Sunday, July 13, 2008

Objects In The Rear View Mirror May Appear Closer Than They Are

توی آینه‌ی بغل ماشین بود که زیبا شدم
حوالی ای هفت‌ساله‌گی..

کیمیایی ردپای گرگ را ساخته بود و عمو، عمه‌های مجردی که هر چیزِ تازه از خانواده‌ی فرهنگ‌وهنر را بی‌تمیزی می‌بلعیدند و اشتراکی هم، بچه را هم برده بودند به تماشا، و بچه که لابد بچه نبود که حضورش مجازِ در بازیِ بزرگان، در انتظار تا برسند خانه و اظهار کند که "چه مزخرف، عقلش نرسیده بود یارو که چه‌طور ممکن است دختره بچه‌ی مادرش باشد از مردی جز آن که مزدوجش؟"، و بزرگ‌ها سکوت کنند،و او بداند این آقای کارگردان هیچ‌وقت موردِ علاقه‌اش نمی‌شود... و بچه خبر نداشت چه‌قدر سال‌ها می‌گذرند تا باطل شدن ِ جادوی عقدی که خدای آسمان‌ها را بر آن می‌داشت تا فرزند را اعطاء کند به زن و مرد

تاکسی بود، شب بود و تصویرِ تار و تیره‌ی صورتی که مالِ من بود توی آینه‌ای که هشدار نمی‌داد به نزدیک‌تریِ اجسام از آن‌چه به دید می‌آید... و آن صورت دوستِ من شد؛ حوالی ِ ای هفت‌ساله‌گی.. که نمی‌دانستم رازِ تولیدِ بچه‌ها را و مهم هم نبود.... لحظه‌ی شگفتِ عزیمت که گذشت اما آینه‌ی دست‌شویی‌ها و میزها و آینه‌های از قد ِ من بزرگ‌تر گفتند گاهی که نکند این لب‌ها.. یا که چشم‌ها.. یا که وای از دماغ و اه که پوست...
از آن‌شب اما هیچ آینه‌ی بغل ِ ماشینی وجود ِ سفیدبرفی را به من یادآور نشد
و من ملکه‌ی آینه‌ی بغل ِ ماشین‌ها شدم

1 comment:

Anonymous said...

هی یرما
چه دوست داشتم این عکست رو دختره جان ِ جان