Saturday, August 30, 2008

All that noise and all that sound, All those places I have got found

شیرموزِ میدانِ امام‌حسین را خورده‌ام، بی که یادم باشد شیرموز دوست نداشته/نخورده‌ام هیچ‌وقت
یا مثلا این صداها که می‌تواند اسمش بشود موزیک
یا مثلا این آدم‌ها که دورترین‌-ترین-ترین‌های به منند
نشسته‌ام روی زمین، دور تا دورم گنگ، اسم ِ رهبر/لیدر/صاااب را با نازِ صدام گفته‌ام تا سوالم بی‌جواب نماند
یا مثلا پشتِ تلفن، در برابرِ بم ِ صدای هیچ‌کس
چه تلفن دوستم شده اصلا، ابزاری که موردِ نفرتِ همیشه‌گیم
و رو انداختنِ به همه‌کس.. نکرده‌ترین کارِ تابه‌حالم، که بی‌فکر و تند انجام می‌دهمش تا به هم نخورد حالم
و حالم که به هم می‌خورد وقتِ دیدنِ آن اسم‌ها و وبلاگ‌های زشت و عکس‌ها از آدم‌های دنیای دور
و آدم‌های دنیای دور که می‌شوند دوست‌هام فرداش و حالم که به هم نمی‌خورد، حتی از خوردنِ شیرموزِ میدانِ امام‌حسین، حتی از شنیدنِ آن حرف‌های رکیکِ میانِ آن کلمه‌های پشتِ هم، که می‌تواند اسمش بشود شعر، که پسرها ماخوذِ به حیا می‌شوند در برابرم و نمی‌خوانندشان.. پسرهایی که شانزده،هفده ساله‌اند و من شیرم را حرام می‌کنم به پسرم اگر شبیهشان شود، اما انقدر پیششان راحتم که فکر کنم چه جمعه‌ها که نمی‌شود آمد اینجا و بارِ بعد منم که باید مهمانشان کنم به شیرموزِ میدانِ امام‌حسین

خانومِ بادوم زمینی/ ایمی‌واین‌هاوسِ مافیای مخفی/ آیسان باربی که پاپاش در دنیای خارجِ کلمه‌ها بِ.ام.وِ را در خواب هم نمی‌بیند تا براش بخرد
یا آن دخترکِ ناز، که من دلم می‌خواست دستش را بگیرم، بکشمش تا دنیای بهتری که همین صداها هم درش محبوبند
و آن که پاپ می‌خواند، با صدای بدش، و روسری ِ ساتنِ سیاهش، و دبی‌ای که خواستِ رفتنش بود
و این خانومی که شیطان‌پرست که نیست هیچ، لاتِ وحشی هم نیست و میخواهد فری‌ی باشد، فری‌ی از اِ بِرد
و آن خانومِ بازیگر، با دکترای فلسفه‌اش از ینگه‌ی دنیا و فمینیسم(!!)نبوده‌گیش و گوشواره‌های جواهرش.. برای نشان دادنِ آن روی سکه، و صدایی که ان‌قدر کم درآمد تا من فرصت نکنم بشنومش

ده روز ِ کاملم در دنیای صدا گذشت.. در به تصویر درآوردنِ دنیای صدا.. از هر نوعیش لمحه‌ای
پاپ بد و پاپِ دوستم، هیپ‌هاپی که اسمش رپ، کلاسیکِ بد، سنتیِ والا، سنتی ِ مخلوط، متالی که واقعی بود و راکی هم که آن نیز، آلترناتیو و ایندی و رگه و جَزِ حرام‌زاده‌ی التقاطی با سنت

صبح‌ها خودم را زنجیر کردم به خدایان تا طبع ِ هوش و گوشم مریض نشود
روزها خودم را زده‌ام به کری تا کِرمِ توی گوش نشوند این صداها
عقب‌نشینی هم می‌کنم از مواضعم، فرق‌دارها را دوست هم می‌گیرم
مثلا آن قبر گروهی با دیوارهای شانه‌ی تخم‌مرغی و دوازده‌نفر چپان.. که منِ نیاشامیده/نکشیده را هم واداشت به حرکت.. و اعتقادِ دیرین ِ من که سَکس سِکسی‌ترین سازِ مردانه‌ی دنیاست (ابهتِ کنترباس البته داستانی دارد علی‌الحده) و خوشا بندی که دوتاش را دارد
یا که مردان سیاهپوشِ همگی زیادی تحصیل‌کرده و عربده‌های بزرگسالشان، که شب رسانندم خانه تا من توی تی‌وی بشنوم که نامِ موزیکشان ناسزایی است و خودشان زباله، و کانال را عوض کنم
و حتی دونوازی روی یک گیتار، در ترافیکِ خیابان جردن، سوارِ بر فَنسی رِد هیوندایی.. و دوست گرفتنِ آقاهه علی‌رغمِ لیریک‌های زیادی یواشِ زیادی آبِ‌چشم‌دارش‎
و مهمانی ِ شبِ آخر، پسرها، و هر چیز که می‌تواند صدایی تولید کند خوش، در دستِ اهلش اگر باشد.. و آقای از بدوِ تولد درامر با چنگال‌های پلاستیکی و قابلمه و لبه‌ی مبل، توهمش را چه آسان تسری می‌دهد

