اولین بار با عکس ِ خانوم ِ آیدا بود، عاشقانهترینها برای این زن؟ جا خورده بودم.. حالا که فکر میکنم باید آن عکسی باشد که خانوم ِ آیداش سندار بود و تیشرتی به برش، توی خانه، کنار ِ شاملویی که یک پا نداشت، یا هنوز داشت؟، وگرنه آن طرحهای قلمی و عکسهای پیکتوریالیستی ِ روی جلد ِ قدیم ِ کتابها که هالهای دور ِآیداش که دو شیارِ مورب ِ گونهها را داشت وآینهی بلند ِ پیشانی را هم.. جا خورده بودم آنوقت، عاشقانهترینها برای این زن؟ که یکی مثل ِ صدها
بعدها خانوم ِ آیدا را چندباری از نزدیک دیدم به نزدیکی، که انقدر باشکوه که باورت شود سرنوشت شاعر سُر خورده بود روی شیار گونههاش و انقدر مهربان که باورت شود حضورش بهشت ِ شاعر، چشمانش که راز ِ آتش بود و آغوشش که گریز ِ از شهر و ترانهی رگهاش که طالع ِ آفتاب همیشه را اما شاعر بود که میدانست نه ما
سرگرمیمان این بود که پیدا کنیم هرکس عاشقانههاش برای کی نوشته و بخندیم، دوران ِ بیبیاس، دوران ِ اجتماعهای مجازی ِ زیاد کوچک.. من را که ندیده بودند که مضحکتر شود، اما او در همان کوچکی ِ اجتماع انقدر شناسا بود که وقت ِ دعوا نگذارد "دیگر جا نیست، قلبت پر از اندوه.." را بنویسم توی فروم ِ ادبیات که مبادا بشود اسباب ِ خنده ِ رفقا.. اسباب ِ خنده میشود هنوز هم، که پارسال بعدِ آنهمه سااال، دیدار ِ شاهدختی دست داد که چه دعواها سرش میان ِ دو نفر و من مانده بودم در آن قد ِ خیلیخیلی کوتاه و باسن ِ خیلیخیلی بزرگ و لثههای خیلیخیلی پیدا در آن دهان ِ خیلیخیلی و چشمهای بیرونزده و اضافه میکردم جوشهای لابد ِ سالهای نوجوانی را هم و یادم میرفت به چه شبها که دلدار ِ فراقیخوانهاش شده بودم و چهوقتها که حرص نخورده بودم مبادای اوی من هم در کار ِ این شاهدخت
اینجا هم همین اتفاق افتاد، در این اجتماع ِ مجازی ِ بزرگتر.. اول آدمهایی بودند که غیرمجازاً آشنا و معشوقهایشان هم، بعد میماندی وقت ِ خواندن ِ نوشتهها، از کدام دستهای کشیده است که مینویسد؟ لابد که معشوق ِ دیگری گرفته، چشمهای فلان و لبهایِ فلان..، در دیدهی مجنون ننشسته بودیم خوب و با همهی اینها غریبه، حتی وقتی که صاب فلان آشنای سالهایمان بود.... بعد خودم بودم، نوشتههایم را میخواندم و میماندم رستمم را از میان ِ آن همه سیاهی ِ ریشها چهطور زایاندهام، یا فرانچسکو از کجای آن شانههای پهن آمد، چه وجه ِآشنایی دارند این آدمها با واقعیتشان، به چند نفر که میشناسندشان میتوانم بگویم این همان آن که نخندد؟.... بعد وقت ِ معشوقهای مشترک بود، آن را که تو نوشتهای من نمیشناسم، این را که من تو، او کجای اینها ایستاده بود؟.... حالا هم وقت ِ دیدن ِ آدمهای فاعل ِ پشت ِ نوشتهها آنقدری دلمان غنج نمیرود که برای دیدن ِ مفعولین ِ خطوط، آنها که ما آینهدارشان نیستیم و جز در آینهی دیدهی خالقشان ندیدیمشان، که سرت را گرم کنی به درآوردن ِ فاصلهی کانونی، که فکر کنی به زاویهی تابش، جنس ِ آینه و میزان ِ صیقلی بودنش
7 comments:
خانوم شما محشرین.
نه که فیلتری، اسممو پابلیش نمیکنه. نازلی هستهام.
عالی بود این نوشته
the sillence ro didam, be komaket to fahmesh ehtiaj daram.
http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/shamlou_ida_test/shamlou_high.html
یرما !
اگر در دیده ی مجنون نشینی و اینا (امروز اینو به یکی دیگه هم گفتم فک کنم :دی)
قلم بسیار زیبایی دارید .. به طور اتفاقی به صفحتون وارد شدم و با خوندن متنتون نتونستم تبریک نگفته خارج بشم .. واقعا لذت بردم ممنون.. شاد و پاینده باشید
Post a Comment