سهشنبه - محوطهی تیاترشهر را میچرم که بگذرد زمان، بلیط ننه دلاور در دستم که دویست و چهاردقیقهای زبانی که نه میفهممش و نه دوستش دارم هم نترساندم، یا هرچه هم ورد بخوانند جوجه تئاتریها که بعیدست از گروههای مدعو که خوب، قاطعم که برلینرآنسامبل و برشت و ردخور ندارد که خوب
آشنایی نمیبینم، چندسال گذشته مگر از آن روزهای جشنواره و غیرجشنواره هر سهقدم سلام در این گردی
اسمم را صدا میکند، تازهگیها بازیش را توی نمایشی دوست داشتهام، پس همهی چرتهایی که شنیدهام به گوشهای، بلیط ِ اضافهای دارد مناسب ِ وقت ِ اضافهی من و دخترخوشگلهای حیاط جوابش کردهاند و منت میگذارند بر سر من
از دالانهای سیاه ِ زیر ِزمین هم نگذشتهاند، هر سهثانیه خانومی یادآوری میکند که شالم را..شالم را.. شالم را
دیرتر شروع میشود و هفتاد دقیقهای هست گویا و من میانش باید بزنم بیرون که زشتترین کار، می دانم؛ ناگزیرم اما
سیتای اولش از آنهاست که ببخشید، این تئاتر دیالوگ نداره؟؟.. چیدمان ِ صحنه جالب است، عکسهاش را قبلن که دیده بودم، خواسته بودم دیدنش را و حالا در بخش ِ جشنوارهی جشنوارههاست یا همچین چیزی، داستان ِ دماغ ِ متغیر ِ پینوکیو رفته بود از یادم انگار، پیر شدهام
پرفورمنس گمانم نام ِ مناسبتری است تا نمایش، و همه در جهت ِ نمایش ِ توانمندیهای بازیپیشههای محترم
بازیگرها یک کارهایی میکنند که یکدهمش هم از من برآمدنی نیست
تمام عضلاتشان را تکان میدهند، تندتند یک کلمهی سخت ِ بیربط را صرف میکنند، آقایی زیر ِ پای من نشسته و تمام صداهای نمایش را با دهانش میسازد و دردناکتر از همه، یکیشان گوشهای حلقهی هولاهوپ را تمام مدت دور ِ تنش چرخان میدارد؛ برای خواهره که تعریف کردم گفت گمانم اشتباهی رفته بودی امریکاز گات تَلِنت
ناگزیرم از بیرون زدن، در ردیف ِ اول هم نشستهام و خانوم ِ بازیگر من را کرده نقطهی ثقل ِ دیوار ِ چهارمش و چشم برنمیدارد، تاریک که میشود یک لحظه به پرواز درمیآیم و عذاب ِ وجدان هم دارم که دخترک حالا فکر میکند کارش انقدر حالم را بد کرده که آنجور پریشان
خواهره از توی حیاط همراه میشود که کلی معطل ....و میدویم
پس آشناهای ما اینجا هستند، بین شلنگ تخته تا بالکن سه، گاهی سلامی، گاهی نگاهی که کی بود این
خیلی هم بد نیست این بالکن سه ها، سالها بود نصیبمان نشده بود
بالانویس دارد نمایش، گرچه که گاهی قطع میشود و گاهیش هم طولانی میشود یا پسوپیش، یا اشتباه ِنوشتاری.. شاکریم از بودنش و زبان ِ آلمانی هم هیچ چندش نیست، وقتی آن خانوم پیر ِ فوقالعاده میخواندش
آنتراکت، یکی از نگاه آشناها میاید جلو، در آن سه ثانیههای تنفس میان تذکرهای خانوم ِ دالان ِ پیشین، حرفش شده بود و من حالا فکر میکنم که میشناسمش که چه تیاتری مهمی و نفرِ دوم نمایشنامهنویسی مملکت.... هفت دقیقهای من را توی یک مهمانی دیده، باشعوریش به هیجانم میآورد، میگوید دوتا صندلی خالی در سالن پایین، کنار ِ آنها، خانوم ِ همراهش هم که آشنای قدیمی.... نیمهی دوم را از آنجاست که میبینیم؛ شیب داشت این استیج از اول!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ در پلانی که از بالا به دید ِ ما میآمد دایرهی شیبدار صاف به نظر میرسید که!!!، این تجربهی دو زاویه دید جواب میدهد، گرچه کمی بوهای ناخوشایند هست اینجا و گاهی سری مزاحمی
عالی است. عالی بود. که دهدقیقهای هم دست زدیم و آلمانیها را هم شور گرفته بود، دستهای ما اما دیگر توان نداشت
شب عکس نفر ِ دوم نمایشنامهنویسی مملکت را میبینم، این نبود که آقای دوست ِ ما.. پیگیری که میکنیم میبینیم اسم کوچک همان و چهار حرف هم مشترک در نام فامیل... مغبون نیستیم اما که نکند جواب ِ سلام ِ یک ویانپی که آن آقا هم برای خودشان تیاتری مهمی هستند، حالا نفر ِ دو........ نه، اما نفر ِ اول ِ کارگردانی یکسالی و جوان و بااستعداد
__
چهارشنبه - دیشبش وقت ِ آنتراکت یک آشنایی توصیهمان کرد به نمایشی لهستانی که امشبش شب ِ آخر.. فیلمدانی یکی از خستهکنندهترین فیلمها که نمیرویم خب... دیر میرسیم اما که جماعتی انبوه و بلیت هم که موجود نیست و بچه دراماتیکهایمان میگویند لازم هم نیست و با فشار همه میرویم تو که تقریبن خیابانی... مکبث معاصر، آدمهای سهمتر و نیمی... و چهقدر عروسکها در یاد من رژه رفتند.. بسی خوووب
