Monday, January 19, 2009

زانکِ دلم هر نفسی دنگ خيال تو بود

چون که من از دست شدم بر رهِ من شیشه منه.. نه، خیالتان راحت، این‌بار لیوانِ آب را واژگون نکردم، یا که ظرفی را بیاندازم از دست.. از خصوصیاتِ بزرگ بودن همین‌هاست، همین قراری که من در ظاهر کمی از آن بهر‌ه‌مندم.. این را اما داشتم می‌خواندم از کنارش که گذشتم، نگاهش هم نکردم، صورتی (همان که بعدها صداش می‌کردیم /یاسی) لباسش البته رفت توی چشمم و آن نگاهِ من که برترم‌اش، سلام هم ندادم، شاید اگر برتر نبود یا من (آخه این جمله رو چه‌جور می‌خواستی تموم کنی فرزند؟؟!؟)..؟

خواهره گفت امروز نگاهت نمی‌کنم خیلی، خنده‌ام می‌اندازی.. از جهت لوزر-بوده‌گی؟.. آری، و آن‌وقت خودش یک لوزر بود، و من هنوز امیدکی داشتم.. بی-مووی می‌دیدیم، اما نه آن‌طور که می‌باید با کف و سوت و پفک، به‌مانند انسان‌های محترم، و من یکی از آن‌ها نیستم، قاه‌قاهم را سر می‌دهم و آدامسم را می‌ترکانم و غولِ خانواده بالشِ بسیار نرم و گرمی است.. زنگ که به صدا در می‌آید، زیر لب می‌پرسم یعنی کی می‌تونه باشه.. غول معنی می‌کند که قتل، یادآوری می‌کنم که انگلیسی می‌دانم.. تمام که می‌شود، دارم کمربندِ واشده را جمع‌وجور که خواهره بگوید پشتِ سرت را.. و من یک لوزر نمی‌باشم

چون که من از دست شدم... دارم این‌را می‌خوانم و می‌گذرمش، ایستاده، صورتی به تن و آن نگاهِ.. و من سلام هم نمی‌دهم

من یک آبی هم پوشیده‌ام، یک آبی ِ آبی که نگویند بدرنگ، که معلوم شود هر رنگِ پارچه روی هر رنگِ پوست است که بد می‌شود یا خوب

گم می‌شود.. عادتش است گمانم

__

بشمار دو

آبیِ به برِ آن‌روزم آستین نداشت، بارِ دومین حاضری، تابستان
نوشته را هم همان‌وقت.. نیمه، تا بماند در پستوی نگارنده
قرارم بود با خودم که تصویرش هم بکنم با هر شمارش.. شاید تا نرود از یادم، که چی را دارم می‌شمرم اصلا
این‌روزها اما نوشتنم نمی‌آید
و حالا این را که قرار نبوده.. که کامل هم نیست حتی.. که کاملش هم نمی‌توانم بکنم، از جهتِ ازیادبرده‌گی

No comments: