یکنفر میگوید از چهارشنبههای بخت، چهارشنبههای بخت را آزمایی.. من دارم از چهارشنبههای شستنِ لیوانهای دیگرانِ بیمسئولیت در آشپزخانهی دیگری که مالِ ما نیست میگویم، و لبخندهای بزرگ میزنم به سالپایینیِ موزیکیِ بلندبالا که شده وردست، و از چهارشنبهی قبلترهایی میگویم که تِد را گفتند با هم/من ظرفها را، که مناسب از نظر طول، که نخواست بشنود.. به وردست میگویم تو یادآورِ خاطرهی اتفاق نیافتادهی منی، چه تصویری هم میتوانست ساختن
از چهارشنبهی پیش است که با دنیا مهربانم، که آنهفته هم وقتِ خرد کردنِ خیارهای ماستو.. هی جانم،جانم به آقایاسمرویقرصها و همه.... کِِرم/شیری
و پنجشنبهاش سواریِ ماشینِ هیومیلیتینگِ آقای دکتر همه چیزدانِ هادی-هدایی را تحمل کردن، و نشنیدنِ دهههشتادیهای همراه با تئوریش را
و قبلترش، زمین-نشینی را، لچکِ افتانِ از سر را، گرما را، تنگِ تنگیِ جا را، که من هیچوقت برای هیچفیلمی از هیچکس.... صورتی/یاسی ِ روزهای صابفیلمی
و یکشنبهاش، تکتکِ ثانیههای دیرکرده را سپاس، تکتک گازها و ترمزهای تمامِ ماشینهای خیابانها را، و سرعتِ حرف به حرف وقت نوشتنِ پیامها، تا سرِ من در لحظهی درست بالا بیاید، تا سرِ من در لحظهی درست بچرخد آنسوی خیابان و یاسی/صورتی ِ تکراری را، تکرار را سپاس اصلا.. تا پیاده شوم، هولهولیم را پنهان، و ملکهی آینهی بغلِ ماشینها که هستم من، حتی اگر سوارشان نه، حتی اگر هیچوقت سوارشان نه، میبیندم، آهسته میکند درآمدنِ از جای پارک را، کدام تابلوهای موزه را بلند کردهای که جایی برای من نیست؟نمیپرسم........ و من فیلمها را که میبینم و نمیبینم، شهر را که میچرخم، و اتوبوسِ پیری را انتخاب میکنم که هیچوقت به مقصد نمیرساندتم بس که دیر، بس که کند؛ و من به خیابانهای لبخند میزنم، به ترافیک، دود، شولوغی، مردم، نرسیدن.. و انقدر لبخند تا مردم بشوند دوستم که هی بگویند خستهای بنشین کنارِ ما، و من خسته نیستم، و خود را بندِ جایی کرده مینویسم، مینویسم، مینویسمش.... همان
سهشنبهی آفتابی ِ/و صداش
چهارشنبه راهِ سبزِ شمالی را رفتن، کوچهی آشتیکنانِ خاکی و صدای آب (تکهی جامانده از کجاست بیربطِ به این شهر) و زنگی که نامِ کاملش را دارد بر خود
اگر آقای بزرگ اسم نگذاشته بودند روی اتفاق (که من فقط گفته بودم تغییردهنده میتواند باشد زندگیِ من را، شاید هم هیچ)،چای نمیخواستم که من (که به جا آوردنِ آدابِ سنت)، و زحمتی که میافتد تا خوشرنگ درآوَرَدش( در ذهنِ شما هم هست مگر این بازیِ خیال؟)......... و کسبِ اطلاع از یک ماهی که نخواهد بود، حسادتها میکنم، نمیشد من را ببرید به همکاری، نمیگویم.. دختر میگوید خوب شد آمد فصلِ سرد که شما (ادامه نمیدهد اما معلوم که ایشان هم ناراضی از آن وِلهای فصلِ گرم).... پلیورِ نارنجی خوشگل است
و سیاهی مطلقِ آن کوچه، و بلاهتِ مطلقِ من که فکر میکند امن میشوند کنارههای تاریکِ خیابانهای خیلیبزرگ اگر که روی ابرها باشی تو.. رفته بودم پی ِتغییرها، نشستهام لبهی چالهی بزرگ و لَرز لَرز که میتوانستم مرده باشم، چه تغییر بزرگتر
باز مهربانی آدمها، بر که میگردم بیشتر به خاطر تقسیم کردنِ ترس است و درد، وگرنه میدانم که ابلهانه کاریست مضافِ بر باقی.. پیشنهادی نمیدهد به همراهی، و هم نمیخواهم
همان شب چین چینِ دامن را مانند کنکنرقصندهها و باند را به جای بندِجوراب توی چشمها که جلبِ دلسوزی.. همانشب تا نیمهشب، لاک بی ِ لِیدی، لاک بی ِ لِیدی.. نیستم، ها ها ها
