Thursday, May 08, 2008

کاش‌کی کاش‌کی داوری داوری داوری

توی خواب ِ پریشبم مُردم، و تمام شدم. به همین سادگی، به همین بی‌مزه‌گی، همین است که هرکس می‌شنود می‌گوید بی‌خلاقیت، و خودم هم که بیدار شدم سه ثانیه بعد که چقدر لوس، یعنی چه تمام شدن!! نه از آدم ِ نصف شده خبری، نه حوریه و حوری

یک زنگ بود که به صدا درآمد، ما آدم‌هایی بودیم دور ِ یک میز، تند یک دستمان را با چیزی که توش دراز کردیم به سوی مرکز، گویی که جانم می‌رود، فکر کردم بارهای قبل هم این طور، یا حالا یعنی..، با ته‌مانده‌ی نیرو مزه پراندم که بیچاره آن که دوازده ثانیه‌ی دیگر نیست می‌شود، و آدم‌ها یک لبخند تلخ زدند، فهمیدم که باید بباورم، مهلت که گذشت اما پرسیدم یعنی که این بار من؟؟، لبخند تلخ... بعد برگشتم به آدم ِ کناریم که خانومم (این هم شده سابق‌ها، اما انقدر که سابقه داریم به رو نمی‌آوریم) - با لحن ِ تله‌فیلم‌های جمعه‌عصر ِ کانال ِ یک ولی بی که حرمانی یا اندوهی- گفتم پس به آدم‌ها (افراد ِخانواده تک به تک، هر کلمه با جان ِ کمرنگ‌تر) بگو دوستشان داشتم
بعد تمام شدم.
یک ثانیه فکر کردم که خوب پس همین، من که پی ِ نیستی اما...؛ ثانیه‌ی بعد دلم را زد؛ ثانیه‌‌ی سوم بیدار می‌شویم؛ دوباره که خوابیده بودم گفتم این ایلعاذر را یک قلپ آب سزاوار باشد، نوشیدم نیمه‌گرم را و به نیستهستی‌م ادامه دادم