Sunday, October 26, 2008

When you dance down the street With a cloud at your feet

یک‌نفر می‌گوید از چهارشنبه‌های بخت، چهارشنبه‌های بخت ‌را آزمایی.. من دارم از چهارشنبه‌های شستنِ لیوان‌های دیگرانِ بی‌مسئولیت در آشپزخانه‌ی دیگری که مالِ ما نیست می‌گویم، و لبخندهای بزرگ می‌زنم به سال‌پایینیِ موزیکیِ بلندبالا که شده وردست، و از چهارشنبه‌ی قبل‌ترهایی می‌گویم که تِد را گفتند با هم/من ظرف‌ها را، که مناسب از نظر طول، که نخواست بشنود.. به وردست می‌گویم تو یادآورِ خاطره‌‌ی اتفاق نیافتاده‌ی منی، چه تصویری هم می‌توانست ساختن

از چهارشنبه‌ی پیش است که با دنیا مهربانم، که آن‌هفته هم وقتِ خرد کردنِ خیارهای ماست‌و.. هی جانم،جانم به آقای‌اسم‌روی‌قرص‌ها و همه.... کِِرم/شیری‎

‎و پنج‌شنبه‌اش سواریِ ماشینِ هیومیلیتینگِ آقای دکتر همه چیزدانِ هادی-هدایی را تحمل کردن، و نشنیدنِ دهه‌هشتادی‌های همراه با تئوریش را
و قبل‌ترش، زمین-نشینی را، لچکِ افتانِ از سر را، گرما را، تنگِ تنگیِ جا را، که من هیچ‌وقت برای هیچ‌فیلمی از هیچ‌کس.... صورتی/یاسی ِ روزهای صاب‌فیلمی

و یک‌شنبه‌اش، تک‌تکِ ثانیه‌های دیرکرده را سپاس، تک‌تک گازها و ترمزهای تمامِ ماشین‌های خیابان‌ها را، و سرعتِ حرف به حرف وقت نوشتنِ پیام‌ها، تا سرِ من در لحظه‌ی درست بالا بیاید، تا سرِ من در لحظه‌ی درست بچرخد آن‌سوی خیابان و یاسی/صورتی ِ تکراری را، تکرار را سپاس اصلا.. تا پیاده شوم، هول‌هولیم را پنهان، و ملکه‌ی آینه‌ی بغلِ ماشین‌ها که هستم من، حتی اگر سوارشان نه، حتی اگر هیچ‌وقت سوارشان نه، می‌بیندم، آهسته می‌کند درآمدنِ از جای پارک را، کدام تابلوهای موزه را بلند کرده‌ای که جایی برای من نیست؟نمی‌پرسم........ و من فیلم‌ها را که می‌بینم و نمی‌بینم، شهر را که می‌چرخم، و اتوبوسِ پیری را انتخاب می‌کنم که هیچ‌وقت به مقصد نمی‌رساندتم بس که دیر، بس که کند؛ و من به خیابان‌های لبخند می‌زنم، به ترافیک، دود، شولوغی، مردم، نرسیدن.. و ان‌قدر لبخند تا مردم بشوند دوستم که هی بگویند خسته‌ای بنشین کنارِ ما، و من خسته نیستم، و خود را بندِ جایی کرده می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسمش.... همان