یک هفته تمام میشود و من سیاهی به بَر، دلخوش به سرخی ِ لبها که جا میماند در میانه.. عصر را به کارِ ایستادنی با بنفشِ درد-دارِ روی پا.. هنوز با دنیا مهربانیم میآید، چه صبرها که نباید بکنم، چه چهارشنبهها که نمیگذرد
از چهارشنبهی پیش است که با دنیا مهربانم، که آنهفته هم وقتِ خرد کردنِ خیارهای ماستو.. هی جانم،جانم به آقایاسمرویقرصها و همه.... کِِرم/شیری
و پنجشنبهاش سواریِ ماشینِ هیومیلیتینگِ آقای دکتر همه چیزدانِ هادی-هدایی را تحمل کردن، و نشنیدنِ دهههشتادیهای همراه با تئوریش را
و قبلترش، زمین-نشینی را، لچکِ افتانِ از سر را، گرما را، تنگِ تنگیِ جا را، که من هیچوقت برای هیچفیلمی از هیچکس.... صورتی/یاسی ِ روزهای صابفیلمی
و یکشنبهاش، تکتکِ ثانیههای دیرکرده را سپاس، تکتک گازها و ترمزهای تمامِ ماشینهای خیابانها را، و سرعتِ حرف به حرف وقت نوشتنِ پیامها، تا سرِ من در لحظهی درست بالا بیاید، تا سرِ من در لحظهی درست بچرخد آنسوی خیابان و یاسی/صورتی ِ تکراری را، تکرار را سپاس اصلا.. تا پیاده شوم، هولهولیم را پنهان، و ملکهی آینهی بغلِ ماشینها که هستم من، حتی اگر سوارشان نه، حتی اگر هیچوقت سوارشان نه، میبیندم، آهسته میکند درآمدنِ از جای پارک را، کدام تابلوهای موزه را بلند کردهای که جایی برای من نیست؟نمیپرسم........ و من فیلمها را که میبینم و نمیبینم، شهر را که میچرخم، و اتوبوسِ پیری را انتخاب میکنم که هیچوقت به مقصد نمیرساندتم بس که دیر، بس که کند؛ و من به خیابانهای لبخند میزنم، به ترافیک، دود، شولوغی، مردم، نرسیدن.. و انقدر لبخند تا مردم بشوند دوستم که هی بگویند خستهای بنشین کنارِ ما، و من خسته نیستم، و خود را بندِ جایی کرده مینویسم، مینویسم، مینویسمش.... همان
سهشنبهی آفتابی ِ/و صداش
چهارشنبه راهِ سبزِ شمالی را رفتن، کوچهی آشتیکنانِ خاکی و صدای آب (تکهی جامانده از کجاست بیربطِ به این شهر) و زنگی که نامِ کاملش را دارد بر خود
اگر آقای بزرگ اسم نگذاشته بودند روی اتفاق (که من فقط گفته بودم تغییردهنده میتواند باشد زندگیِ من را، شاید هم هیچ)،چای نمیخواستم که من (که به جا آوردنِ آدابِ سنت)، و زحمتی که میافتد تا خوشرنگ درآوَرَدش( در ذهنِ شما هم هست مگر این بازیِ خیال؟)......... و کسبِ اطلاع از یک ماهی که نخواهد بود، حسادتها میکنم، نمیشد من را ببرید به همکاری، نمیگویم.. دختر میگوید خوب شد آمد فصلِ سرد که شما (ادامه نمیدهد اما معلوم که ایشان هم ناراضی از آن وِلهای فصلِ گرم).... پلیورِ نارنجی خوشگل است
و سیاهی مطلقِ آن کوچه، و بلاهتِ مطلقِ من که فکر میکند امن میشوند کنارههای تاریکِ خیابانهای خیلیبزرگ اگر که روی ابرها باشی تو.. رفته بودم پی ِتغییرها، نشستهام لبهی چالهی بزرگ و لَرز لَرز که میتوانستم مرده باشم، چه تغییر بزرگتر
باز مهربانی آدمها، بر که میگردم بیشتر به خاطر تقسیم کردنِ ترس است و درد، وگرنه میدانم که ابلهانه کاریست مضافِ بر باقی.. پیشنهادی نمیدهد به همراهی، و هم نمیخواهم
همان شب چین چینِ دامن را مانند کنکنرقصندهها و باند را به جای بندِجوراب توی چشمها که جلبِ دلسوزی.. همانشب تا نیمهشب، لاک بی ِ لِیدی، لاک بی ِ لِیدی.. نیستم، ها ها ها
یک هفته تمام میشود و من سیاهی به بَر، دلخوش به سرخی ِ لبها که جا میماند در میانه.. عصر را به کارِ ایستادنی با بنفشِ درد-دارِ روی پا.. هنوز با دنیا مهربانیم میآید، چه صبرها که نباید بکنم، چه چهارشنبهها که نمیگذرد