توی راه یک سری هم به جگرفروشی
__
عنوان: محاکمه- پیترهاندکه- آرزو اقبالی
اسمم را صدا میکند، تازهگیها بازیش را توی نمایشی دوست داشتهام، پس همهی چرتهایی که شنیدهام به گوشهای، بلیط ِ اضافهای دارد مناسب ِ وقت ِ اضافهی من و دخترخوشگلهای حیاط جوابش کردهاند و منت میگذارند بر سر من
از دالانهای سیاه ِ زیر ِزمین هم نگذشتهاند، هر سهثانیه خانومی یادآوری میکند که شالم را..شالم را.. شالم را
دیرتر شروع میشود و هفتاد دقیقهای هست گویا و من میانش باید بزنم بیرون که زشتترین کار، می دانم؛ ناگزیرم اما
سیتای اولش از آنهاست که ببخشید، این تئاتر دیالوگ نداره؟؟.. چیدمان ِ صحنه جالب است، عکسهاش را قبلن که دیده بودم، خواسته بودم دیدنش را و حالا در بخش ِ جشنوارهی جشنوارههاست یا همچین چیزی، داستان ِ دماغ ِ متغیر ِ پینوکیو رفته بود از یادم انگار، پیر شدهام
پرفورمنس گمانم نام ِ مناسبتری است تا نمایش، و همه در جهت ِ نمایش ِ توانمندیهای بازیپیشههای محترم
بازیگرها یک کارهایی میکنند که یکدهمش هم از من برآمدنی نیست
تمام عضلاتشان را تکان میدهند، تندتند یک کلمهی سخت ِ بیربط را صرف میکنند، آقایی زیر ِ پای من نشسته و تمام صداهای نمایش را با دهانش میسازد و دردناکتر از همه، یکیشان گوشهای حلقهی هولاهوپ را تمام مدت دور ِ تنش چرخان میدارد؛ برای خواهره که تعریف کردم گفت گمانم اشتباهی رفته بودی امریکاز گات تَلِنت
ناگزیرم از بیرون زدن، در ردیف ِ اول هم نشستهام و خانوم ِ بازیگر من را کرده نقطهی ثقل ِ دیوار ِ چهارمش و چشم برنمیدارد، تاریک که میشود یک لحظه به پرواز درمیآیم و عذاب ِ وجدان هم دارم که دخترک حالا فکر میکند کارش انقدر حالم را بد کرده که آنجور پریشان
خواهره از توی حیاط همراه میشود که کلی معطل ....و میدویم
پس آشناهای ما اینجا هستند، بین شلنگ تخته تا بالکن سه، گاهی سلامی، گاهی نگاهی که کی بود این
خیلی هم بد نیست این بالکن سه ها، سالها بود نصیبمان نشده بود
بالانویس دارد نمایش، گرچه که گاهی قطع میشود و گاهیش هم طولانی میشود یا پسوپیش، یا اشتباه ِنوشتاری.. شاکریم از بودنش و زبان ِ آلمانی هم هیچ چندش نیست، وقتی آن خانوم پیر ِ فوقالعاده میخواندش
آنتراکت، یکی از نگاه آشناها میاید جلو، در آن سه ثانیههای تنفس میان تذکرهای خانوم ِ دالان ِ پیشین، حرفش شده بود و من حالا فکر میکنم که میشناسمش که چه تیاتری مهمی و نفرِ دوم نمایشنامهنویسی مملکت.... هفت دقیقهای من را توی یک مهمانی دیده، باشعوریش به هیجانم میآورد، میگوید دوتا صندلی خالی در سالن پایین، کنار ِ آنها، خانوم ِ همراهش هم که آشنای قدیمی.... نیمهی دوم را از آنجاست که میبینیم؛ شیب داشت این استیج از اول!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ در پلانی که از بالا به دید ِ ما میآمد دایرهی شیبدار صاف به نظر میرسید که!!!، این تجربهی دو زاویه دید جواب میدهد، گرچه کمی بوهای ناخوشایند هست اینجا و گاهی سری مزاحمی
عالی است. عالی بود. که دهدقیقهای هم دست زدیم و آلمانیها را هم شور گرفته بود، دستهای ما اما دیگر توان نداشت
شب عکس نفر ِ دوم نمایشنامهنویسی مملکت را میبینم، این نبود که آقای دوست ِ ما.. پیگیری که میکنیم میبینیم اسم کوچک همان و چهار حرف هم مشترک در نام فامیل... مغبون نیستیم اما که نکند جواب ِ سلام ِ یک ویانپی که آن آقا هم برای خودشان تیاتری مهمی هستند، حالا نفر ِ دو........ نه، اما نفر ِ اول ِ کارگردانی یکسالی و جوان و بااستعداد
__
چهارشنبه - دیشبش وقت ِ آنتراکت یک آشنایی توصیهمان کرد به نمایشی لهستانی که امشبش شب ِ آخر.. فیلمدانی یکی از خستهکنندهترین فیلمها که نمیرویم خب... دیر میرسیم اما که جماعتی انبوه و بلیت هم که موجود نیست و بچه دراماتیکهایمان میگویند لازم هم نیست و با فشار همه میرویم تو که تقریبن خیابانی... مکبث معاصر، آدمهای سهمتر و نیمی... و چهقدر عروسکها در یاد من رژه رفتند.. بسی خوووب
توی راه یک سری هم به جگرفروشی
__
عنوان: محاکمه- پیترهاندکه- آرزو اقبالی
1 comment:
ها ها وبلاگت کلی ما را برد به سالهای جوونی حدود 12 سالگی هه
Post a Comment