سه‌شنبه‌ی آفتابی ِ/و صداش

چهارشنبه راهِ سبزِ شمالی را رفتن، کوچه‌ی آشتی‌کنانِ خاکی و صدای آب (تکه‌ی جامانده از کجاست بی‌ربطِ به این شهر) و زنگی که نامِ کاملش را دارد بر خود
اگر آقای بزرگ اسم نگذاشته بودند روی اتفاق (که من فقط گفته بودم تغییردهنده می‌تواند باشد زندگیِ من را، شاید هم هیچ)،چای ‌نمی‌خواستم که من (که به جا آوردنِ آدابِ سنت)، و زحمتی که می‌افتد تا خوش‌رنگ درآوَرَدش( در ذهنِ شما هم هست مگر این بازیِ خیال؟)......... و کسبِ اطلاع از یک ماهی که نخواهد بود، حسادت‌ها می‌کنم، نمی‌شد من را ببرید به همکاری، نمی‌گویم.. دختر می‌گوید خوب شد آمد فصلِ سرد که شما (ادامه نمی‌دهد اما معلوم که ایشان هم ناراضی از آن وِل‌های فصلِ گرم).... پلیورِ نارنجی خوشگل است
و سیاهی مطلقِ آن کوچه، و بلاهتِ مطلقِ من که فکر می‌کند امن می‌شوند کناره‌های تاریکِ خیابان‌های خیلی‌بزرگ اگر که روی ابرها باشی تو.. رفته بودم پی ِتغییرها، نشسته‌ام لبه‌ی چاله‌ی بزرگ و لَرز لَرز که می‌توانستم مرده باشم، چه تغییر بزرگ‌تر
‎ باز مهربانی آدم‌ها، بر که می‌گردم بیشتر به خاطر تقسیم کردنِ ترس است و درد، وگرنه می‌دانم که ابلهانه کاری‌ست مضافِ بر باقی.. پیشنهادی نمی‌دهد به همراهی، و هم نمی‌خواهم

همان شب چین چینِ دامن را مانند کن‌کن‌رقصنده‌ها و باند را به جای بندِجوراب توی چشم‌ها که جلبِ دل‌سوزی.. همان‌شب تا نیمه‌شب، لاک بی ِ لِیدی، لاک بی ‌ ِ لِیدی.. نیستم، ها ها ها

یک هفته تمام می‌شود و من سیاهی به بَر، دل‌خوش به سرخی ِ لب‌ها که جا می‌ماند در میانه‌.. عصر را به کارِ ایستادنی با بنفشِ درد-دارِ روی پا.. هنوز با دنیا مهربانیم می‌آید، چه صبرها که نباید بکنم، چه چهارشنبه‌ها که نمی‌گذرد

Wednesday, October 22, 2008

Bells will ring ting-a-ling-a-ling, ting-a-ling-a-ling, And you'll sing "Vita bella"

آفتابِ ولوی دخول‌کننده به تن و موزیکای خوشحال ایضا، دیر که شد اما بی حرص
جوابِ هوی-ه آقای قشنگ بشه مااچ تا هول کنه که چرا و توضیح که نظرخاصی بهش نیست و صرفا به چشمِ جوجه‌جون-بوده‌گی.. گفتم الان خوبم و سه ساعتِ دیگه نیستم، که سه‌شنبه‌ست

سه‌ساعتِ بعد از جهنم نیست که میام.. عادت کردم، می‌کنم، زود، همیشه
پسرکی رو زدم یه لحظه/یه کوچولو، دفاع از خودِ مستاصلانه، قهر هم کرد، موعظه‌ها کردم از حقوقِ انسانیش که در صورتی گیرش می‌آد که جوری رفتار کنه که محقش (بعد که عکسشو دیدم، چشماش که تو عکس اون‌همه مظلوم، فکر کردم چه‌طور من..)، دخترکا گفتن زیادی مهربونم، که نیستم و اعتراف هم کردم
فحشِ زیادی نشنیدم.. دستِ تیغ‌زده ندیدم، چرکی و سیاهی زیاد اما

ایستگاه زودتره پیاده شدم، بی تصمیمِ از قبل، تا وعده کنم به قولی که از قدیما به تنم، رفتم شکلاتی بسیار تاریخ‌دار و نامی، و یادم نیومد چیش بود که حجیم با اون جورِ مخصوصِ تعریف‌کردناش می‌گفت عاالی، مغزم ان‌قدر یاری کرد که انتخاب کنه نسکافه.. اما یه‌جورِ کُندی، خنگی، که خانوما با دل‌سوزی نگام کنن و خنده و من معذرت، که گیجم

نسکافهه و شیرنیِ خامه‌دارِ یواش و خط‌کشی‌های سفیدِ پیدا از پشتِ توری و نرمی‌ِ آفتاب و من تنها تکیه‌داده به میزِ بلند.. عینهو عکس‌ا، عینهو داستان‌ا.. که زنگ بزنم به تِد واسه‌ی بارِ اول و صدام هیچ نلرزه و دستم حتی وقتِ آدرس نوشتن و خیالم مسیرِ سبزی رو مزه‌مزه کنه که فردا می‌رسونتم به اون+جا.. بلند که می‌شم گیج نباشم و خوشبختِ کامل

