد، آقای نویسندهی خیلی مهم میپرسند راه که فقط راه، برای دیدن؟.. سر که به تصدیق، تصدیق میکنند که چه کار زیبایی میتواند باشد
از شنبه که پا بیرون نگذاشتهام که حالا که شهر سفید ِ بی وقفه.. دارم خودم را گول میزنم به خانه-مانی، که بپذیرد پیری را.. که تلفن دخترک و حالا دیگر مگر میشود خودم را گول زد که در پی ِ فراخوان دادن بوده برای پارکوی-تجریش و بالعکسش... بی نیاز به فراخوانی قرارها گذاشته میشود
از خانهی ما تا پارکوی کمتر از روز ِ معمولی حتی.. تا برسد من عکسهای کلیشهای ِ سرخوش از برف و شاخه
از کوچه-پسکوچه.. که از دبستان من تا خانه بفهمم چه قدر راه ِ زیاد
برعکسش..خیابان پر درخت اصلی.. برف که ایستاده دیگر.. برفبازی در حیاط موزهی سینما
بالاخره شکسته شدن ِ چلهی افتاده به آن کافه در آن خیابان ِ نه دوستِ من که چه بیربط هم و گه بگیرد کلیشههای ذهنی من را، و این جور ِ دگم بودنم را و این طور ِ همیشه پی ِ همیشههای جواب-پس داده بودنم را
بیاستم کنار ِ خیابان تا ماشین قرمز سرراهش من را هم بردارد
از دم در پسران ِ آشنا که خودت را نفهم میکنی که نمیدانی چرا این بار در این برف و نه هیچ وقت ِ دیگر
دستپختِ ژان ژنه، میپلتورپ ِ متحرک، که ساکنش بارها بهتر
امروز که عقم گرفته از دنیا بهخاطر مسائل بدنی هی یادش میافتم و عقها قوت میگیرند
پورن ِ هنرمندانه را باید دید یا پورن، پورن است؟
تمام که میشود چرتهای پسرها را تحمل کردن تا بروند، که گیر داده وکالیست که چرا زنهای جور ِ من بداخلاقند، که من اعتراف کنم که گونهای از سپر مدافع است این.. خویشاوند محترم بیشناختن گوشش را پیچاند که مزاحم من
تنسی ویلیامزی که سیدنی لومت ِ نازنین ساخته باشد و مارلون براندو که به خیال ِ نوجوانیهای من جذابترین مرد و آنا مانیانی که به خیالِ نوجوانیهای پارهای از مردان ِ حاضر جذابترین زن را چطور میتوانند که رها کنند و بروند؟
خود را نفهم کردن بیحاصل بود وقتی انقدر آشکارا هدف.. و بیشرمی هم
با این همه ماجراداری و مارلون و آنامانیانی و جون وودوارد، و تنسی ویلیامز ِ پس ِ پرده، نمیدانم چهطورست که هنوز دوازده انگری مَن ِ کمینهگرا را ترجیح میدهم به این دربهدر-طوری
ماشین قرمز میشود سرویس و کلی آدم را جا میدهد توی خودش و راهها بیربط.. که به مدد آقای شهردار ِراننده خیابانها قابل عبور و مرور.. فقط میماند نگرانی از سلامتی ِ آقای نویسنده که مبادا گم یا زمینخورده که نیمهی شب از ماشین بیرون پرنده که پیاده، و شوخیهای بدجنسانهی آدمها متعاقب این حرکت ناگهانی
شب خانهی خویشاوند خوابیدن تا صبحی که با مسکن شروع میشود خانه رفتن و باز خود را حبس کردن به بهانهی سفیدی شهر که دلیل واقعیش گمانم بشود سرمای درون ِ با احتمال ِ علاج در صورت وجود ِ گرمای انسان ِ دیگر
