Friday, February 22, 2008

Ceci n'est pas une pipe


سر پارک‌وی مشنگ‌جان را می‌بینم، همان‌جا می‌رود که من هم باید دوساعت بعد، میان دویدن مقصد ِ حالام را می‌گویم، بعد همان‌طور که می‌دوم جواب چراش را از وسط چهارراه داد می‌زنم، آیم ا ِ بیگ فَن.. دیروزش رفته‌بودیم افتتاحیه‌ی عکس ِ موزه و من روی لبه نشسته بودم و آدم‌های از پایین بالاآینده را دید می‌زدم که مگر آشنایی، آرتیست سلبریتی و پاپاراتزی‌های ِوطنی محیطش رد شده بودند و نگاه ِ ما آن‌قدر بی‌تفاوت که از پشت ِ عینک سیاه چندثانیه مانده بود رویمان، هزارسال هم میان ِ آن جمعیت جوری نگاه نمی‌کنم که بفهمید چه زیاد آیم ا بیگ فن آقا، خانوم ِ دوست هم که بی‌خیال نمی‌شدند سوالشان را که شنیدم که سعدی رو هم، مولوی رو کی؟، تندتند آدم معروف‌ها را گذشتیم و عکس‌های طولانی همیشه همین‌ها را دیدیم... توی راه هم خوشی کردیم که حالا ما سه فقره حضرت آرتیست سلبریتی دیده می‌باشیم

باد ِ آنفیت‌فول موهام را ریخته توی صورتم و دارم تلاش می‌کنم زود برسم و تعجب هم دارم از خودم که درست که آیم ا بیگ فن آو هیم، ولی کم که نیستند دایره‌ی این‌ها که من بهشان مَفنون، که کِی شده تا‌به‌حال که نشان بدهم فَنیتم را

می‌رسم و مثل همیشه هم دیر، یک جایی دور میز ِ شلوغ می‌نشینم با حس ِ غریبه‌گیم و نکند نبایدیم، آن‌ور یک آقای ریش‌دارِ کت‌شلواری ِ رییس-طوری حرف می‌زند و من حواسم به روسریم هست و نگاهم هم که نیفتند به طرفش، کنارش هم یکی نشسته با ریش ِ نامرتب جوگندمی! و لباس ِ سبز و من که عینک ندارم هنوز اما حدودِ شمایلش به نماینده‌ی گیلانه‌جات و حومه می‌خورد که آمده بازدید ِ نشریه، رییس-طوری که کلام را حواله می‌دهد به آن آقا من هنوز دارم می‌گردم که پس کجا قایمش کرده‌اند این مهمان ِ عزیز را که نیست دور ِ میز... نماینده‌ی گیلانه‌جات و حومه دهانش را باز می‌کند و چشمهای من مسلح می‌شوند و خیره، آخ که چه‌قدر همانست که بهار ِ پنج‌سال ِ پیش ایستاده بود جلوی سالن ِ موزه و از خویشاوند ِ رفته‌اش می‌گفت که اولین دوربینش را به او داده بود: یک پولاروید ِ آبی ِ بدقواره (و من پولاروید ِ آبی بدقواره‌مان را از آن‌روز این‌طور صدا کردم)، آن‌روزها یک ترجمه‌اش را خوانده بودم و یک فیلم هم ساخته بود که ندیده بودم یا هیچ‌کس نتوانسته بود.. خاطره‌ش این سال‌ها اما بود، خاطره‌ی آن جور ِ خاص ِ حرف زدن؛ وقتی می‌خواستم بگویم به ظاهر هم نیست، مثال می‌آوردم او را که چه راحت می‌شود عاشقش شد با این‌که یک سیاه ِکوتاهِ چاق ِبی‌قواره است، کچل هم نمی‌دانم کی خودش را قاطی این قطار ِ صفتهای نامطلوب کرد،؛ این‌طورها هم نبود/نیست البت، یعنی سیاه که نیست، چاق هم که نه آن‌چنان، کچل هم که نه هرگز، بی‌قواره هم هیچ، کوتاه هم که به نسبت‌های شخصی؛ از عناصرِ ظاهری ِمرد جذاب‌ساز ِشاید چیزی نداشته باشد، اما کافی‌ست جمله‌ی اول را بگوید..؛ حرف می‌زند و چنان یخ ِ مجلس را و همه‌جا را آب می‌کند که من یادم برود که غریبه‌ام یا که شاید هم نباید حاضر، دست‌هام را بزنم زیر چانه و زیاد هم حرص نخورم که گویا گمان ِ اکثریت حضار بر این است که زوج هنریش حاضر، یا که یادشان رفته که فیلم‌نامه نویس که نیست فقط این بابا، فیلم هم می‌سازد، مترجم هم هست.. این بابا را البته بگذار حرف بزند و از نخود سبزهایی در کاسه‌ای..، و ببین چه‌طور هیچ هم دلت نمی‌سوزد که نرسی به آنجا که باید، که نیمه ببینی فیلمی را که بحثش تنوره‌ساز این روز‌ها.
آخرهای اولین سال ِ این دهه خبرساز شد که دست به کار ِ ساخت ِ فیلمی، و من از همان‌روز مشتاق، هنوز اما هیچ (و یک‌بارش لااقل کاملا تقصیر از کاهلی شخص ِ خودم) اما کاملا بر این نظرم که دیدنی باید باشند فیلم‌هاش که مگر آن‌قدرها بداقبال که هیچ به ارث نبرده باشد از آن ژن‌های هردوگونه درخشان، یا که از سستی یا بی‌علاقه‌گی یا که بی‌استعدادی ( که واضح که نیست این‌طور)، و با چنین سنس‌ آو هیومری کارِ بد ازش درآمدنی نیست؛ حالا که این‌ها را نوشتم ترس ورم داشت که یکی را ببینم و بخندم به اعتمادم .... این آقای الی‌سااب ایرانی اما بدجور دوست گرفتنی است و بدجور حسش ماندنی

4 comments:

MaaNoo said...

و من آن شب سه بار خون دماغ شدم..انگار باید همه ش می رفت.تو بگو دیوانه م.ولی تن دارد وا میدهد..
تو ان روز دور ان مز شلوغ حواست به نگاه من بود به ÷یراهن قرمز؟

YUMMY said...

"Ceci n'est pas une pipe"!!! mais oui...qu'est-ce que c'est alore?

Anonymous said...

نسخه‌ای از کالای مورد مناقشه نزد همسایه شما محفوظ و عندالمطالبه با امتنان تقدیم می‌گردد.

Vahid Mortazavi said...

چه نوشته های عجیب غریبی !
من از کامنتتون تو وبلاگ "آخرین مترو" اینجا رو پیدا کردم و یکی دو مطلب خوندم و گشتی زدم ... به نظر که نوشته های هیجان انگیزی می آیند
باز هم سر خواهم زد