خیابان‌های کشدار و قدم‌های بسیار، و نگاهِ مردمو نبینم بس‌که نورِ توی چشم‌هام بیشتر از بیرون، و عینک بزنم حتی و تیزی ِ شهر و آدم‌هاش نشه مایه‌ی آزار، و صداشونو نشنوم بس‌که خوشحالیِ فریادکش توی گوش‌هام، و لبخند لبخند به دنیا
که وایسم از دوتا گربه عکس بگیرم و اون‌ها هی برام بچرخن و دم‌هاشونو گره بزنن تو هم و سرهاشونو و تن‌هاشونو.. و شما که نمی‌دونید من، گربه، عکس توی خیابون چه‌قدر چه‌قدر چه‌قدر دوریم از هم

بشینیم توی باهارخوابِ دوسته و عکس ببینیم و من مفتخر بهش که شده عینهو مجله‌ها
شب پیاده پیاده توی پس‌کوچه‌های غریبه، یه چیزِ سبزِ تیره بخرم و یه چیزِ نارنجی ِ گرم واسه‌ی رنگ‌رنگِ سالادِ فردا
لبخندمو ان‌قدر کش بدم که تَرک تَرَکِ لب‌هام بشن چپ‌استیک-لازم

راه برم، لبخند بزنم، شادی بشنوم، با شادی بشوم هم‌آوا، با شادی تن بشود تکان تکانِ.. بی‌خیالِ سنگینیِ محموله، بی‌رنگی، بی‌خیالِ این خِفتِ مقنعه‌ی بی‌عادت روی گلوگاه، بی‌خیالِ خون خون که می‌رود از من

Sunday, October 19, 2008

در شبکه‌ی مورگی ِ پس‌کوچه و بن‌بست

دست‌هام را هزاربار شسته‌ام و باز.. به دست‌هام هزاربار خیره شده‌ام و باز
از مچ‌هام آمده‌ام بالا و دیزالو شده تصویر بر تیغ‌کشی‌های دست‌ پسرک
پسرکِ کوچک که رج‌رجِ روی چوب‌خطِ دست‌هاش انگار سااالیان

*به دست‌هام نگاه کرده‌ام که گره خورده بود روی بازوی یکی‌ تا دعواشان بخوابد برای یک لحظه
و فکر که چه سفت، چه سفت، بی‌رحم.. و جوابِ فکر که می‌درید آن‌یکی را بهترش یا که دریده می‌شد؟

فکر می‌کنم به شانزده می‌رسند؟ هجده؟ بیست؟.. چندتاشان چندتاشان را می‌کشند میانه‌ی یکی از این دعواهای بر سرِ هیچ

گوش‌هام نمی‌شنوند.. از بلندیِ صدای خودم که سعی می‌کرد فریاد نشود یا عربده‌های آن تن‌های کوچک؟
و آن حرف‌های زیادی زیادی برای آن همه کوچکی.. می‌ترسم بپرسم اصلا می‌دانی معنیش را، نشانم اگر بدهد چه

دست‌هام را هزاربار شسته‌ام، دست به نرده‌ی پله‌ها که می‌گذارم به تکیه‌گاهی تا رسیدن به جزیره‌ی این‌روزها، سیاهی را می‌بینم چسبیده به دست‌هام.. دست‌هام را هزاربار شسته‌ام و باز می‌شویمشان
توی جزیره چشم‌هام را می‌بندم، سکوت می‌کنم. از دنیای دیگری آمده‌ام

_
سه‌شنبه‌، سه ساعت را در دنیای دیگر گذراندم و می‌گذرانم، هر هفته.. به نوشتن ازش که می‌رسم می‌مانم، ننوشتنش را هم.. این باشد اولیش، تا بگذرد، تا عادت کنم

