حوالی ای هفتسالهگی..
کیمیایی ردپای گرگ را ساخته بود و عمو، عمههای مجردی که هر چیزِ تازه از خانوادهی فرهنگوهنر را بیتمیزی میبلعیدند و اشتراکی هم، بچه را هم برده بودند به تماشا، و بچه که لابد بچه نبود که حضورش مجازِ در بازیِ بزرگان، در انتظار تا برسند خانه و اظهار کند که "چه مزخرف، عقلش نرسیده بود یارو که چهطور ممکن است دختره بچهی مادرش باشد از مردی جز آن که مزدوجش؟"، و بزرگها سکوت کنند،و او بداند این آقای کارگردان هیچوقت موردِ علاقهاش نمیشود... و بچه خبر نداشت چهقدر سالها میگذرند تا باطل شدن ِ جادوی عقدی که خدای آسمانها را بر آن میداشت تا فرزند را اعطاء کند به زن و مرد
تاکسی بود، شب بود و تصویرِ تار و تیرهی صورتی که مالِ من بود توی آینهای که هشدار نمیداد به نزدیکتریِ اجسام از آنچه به دید میآید... و آن صورت دوستِ من شد؛ حوالی ِ ای هفتسالهگی.. که نمیدانستم رازِ تولیدِ بچهها را و مهم هم نبود.... لحظهی شگفتِ عزیمت که گذشت اما آینهی دستشوییها و میزها و آینههای از قد ِ من بزرگتر گفتند گاهی که نکند این لبها.. یا که چشمها.. یا که وای از دماغ و اه که پوست...
از آنشب اما هیچ آینهی بغل ِ ماشینی وجود ِ سفیدبرفی را به من یادآور نشد
و من ملکهی آینهی بغل ِ ماشینها شدم
کیمیایی ردپای گرگ را ساخته بود و عمو، عمههای مجردی که هر چیزِ تازه از خانوادهی فرهنگوهنر را بیتمیزی میبلعیدند و اشتراکی هم، بچه را هم برده بودند به تماشا، و بچه که لابد بچه نبود که حضورش مجازِ در بازیِ بزرگان، در انتظار تا برسند خانه و اظهار کند که "چه مزخرف، عقلش نرسیده بود یارو که چهطور ممکن است دختره بچهی مادرش باشد از مردی جز آن که مزدوجش؟"، و بزرگها سکوت کنند،و او بداند این آقای کارگردان هیچوقت موردِ علاقهاش نمیشود... و بچه خبر نداشت چهقدر سالها میگذرند تا باطل شدن ِ جادوی عقدی که خدای آسمانها را بر آن میداشت تا فرزند را اعطاء کند به زن و مرد
تاکسی بود، شب بود و تصویرِ تار و تیرهی صورتی که مالِ من بود توی آینهای که هشدار نمیداد به نزدیکتریِ اجسام از آنچه به دید میآید... و آن صورت دوستِ من شد؛ حوالی ِ ای هفتسالهگی.. که نمیدانستم رازِ تولیدِ بچهها را و مهم هم نبود.... لحظهی شگفتِ عزیمت که گذشت اما آینهی دستشوییها و میزها و آینههای از قد ِ من بزرگتر گفتند گاهی که نکند این لبها.. یا که چشمها.. یا که وای از دماغ و اه که پوست...
از آنشب اما هیچ آینهی بغل ِ ماشینی وجود ِ سفیدبرفی را به من یادآور نشد
و من ملکهی آینهی بغل ِ ماشینها شدم
1 comment:
هی یرما
چه دوست داشتم این عکست رو دختره جان ِ جان
Post a Comment