در هنگ‌اورِ شنیداری به سر می‌بردم تا دو روز.. تاب نمی‌آورد تنم هیچ صدایی را
و حالا باز آوایی از قرونِ وسطی طنین‌انداز شده
این ده‌روز یک سال گذشت از شدتِ دیدنِ آدم‌ها و زندگی‌ها و آشناشده‌گی‌ها
و بازشدن ِ محدوده‌ی دید و شنید و پذیرش، و آموختن ِ احترام به تفاوت‌ها
در عمقِ جانِ من اما، هنوز پناهگاه همانست که بود
حالا ولی مصداقِ استحکام‌یافته‌ی گشته‌ام در جهان و برگزیده‌ام و این‌هاست

Thursday, August 28, 2008

Only one is a wanderer, two together are always going somewhere

عادتِ شریفِ من را که می‌دانید.. پَسِ پُستِ نه‌خوشحال سرم می‌شود (یا می‌کنمش؟) شلوغ
و نه‌خوشحاله می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند بالا
حالا حکایتِ این بیست‌روز است که آن‌قَدَر پر بوده، که اینجا بماند خالی
و چه‌طوریه نوشتنم را ببرم از یاد

داستانِ دِل ِ باخته‌م را هم گذاشتم در صندوقچه، تا باز مگر شش ماهه دیگر احیا یابد
گرچه معمول ِ زندگیه من بر همان اصل "بگو نمی‌خوام، پیدا می‌شه"ی خانوم‌جان می‌گذرد
پیداهه همیشه می‌شود، چه‌جور هم، اما وقتی که نخواستنه را از تهِ دل کرده‌ام.. و این‌طور است که هیچ‌وقت تا تهِ دل نمی‌چسبد، و اسمش می‌شود این هم یک تجربه
این‌بار را هوس کرده بودم همزمان شود خواستنه و شدنه.. که گویا نمی‌شود
..

شلوارها هم‌چنان می‌افتند، اما نه از سرِ دلِ شیدا که به‌خاطر بهره‌کشی ِ بی‌رویه از تن، بی حق و حقوقش را پرداختن
و پوستِ صورته شده مثل ِ اوانِ سلام ِ به بزرگسالی.. و در همین حااال آدم‌هایی ملاقات می‌شوند که می‌توانند بشوند مهم ِ زندگی و اتفاقات بسیاری که به همین منوال.. تن ِ اما خیانت می‌کند، عادت دارد و من هم

خوش خبری نبود در دنیای بیرون، واکنش‌های من اما خورده شدند در این دوره‌ی سکوت، حالا
آمدم بنویسم "زنده‌ام و دم جنبان"، که روزگاری اگر گم شد سالنامه‌هه، این روزهام را گم نکنم و یا گه نینگارم

Title: Vertigo

Thursday, August 07, 2008

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

پَست است، در حقیر نمایاندنِ آدم‌ها حدی نمی‌شناسد، از بالا نگاهشان می‌کند و به سخره می‌گیردشان، همه را، از دم.. بالاخره ظرفی برمی‌دارد، بعد به جای ژله‌ی رنگ‌رنگِ صدمزه‌ی بهشتی، کوفتِ بادمجان است انتخابش (ژله دوست نداشتن- نشانه‌ی قطعیِ اول برای هی ایز نات دِ وان ‌بوده‌گی، بعد به جاش کریهترینِ تناولی‌ها؟!!!!).. بد حرف می‌زند.. لباس‌هاش وِلند و بی‌سلیقه.. خداحافظی هرگز بلد نیست.. نامِ خوشی ندارد در اخلاق.. و حتی در حرفه‌اش هم بهترین نیست و نقصان‌ها بر او وارد

بعد چرا می‌شود اولین آدمی که خواب را گرفته از من خواستنش و خور هم لابد، خوابه پراکنده می‌شود، ول و تکه تکه، پیرامونِ او دور می‌زند این بیداری ِ نخواسته‌ در اوجِ خواب‌ را آرزو.. سعی می‌کنم به قانع شده‌گی، برود به درک، خوابم نمی‌برد.. بدی‌هاش را می‌شمارم، از بیداریم بیرون نمی‌رود
و همین‌طور از ساعتِ خوابِ شبانه‌ی من کاسته، مدام، و همین‌طور از وزن من، و شلوارها همه در حالِ افتادن


پ.ن- سوای آن‌همه ایراد، موسیقی درست می‌شناسد انگار، خداوند را سپاس

Sunday, August 03, 2008

Whoever loved that loved not at first sight?

این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او به آن راه توانیم یافت برای عشق از همه‌ی شرط‌هایی که دارد تا پدید آید مهم‌تر است، که اگر این باشد از بقیه به آسانی خواهد گذشت. حتی زنانی که مدعی‌اند مرد را جز بر پایه‌ی ظاهرش نمی‌سنجند، در همین ظاهر تراوش زندگیِ ویژه‌ای را می‌بینند. از همین روست که نظامیان یا آتش‌نشانان را می‌پسندند؛ اونیوفورم نمی‌گذارد که درباره‌ی قیافه سخت بگیرند؛ می‌پندارند که در زیرِ خفتان دلی متفاوت، ماجراجو و مهربان را می‌بوسند؛ و یک شاهِ جوان، یک شهزاده، برای فتحِ زیباترین زنان در کشورهایی که از آن‌ها دیدن می‌کند نیازی به خوش‌سیمایی ندارد، حال آن‌که این برای یک دلالِ بورس لازم است

طرف خانه‌ سوان- مارسل پروست- مهدی سحابی


آنستلی همین است حکایتِ من به تِد نیز، و لابد ...زاده‌ای‌ش بودکه آبی ِ زیادتر ِ جامه و ساحلانه‌گی‌‌ش را بی‌عیب نمایاند، اما آخ هم از بلندبالایی و نیمه‌ی رخی که به قاعده، و قطعا کارنامه‌ی درخشانِ کاری