*و بازوی پسرکِ خودم را دیدم دو روز ِ بعد، سرخ، انگار که جای انگشت‌ها، درد نداشت و نفهمیده، یادش هم اما آزارم می‌دهد؛ و بازوی آن پسرک که سرخی درش پیدا نمی‌شود از چرک و نحیفی و بی‌خونی.. آخ

Monday, October 13, 2008

اگر اندوهگینت می‌کند بگو اندوهگینم

این چیزها را که می‌نویسم چون نمی‌شود به کسی گفتشان، و شاید نوشتشان، میانِ خطوطش اما خواناست برای خودم، نه که ذوق‌زده‌اش باشم که برای ثبت در این جایگزینِ حافظه؛ تا جدایشان شوم و بیاستم دورتر، تا بیرون بروند از من، تنم، چشم‌هام

گل‌‌گلِ مهدِکودکی خواهره را تنم می‌کنم که بچه‌گی کنم؟ معصوم باشم؟ که دنیام بشود رنگی‌رنگی؟ که به غرهای شما بخندم که آدم‌های من بهترند، دنیام ساده‌تر؟ که فکر کنم یکی از لباس‌های خودم اگر تنم بود، یکی از آن معدود تیره‌ها، آیا آدم‌ها دوستم بودند ان‌قدر.. که لبخندم می‌آمد به دنیا بی این سرخِ سرخی که تازه‌گی می‌نشیند روی لب‌هام؟

باز می‌پرسید گفتی پنجاه‌و.. شصت و..، چرا دوست ندارید یاد بگیرید من چند ساله‌ام؟.. که قدمتِ شما در این دنیا قدرِ من است و صاحبِ این گل‌ها که به بَرَم، روی هم.. که روزی چندبار روشن شود اسمِ من در لیستِ شما تا ببینید آن عدد کناری را که هوارش زده‌ام... چرا این سوالِ ساده این‌همه درمی‌آورد حرص من را، بدجور؟

فایده ندارد، بی‌خود پاآهسته می‌کنم یا که سوارِ ماشین نمی‌شوم از ابتدای خیابان، دیگر دَم‌های رودخانه‌طوری نمی‌لرزد جیبم، گفته که نداریم، ناگفته هم لابد، به درک.... جاش، نرسیده به میدان را گذاشته‌ام حد که معلوم ‌شود سهمم همراهی پدر است یا الواتیِ شب، آقای قشنگ می‌شود نجات‌بخش، و من همان‌جا، وسطِ میدان، یک کمِ غرم را، که نمی‌شود/نباید گفت به کسی، به او می‌گویم، میانِ خطوطی نمی‌بیند که او، خنگِ نازنینِ من.. بعد پلِ عابر را که می‌گذرم تندتند –گفتم؟ نشستن این بالاها که هیچ، دیگر حتی نگاه هم نمی‌کنم زیرِ پا را - فکر می‌کنم اگر واقع نشده بود این خانه‌ی گرم میانِ شما و خانه‌ی من، چه می‌آمد به سرم.. راستی حالاها غمگینیم دارد میل می‌کند به بی‌تفاوتی و انگار نبوده‌گی، چه غصه‌آورتر

در خانه‌ای که درش تا دیرِدیر باز است و همین‌طور اضافه می‌شوند آدم‌ها، من حتی این دخترکِ بازیگر را با شُلیِ صداش دوست می‌گیرم.. و راست می‌گوید دخترک، این حرف‌ها که آقای قشنگ می‌زند را اگر یک نفرِ دیگر و یا این کارها که می‌کند، چه ابرو که به هم نمی‌کشیدیم و بالاآوردنمان نمی‌آمد، حالا اما می‌خندیم و همراهیش می‌کنیم و می‌خندیم