از شنبه که پا بیرون نگذاشتهام که حالا که شهر سفید ِ بی وقفه.. دارم خودم را گول میزنم به خانه-مانی، که بپذیرد پیری را.. که تلفن دخترک و حالا دیگر مگر میشود خودم را گول زد که در پی ِ فراخوان دادن بوده برای پارکوی-تجریش و بالعکسش... بی نیاز به فراخوانی قرارها گذاشته میشود
از خانهی ما تا پارکوی کمتر از روز ِ معمولی حتی.. تا برسد من عکسهای کلیشهای ِ سرخوش از برف و شاخه
از کوچه-پسکوچه.. که از دبستان من تا خانه بفهمم چه قدر راه ِ زیاد
برعکسش..خیابان پر درخت اصلی.. برف که ایستاده دیگر.. برفبازی در حیاط موزهی سینما
بالاخره شکسته شدن ِ چلهی افتاده به آن کافه در آن خیابان ِ نه دوستِ من که چه بیربط هم و گه بگیرد کلیشههای ذهنی من را، و این جور ِ دگم بودنم را و این طور ِ همیشه پی ِ همیشههای جواب-پس داده بودنم را
بیاستم کنار ِ خیابان تا ماشین قرمز سرراهش من را هم بردارد
از دم در پسران ِ آشنا که خودت را نفهم میکنی که نمیدانی چرا این بار در این برف و نه هیچ وقت ِ دیگر
دستپختِ ژان ژنه، میپلتورپ ِ متحرک، که ساکنش بارها بهتر
امروز که عقم گرفته از دنیا بهخاطر مسائل بدنی هی یادش میافتم و عقها قوت میگیرند
پورن ِ هنرمندانه را باید دید یا پورن، پورن است؟
تمام که میشود چرتهای پسرها را تحمل کردن تا بروند، که گیر داده وکالیست که چرا زنهای جور ِ من بداخلاقند، که من اعتراف کنم که گونهای از سپر مدافع است این.. خویشاوند محترم بیشناختن گوشش را پیچاند که مزاحم من
تنسی ویلیامزی که سیدنی لومت ِ نازنین ساخته باشد و مارلون براندو که به خیال ِ نوجوانیهای من جذابترین مرد و آنا مانیانی که به خیالِ نوجوانیهای پارهای از مردان ِ حاضر جذابترین زن را چطور میتوانند که رها کنند و بروند؟
خود را نفهم کردن بیحاصل بود وقتی انقدر آشکارا هدف.. و بیشرمی هم
با این همه ماجراداری و مارلون و آنامانیانی و جون وودوارد، و تنسی ویلیامز ِ پس ِ پرده، نمیدانم چهطورست که هنوز دوازده انگری مَن ِ کمینهگرا را ترجیح میدهم به این دربهدر-طوری
ماشین قرمز میشود سرویس و کلی آدم را جا میدهد توی خودش و راهها بیربط.. که به مدد آقای شهردار ِراننده خیابانها قابل عبور و مرور.. فقط میماند نگرانی از سلامتی ِ آقای نویسنده که مبادا گم یا زمینخورده که نیمهی شب از ماشین بیرون پرنده که پیاده، و شوخیهای بدجنسانهی آدمها متعاقب این حرکت ناگهانی
شب خانهی خویشاوند خوابیدن تا صبحی که با مسکن شروع میشود خانه رفتن و باز خود را حبس کردن به بهانهی سفیدی شهر که دلیل واقعیش گمانم بشود سرمای درون ِ با احتمال ِ علاج در صورت وجود ِ گرمای انسان ِ دیگر
2 comments:
كه چقدر خوش گذشت..و كلي خوش آمدن اقاي دوست از معاشرتهاي اينجوركي من:d
چه برف سفيدي بود رسيده به استخوان
جدی می فرمایید؟ با این سنمان داشتیم گول می خوردیم ها! خجالت دارد! به مشارالیها بفرمایید که چنین رفتارهایی با سالخوردگان عاقبت خوشی ندارد.. خدا غضب می کند ها! از ما گفتن!
Post a Comment