از مچهام آمدهام بالا و دیزالو شده تصویر بر تیغکشیهای دست پسرک
پسرکِ کوچک که رجرجِ روی چوبخطِ دستهاش انگار سااالیان
*به دستهام نگاه کردهام که گره خورده بود روی بازوی یکی تا دعواشان بخوابد برای یک لحظه
و فکر که چه سفت، چه سفت، بیرحم.. و جوابِ فکر که میدرید آنیکی را بهترش یا که دریده میشد؟
فکر میکنم به شانزده میرسند؟ هجده؟ بیست؟.. چندتاشان چندتاشان را میکشند میانهی یکی از این دعواهای بر سرِ هیچ
گوشهام نمیشنوند.. از بلندیِ صدای خودم که سعی میکرد فریاد نشود یا عربدههای آن تنهای کوچک؟
و آن حرفهای زیادی زیادی برای آن همه کوچکی.. میترسم بپرسم اصلا میدانی معنیش را، نشانم اگر بدهد چه
دستهام را هزاربار شستهام، دست به نردهی پلهها که میگذارم به تکیهگاهی تا رسیدن به جزیرهی اینروزها، سیاهی را میبینم چسبیده به دستهام.. دستهام را هزاربار شستهام و باز میشویمشان
توی جزیره چشمهام را میبندم، سکوت میکنم. از دنیای دیگری آمدهام
_
سهشنبه، سه ساعت را در دنیای دیگر گذراندم و میگذرانم، هر هفته.. به نوشتن ازش که میرسم میمانم، ننوشتنش را هم.. این باشد اولیش، تا بگذرد، تا عادت کنم
*و بازوی پسرکِ خودم را دیدم دو روز ِ بعد، سرخ، انگار که جای انگشتها، درد نداشت و نفهمیده، یادش هم اما آزارم میدهد؛ و بازوی آن پسرک که سرخی درش پیدا نمیشود از چرک و نحیفی و بیخونی.. آخ
پسرکِ کوچک که رجرجِ روی چوبخطِ دستهاش انگار سااالیان
*به دستهام نگاه کردهام که گره خورده بود روی بازوی یکی تا دعواشان بخوابد برای یک لحظه
و فکر که چه سفت، چه سفت، بیرحم.. و جوابِ فکر که میدرید آنیکی را بهترش یا که دریده میشد؟
فکر میکنم به شانزده میرسند؟ هجده؟ بیست؟.. چندتاشان چندتاشان را میکشند میانهی یکی از این دعواهای بر سرِ هیچ
گوشهام نمیشنوند.. از بلندیِ صدای خودم که سعی میکرد فریاد نشود یا عربدههای آن تنهای کوچک؟
و آن حرفهای زیادی زیادی برای آن همه کوچکی.. میترسم بپرسم اصلا میدانی معنیش را، نشانم اگر بدهد چه
دستهام را هزاربار شستهام، دست به نردهی پلهها که میگذارم به تکیهگاهی تا رسیدن به جزیرهی اینروزها، سیاهی را میبینم چسبیده به دستهام.. دستهام را هزاربار شستهام و باز میشویمشان
توی جزیره چشمهام را میبندم، سکوت میکنم. از دنیای دیگری آمدهام
_
سهشنبه، سه ساعت را در دنیای دیگر گذراندم و میگذرانم، هر هفته.. به نوشتن ازش که میرسم میمانم، ننوشتنش را هم.. این باشد اولیش، تا بگذرد، تا عادت کنم
*و بازوی پسرکِ خودم را دیدم دو روز ِ بعد، سرخ، انگار که جای انگشتها، درد نداشت و نفهمیده، یادش هم اما آزارم میدهد؛ و بازوی آن پسرک که سرخی درش پیدا نمیشود از چرک و نحیفی و بیخونی.. آخ
3 comments:
خوب مثل هميشه متنتو در حالت نفهميدن به پايان بردم
فقط مي دونم خيلي افسردم كرد اين نوشته اينبارت!
نمی دانم کیستی و از کجایی
لیک هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند و تو
و نوشته هایت چنین است که باشد برای همیشه
سری بزن به دفترچه سیاه افکارم
و سری بزن به آسمان ابریم که فراموش کرده ام این آسمان پاک چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران است و زشتانی چو من
سیاهش نموده اند با افکار تیره
از پیششون که بر می گشتم تنها حسی که چند روزی باهام بود ، بیزاری از خودم بود . هی تکرار می شد . هی تکرار می شد . هی تکرار می شد
Post a Comment