گاهی هم فکر می‌کنم، شما اگر نبودید، این شب‌ها هم نبود، این آدم‌هااا.. این‌جوروقت‌هاست (فقط؟!؟) که بودنتان را ممنون می‌شوم.. وگرنه من را چه به آن جلسه‌ی ملال‌آورِ نقد یا تا به آخر نشستنش - جز که برای دیدنِ شما که مدتی بود نبودید و آن‌وقت‌ها تازه بودید-....و فکر هم نمی‌کردم جایزه‌ی نشستنم باز شدن ِ پام (این هم شد اصطلاح آخر مامِ زبانِ شکرشکنِ پارسی؟) باشد به این خانه و این آدم‌ها.. وگرنه لابد هزار سالِ دیگر از کنارِ هم می‌گذشتیم و سلام،سلام ، بی که بشکند این قالب‌های سفت و سختِ پیش‌ساخته‌ی فکرِ من که آدم‌ها را نمی‌دانم با کدام منطقِ ابلهانه‌ جای داده‌ام توشان

چه موازی دارند پیش می‌روند این دوتا من که تازه‌ پیدا شده‌اند

این چیزها را که می‌نویسم، سَندِ برائتِ منند، که یک دَم نبوده من را بی که عذابِ وجدانی

__
آقای قشنگ الان مکتوب فرستادند که آزمودم عقلِ دوراندیش را، بعد ازین دیوانه سازم خویش را.. آزموده‌اید واقعا یک‌روز؟ چه شگفتیِ تازه، فکر کردم از روزِ اول این‌همه دیوانه دیوانه دیوانه.... من اما دیوانه نیستم. چه حیف

عنوان: ایلیا ارنبورگ- احمد شاملو

خیلی پ.ن- لای کتاب باز کرده بودم برای تایتل، امروز داشتم پیغام‌های قدیمی‌ َم/تان را نگاه می‌کردم، آنجا که سیمز که بد فیلینگی داشتم من، تهش نوشته بودید ایف آیم هرتینگ پلیز سِی.. نه من گفتنیش هستم، نه شما دیگر نگرانِ اگر بوده‌گیش، هه

Friday, October 10, 2008

The town will go unpainted if you depend on me

کار می‌کنیم با هم، الان مدت‌هاست، که فقط، کار می‌کنیم، با هم
نزدیک که ایستاده‌ایم تا عکس‌ها را ببیند فکر می‌کنم چه عاشقانه، عاشقانه‌ها که ساز نکرده‌ بودم براش.. سه سالِ پیش هم اگر بود حتی چه دستم نمی‌لرزید ازین کم‌فاصله‌گی، و چه دل‌بری‌ها که نمی‌کرد لابد او.. حالا فقط کار می‌کنیم با هم

نورهای سنگین را که جابه‌جا می‌کنم و فکر می‌کنم تا هیچ‌وقت این کارها را نه به خاطرِ ماانی،ماانی،ماانی.. که فقط به یادِ آن‌همه وقت دل‌لرزه و نگاه‌های پایین‌افتاده و دیر و زود داره اما پیچوندن نداره‌ی دیروکوتاهِ بعدهاش

دستپختِ نپخته‌اش را داریم می‌خوریم –وچه تحقیرها که نکرده من را همیشه که به گمانش بی‌استعداد ِکارهای خانه‌گی- و من تازه آن چیزِ توی انگشت را می‌بینم و گیج می‌شوم و وقت می‌برد تا پیدا کنم کدام انگشت، چه معنی.. بی‌معرفت است که به من نگفته، و دختر را چه دوست دارم –چرا بارِ اول ان‌قدر دوست نداشتنی دیدمش؟- و چه از تهِ دل خوشحال می‌شوم از سامان گرفتنِ مرد بعدِ آن همه دربه‌دری میانِ نسوان.. و مردِ زنانی که دیگر نیست نقشش، و حالا که فقط کار می‌کنیم با هم

___

کابوسِ سال‌های دانشگاه، وقیح‌ترین آدمِ آن حیاط، که از ترسش یک گوشه را می‌گذراندیم تندتند، مبادا پامان برود روی دمش
حالا صلح کرده‌ایم و چه می‌تواند مودب باشد، و حرفه‌ای باشد در کار
-و من یک‌بار هم عاشقانه‌ای آرام،آرام خواندم ازش در این مَجازبازار و آن‌وقت تلنگر اول خورد به قالبِ سف‌وسختِ دشمن‌شناسانه‌ام-
دارد کار می‌کند، دستش روی کی‌بورد، چنددقیقه باز تا حساب کنم کدام انگشت، اااا، متاهلید شما؟ پس این‌طور شد که آدمِ خوبی شدید؟
می‌گوید که مدت‌هاست، که بچه‌اش می‌آید، روزهای اولِ ماهِ آخرِ پاییز
کاش تا دوازده‌ساله‌گیِ بچهه صبر کند، بعد ادبیاتِ پیشین(و پنهانِ حالاش هم) را سر بگیرد
واقعن تاثیرِ آن چند گِرَم (واحدش این آیا؟) است این قابل ِ معاشرت شده‌گی؟

__

سومین بند را، حکایتِ دیگراست
فکر می‌کنی از یاد برده مخلوع شدن ازش را یا جزءِ معمولِ از این به بعد؟، فکر می‌کنی من تاب نمی‌آورم این همه رو بازی کردن را
..
فکر می‌کنی آن چند میلیمترِ توخالی چه چیزها را تغییر می‌دهد، چه چیزها را باید تغییر بدهد که چرا نداده پس؟، توی راهِ برگشت دست‌هات را حلقه می‌کنی دورت

Saturday, October 04, 2008

You Upset Me Baby

من از آقای قشنگ مریض شده‌ام
نه، درستش این نیست
من از "دست"ِ آقای قشنگ مریض شده‌ام
و این اشاره دارد به بُعدِ روانیِ داستان
ورنه آن‌قدر که زبل نبودند ویروس‌ها که ایشان آن سوی میز/بنده این سو و چای در لیوان‌های جداگانه و حصولِ موفقیت این ریزریزک‌ها.. و تقصیرترِ چیلرهای تاترِشهرِ مدرنایزشده‌ای است که دوستِ من نیست و مدرنییتش هم به قاعده نیست و بالفعل می‌کند امکاناتِ سرماخورده‌گی را

آقای قشنگ مسئولِ مهمانی‌های نسلِ ماست، این را باقیِ پسرها می‌گویند
رییسِ شب‌زنده‌داری‌ها و دورِه‌َمیز، این یکی را من خودم تجربه کرده‌ام، در آن هفته‌ی کدو نشدن تا دو
و رفیقِ تازه‌ی من، این را گمانم دوتایی نتیجه گرفته‌ایم
حالا گم شده‌اند و من شده‌ام مریض که ایشان را بشناسم به سبب، بلکه موجبِ عذابِ وجدانی و دل‌رحمی تا طرحِ برنامه‌ای..یا اذنِ دخولِ من در برنامه‌ای که هست اما مَنَش پیچانیده

..
.
فی‌الحال احوال‌پرسی فرمودند، خلاصه‌ی غرنامه را مکتوب* حوالتشان دادیم، بهتره اینجا/شما
(*یه‌کم فینمه، یه‌کم غُرَمِه از خونه‌نشینی، یه‌کم دلم تنگِ شما..احوال‌پرسیه اما خوشحالم کرده، یه‌کم)
احوال‌پرسیِ ابتر که حاصل ندارد اما رفیق.. جز که شَک نکنم که نتیجه‌ای بوده دونفره

__
توضیح:
یک- من و آقای قشنگ رابطه‌ای نداریم عاشقانه.. فوقِ فوقش یک‌روز بشویم والدینِ فرشته‌کوچولو.. اما چه زیبایی می‌شودها
دو- سایه‌ی توی شیشه‌است همان‌کسی که انتخاب‌تر

Wednesday, October 01, 2008

And there's dust in my eyes, that blinds my sight

سرعتِ راه‌رفتنِ من فرق نمی‌کند یا نوشتنِ ناگفتنی‌های شما، سربالایی را که می‌پیچم، دَم‌های رودخانه‌طوری، جیبم می‌لرزد.. یادم می‌رود به اولین روزِ این مسیر، چقدر که رنگ داشتم و چه بزرگ بود لبخندم وقتِ خواندن که سرم را آوردم بالا و نگاهِ پر تعجبِ دسته‌ی دخترها.. حالا تقصیر را حتی نمیتوانم بندازم به این قهوه‌ای که باد می‌پیچد توش و شبیهِ بستنی می‌کندم، که آن‌روز کافه تا انقلاب چه پریدم باش، با سنگینیِ طاقت‌فرسای کیف و بی باد... حالا هم سرم را بالا می‌آورم و نگاهم می‌خورد به دختری از دسته‌ای تازه‌دانشگاهی، رنگ‌دار و پرصدا، نگاه‌ِ من خسته و گیج

