Saturday, May 31, 2008

Rain walking, A small pray for Water Goddess

یه کم من- نیم‌خاطراتی در باب ِ روابط ِ طبیعی و انسانی در روزهایِ ِ رسمی ِ پایانی هفته‌ای که سه‌شنبه‌اش جمعه و جمعه‌‌اش شنبه بود

چهارشنبه-
تمام ِ روز خوابیدم، آسمون ِ خاکستری با قرمبیدن‌های بی‌حاصل.. آسمون ِ پیر.. آنتراکت می‌رم توی ایوون و باریدنی نمی‌بینم پس ِ اون‌همه غرّیدنی که راه انداخته بود سر ِ فیلم‌ها.... یه نفر می‌گه می‌باره، من تندتند لباس می‌پوشم و می‌زنم بیرون و بعد یواشکی که پس می‌زنم لباس رو از روی شونه‌های بیچاره تا طعم ِ بارون بچشن و موها هم.. تا یه دور کوچه تموم می‌شه... سری ِ دوم ِ فیلم‌ها چک‌چک موهام می‌بارند هنوز... گفت سرما می‌‌خوری حالا و من ماندم که تو چرا! کم سر فرو برده در رود و دریا دیده‌ایم و بعد هم در صحت ِ کامل؟

بِلّا یه چیزی رو می‌رسونه به ناپولی، ناپولی با لهجه‌ی نازش می‌گه دورت بگردم، ما می‌خندیم، می‌پرسه اشتباه بود مگه؟ من می‌گم آخه هیچ‌کس تاحالا به من نگفته، آقاغوله توضیح می‌ده که مصطلح ِ ما نیست.. ته صدام که حسرت بود هیچ، تا هنوز دارم فکر می‌کنم یک نفر نصف ِ این آدم هیجان‌انگیز و زیبا چرا پیدا نمی‌کنم برای احیای اصطلاحات ِ مهجور ِمحبتانه‌ی ِ زبان ِ شیرین ِ فارسی

در آتش‌بس به سر می‌بریم.. پس ِ عذر‌خواهی ِ رسمی ِ هفته‌ی پیش.. تا باز که از دستش در برود و پستی‌ش را آشکارا و باز یک‌هفته غیبت ِ من و باز از نو.. من که بزرگم، اون که پاش لب ِ گور ِ پیری، چه‌ رسمی ِ این آخه


پنج‌شنبه-
حماقت ِ همیشه‌گی، پله‌‌ی چهارم را چهاردهم پیاده شدن و برگشتن، کافه‌های دورتادور سوت و کور.. دوتا سلام و تخلیه شدن ِ من در آبریزگاه .. رفتن به کافه‌ی خودمان که این یک‌بار که منم که کیک ِ آگری و چای، چرا لیموناد ِ شلنگی نیست و خوشمزه هم هست!؟

بین ِ همش راه‌روی‌ها نشسته‌ایم توی یک‌قدری ِ چمن ِ پارک‌طوری ِ میان ِ سرخه و پایتخت، دختره که رد می‌شه دست در دست، می‌گم ببین چاقی* مثل این هم و بعد من چهارساله.....بعد کل ِ تاریخ ِ سیب‌های سرخ (بِلا خود عضوی از دسته‌ محسوبی) و دست‌های چلاق ِ دور و ور را مرور.. بلند که می‌شیم خانومای نیمکت ِ کناری می‌شن سکوت ِ کامل و نگاه که ببینن این چهارساله... چه گهیه (*آخ که نگید تو چه‌دانی چه‌ گوهری مستتر می‌تواند باشد در آن انبوه! مگه به این چیزهاست؟ شرف و حمیت و آدمیت و مروت و این کوفت‌ها هیچ هم نیستند در این بازار، من که می‌دونم)

خواهره می‌گه اینا رو! پاپ سواچن! ساعت فروشی ِ پایین ِ پایتخت، من ‌می‌گم که واه که گرونه وقتی این‌همه کهنه و به چه درد می‌خوره و... بعد آهم می‌ره بالا، تاریخشو می‌بینم و اونوقا لابد نود و شیش بوده که من وایساده بودم و توی شهروند داشتم انتخاب می‌کردم و این‌ها در دامنه‌ی انتخاباتم.... خواهره می‌گه می‌بینی که گرون نیست، واسه‌ی همین تلنگره‌ست، واسه همین آهه که از قدیم میاد

توی کوچه آیپادشو در می‌آریم و نصف‌نصف، سالواتوره گوش می‌دیم و می‌خونیم..این‌وقتا کوچه‌مون کم‌طولانیه و هیچم اَه نی

با آی‌دی ِ قدیمیمم و تا مِیل‌ها رو واکنه، ویرم می‌گیره برای اون ظاهر باشم، حال و احوال می‌کنه و اوه که چندسال گذشته و من مطلقا حافظه‌پاکم در مورد ِ این آدم، خودم یادم هست، تصاویر ِ اینسرتی هم از اون دارم، اما هیچ تصویر ِ کاملی نه.. می‌گه ببینیم همو، -خانومتون دیگه گیر نیست؟،- من که تحمل نمی‌کنم زن ِ ناشزه‌ی گیر رو.. حرف رو عوض می‌کنم، آخه پدرجان! رییس ِ ناشز‌ها بودید که شما خودتان، حالا گیری اصلا به کنار.. چقدر کش بیاید محجوبی و در پی ِ صلح و نیازاری بودن ِ آدم تا به زبان نیاید

No comments: