Friday, October 10, 2008

The town will go unpainted if you depend on me

کار می‌کنیم با هم، الان مدت‌هاست، که فقط، کار می‌کنیم، با هم
نزدیک که ایستاده‌ایم تا عکس‌ها را ببیند فکر می‌کنم چه عاشقانه، عاشقانه‌ها که ساز نکرده‌ بودم براش.. سه سالِ پیش هم اگر بود حتی چه دستم نمی‌لرزید ازین کم‌فاصله‌گی، و چه دل‌بری‌ها که نمی‌کرد لابد او.. حالا فقط کار می‌کنیم با هم

نورهای سنگین را که جابه‌جا می‌کنم و فکر می‌کنم تا هیچ‌وقت این کارها را نه به خاطرِ ماانی،ماانی،ماانی.. که فقط به یادِ آن‌همه وقت دل‌لرزه و نگاه‌های پایین‌افتاده و دیر و زود داره اما پیچوندن نداره‌ی دیروکوتاهِ بعدهاش

دستپختِ نپخته‌اش را داریم می‌خوریم –وچه تحقیرها که نکرده من را همیشه که به گمانش بی‌استعداد ِکارهای خانه‌گی- و من تازه آن چیزِ توی انگشت را می‌بینم و گیج می‌شوم و وقت می‌برد تا پیدا کنم کدام انگشت، چه معنی.. بی‌معرفت است که به من نگفته، و دختر را چه دوست دارم –چرا بارِ اول ان‌قدر دوست نداشتنی دیدمش؟- و چه از تهِ دل خوشحال می‌شوم از سامان گرفتنِ مرد بعدِ آن همه دربه‌دری میانِ نسوان.. و مردِ زنانی که دیگر نیست نقشش، و حالا که فقط کار می‌کنیم با هم

___

کابوسِ سال‌های دانشگاه، وقیح‌ترین آدمِ آن حیاط، که از ترسش یک گوشه را می‌گذراندیم تندتند، مبادا پامان برود روی دمش
حالا صلح کرده‌ایم و چه می‌تواند مودب باشد، و حرفه‌ای باشد در کار
-و من یک‌بار هم عاشقانه‌ای آرام،آرام خواندم ازش در این مَجازبازار و آن‌وقت تلنگر اول خورد به قالبِ سف‌وسختِ دشمن‌شناسانه‌ام-
دارد کار می‌کند، دستش روی کی‌بورد، چنددقیقه باز تا حساب کنم کدام انگشت، اااا، متاهلید شما؟ پس این‌طور شد که آدمِ خوبی شدید؟
می‌گوید که مدت‌هاست، که بچه‌اش می‌آید، روزهای اولِ ماهِ آخرِ پاییز
کاش تا دوازده‌ساله‌گیِ بچهه صبر کند، بعد ادبیاتِ پیشین(و پنهانِ حالاش هم) را سر بگیرد
واقعن تاثیرِ آن چند گِرَم (واحدش این آیا؟) است این قابل ِ معاشرت شده‌گی؟

__

سومین بند را، حکایتِ دیگراست
فکر می‌کنی از یاد برده مخلوع شدن ازش را یا جزءِ معمولِ از این به بعد؟، فکر می‌کنی من تاب نمی‌آورم این همه رو بازی کردن را
..
فکر می‌کنی آن چند میلیمترِ توخالی چه چیزها را تغییر می‌دهد، چه چیزها را باید تغییر بدهد که چرا نداده پس؟، توی راهِ برگشت دست‌هات را حلقه می‌کنی دورت

2 comments:

Anonymous said...

و من دستهايم را حلقه مي كنم دور اعصابم!!!

بهرامي خشنود- راضيه said...

اين ترانه با تمام هجاهاي غمگينش
به كودكان تو تقديم مي شود
به زني كه آنها را به دنيا خواهد آورد...



خيلي عجيبي شما خانم!
خيلي