نوشته‌اید که بگویم اگر آزاری از شماست که سیمز دت که من بد فیلینگی دارم.. می‌نویسم که اگر هم باشد فاعلش شما نیستید، فکر می‌کنم فاعل یا عامل یا منشا؟، فکر می‌کنم "نیستید"؟، اضافه می‌کنم که یعنی گمان می‌کنم... این‌بار نمی‌نویسم امیدوارم، که نوشتم و بهتان برخورد که یعنی باور ندارم به راستیِ چیزها.. حالا حتی راستیِ چیزها برام مهم نیست، "مهم نیست"؟
نوشته‌اید اکه حس می‌کنید آنکامفتبلی من را، که "چیزی درد دارد" توی من که نمی‌گویمش.. و تازه می‌فهمم چرا طاقت نیاوردم به آینه که رساندم خودم را تا دوباره-سرخیِ لب‌ها، که نگاهم را گم کردم توی آینه.. می‌فهمم این چیز که سنگینی می‌کند روی چشم‌های من اسمش درد است و غم است و من نمی‌دانم از چرا، نمی‌دانم که عاملش/منشاءاش شما هستید یا من یا..... همین است که راه را می‌پیچانم، که دیرتر بشود مواجهه‌ام با کسان، که می‌دانم پنهان نمی‌شود از هیچ‌کس

چشم‌هام را باید ببندم، ببندم تا که سرریز نشود، تسری نیابد، لب‌ها هنوز سالمند و تنم که تند تند خیابان‌ها را می‌گذرد و خودم را که تحمیل می‌کنم به اسمِ عیادت به آقای قشنگ که چشم‌هاش مریضِ مریضند و لازم هم نیست غم را بشناسد توی چشم‌های من که بلند می‌گویم غمگین بودم، آمدم بشوی دَواش.. و چه خوب که چشم‌های من ناتوان، که آینه‌ای روبروم (که نمی‌بینم اما تصویرِ محو هم حتی هاله‌ای دارد نه از جنسِ همیشه).. و آقای قشنگ من را تحمل می‌کند و آقای قشنگ خوب است و ما می‌توانیم ساعت‌ها چرند ببافیم حتی اگر من غمگین، حتی اگر او مریض... اما این غم دوا ندارد انگار

و غم دارد از چشم‌هام می‌ریزد، با این باد که توی موهام حتی

و پخش می‌شود تا لب‌ها و چانه و می‌شود لَختیِ تن

و من با دخترِ کوچک، با چشم‌های سیاهِ بزرگ با اندوهی بزرگ،بزرگ،بزرگ همراه می‌شوم و می‌گویم خسته نیستم، غمگینم و توی دلم هم می‌دانم که خاک بر سرم با این غمِ کثافتِ بی‌اصلم در برابرِ او و واقعی بودنِ غمش.. اما چشم‌هام، چشم‌هام، چشم‌هام.. هیچ اصلن یادتان هست که نوشتید که فیلینگ گود دارد بودنِ من و اضافه کردید که یور آیز... این سنگینی شاید از همین‌جا شد سهمشان

بگذرد، باز چشم‌هام می‌شوند مالِ خودم، کم کم، انگار که سمی را آهسته دفعِ از تن

نوشته بودم از سرودخوانان/پروازکنان خیابان را بالا آمدن؟ .. چه زود دست‌هام گره خورد به دورم و نگاهم زیر
گفته بودید از حسِ آفتابی ِ من؟.. چه زود وَرِ اَبر-دارم را رو کردم
گفتید ابر و آسمانِ خاکستری گه نیست؟.. تحویل بگیرید
گفتم به شرطِ امیدِ به آفتاب؟.. آفتاب؟ آفتاب؟ آفتاب؟
اگر که باز بیاید چی؟ چشم‌هام اگر که طاقت نیاورند