Sunday, July 06, 2008

And old midnight comes around

صدای خواب ِ کسی که تو را گذاشته پشت ِ دیوار ِ شانه‌هاش کابوسی است، می‌فهمد که چرا قصه‌هایی هم بود از غصه‌ی زنی مانده در پسِ دیوار، نه که صدا مزاحم که خواب تو را نبرد، که یادآوری که او خوابش برده و من نه، او خوابش برده و من.... می‌شوم پرسه‌زن

"جات خیلی خالی است.. پشت ِ پنجره‌ی اتاق خواب، که بعضی شب‌ها عروسک به بغل توی تاریکی بایستی و خیابان را نگاه..."

خروج می‌کند از اتاق ِ پنجره‌ی در حجاب و صدای خواب؛ حجمِ آهسته‌ی خوابِ آن دیگری در پشتِ سرش و پنجر‌ه‌ای رو به روش

" آن‌جا، پشتِ پنجره که آدم می‌ایستد، خیال می‌کند زنده‌گیِ خودش یک نیمکت است یا یک تکه سنگ، و کاری ندارد جز این که زنده‌گی را ببیند که از جلوش می‌گذرد. حتا اگر زنده‌گی یک مرد باشد که یک ساعت طول می‌کشد تا از سر خیابان برسد پای چراغ ِ برق. تازه آن‌وقت سیگاری آتش می‌زند و همان‌جا می‌ایستد به کشیدن و توی جو را نگاه کردن، تا سیگارش تمام شود و دوباره راه بیافتند و مدت‌ها طول بکشد تا برسد تهِ خیابان."

میان ِ صبح و شب، نزدیک‌تر به صبح، پنجره‌‌ای در یازدهمی سربه‌بالا، خیره می‌شود به بزرگ‌راه، یک‌نفر آن کنار راه می‌رود، یا نمی‌رود، یا که یک‌نفر نیست، یا آنجا بزرگ‌راه.. بود و نبود ِ چیزها را نمی‌ داند/فهمد، جز بودن خودش پشتِ پنجره‌ای که دوست‌ترینش است در این‌ خانه‌ای که خانه‌ی او نیست...

"خیابان‌های نیمه‌شب مال آدم‌های دیگری است؛ مال ِ آن‌ها است که وقت‌های دیگر هیچ‌جایی نیستند، آن‌هایی که فقط خودشان می‌دانند که هستند."

شبی است سوای شب‌های تا به حال آمده، و دانه‌های شن‌ ده‌بار آهسته تا فرو بریزند، و بی‌خوابی ِ شبانه‌ی معمول... که رهاش نمی‌کند

" آدم‌هایی که تا این وقت شب بیدار می‌مانند، یک خرده زمان براشان فرق می‌کند. شاید یک‌طورهایی براشان بی‌معنا است. هیچ با آدم‌هایی که تا این‌ وقت ِ شب بیدار می‌مانند، دم‌خور بودی؟ هان؟"

____

خیابان‌های نیمه‌شب- سمتِ تاریکِ کلمات- حسین سناپور

بیست‌وپنج شب باید می‌گذشت تا ته‌نشین شدن ِ شبی که دیر گذشت و حالا ان‌قدر دور که در یادم نباشد؛ خیال کردم باید نوشته شود که دیگرگونه شبی، نوشتمش به یادآوری، تا صبحانه‌ای برای سه‌نفر.. کتاب دست گرفتم، نزدیک آمد احساسم با این زن‌های خاموش ِ پشتِ پنجره‌های نیمه‌شب، ماندم میان ِ حکایت ِ خودم و آن‌ها، لابه‌لا شد... حالا از آن شب پنجره مانده فقط و من، باقی در صندوقچه‌ی خاطره‌هایی که ندارم خاک‌خور

مقصد که یکی نیست، اما با سانسورچی‌های تی‌وی ِ اسلامیمان راه‌ِمشترک‌پنداری کردم که کمی کاهش در جمله‌ها و پس‌و‌پیش آوردن ِ بندهای آقای نویسنده، خوب است که این من را نمی‌شناسند

No comments: