Tuesday, April 07, 2009

دگران روند و آیند

سال هنوز نو نشده می‌خواستم بنویسمش، بیلانِ روابطِ محبتیِ هشتادوهفت را
اول یک چیزِ کلی نوشتم، نشد
او را و همگان را سوا کردم
بعد دلم نخواست او-هاش را، با کسی، با اینجا، شریک
که حتی همین سایه‌ی همیشه اینجاش هم دیگر دارد لبریز می‌کند از توی این صفحه
بعد دیدم چه بی‌مزه دیگران
خلاصه‌اش شاید این

من
،سرگردان شدم از کاترینِ ژول و ژیمی که نبودم
،و دختر خوشبخته‌ی کلبه‌ی آفتابی نشدم
، پام دمِ مرزِ لغزیدن، اما تا هشتِ مارس، دوباره شد که سرم را بالا بگیرم
صدونودی‌هام دوروبرم، یک مدتی خوشانم بود


آخرهاش دیدم/ یادم افتاد یرما قرار بوده لحظه لحظه عاشقی کند، رنگ داشته باشد
شرمنده‌ی تمام‌وقتی که منم، شرمنده‌ی تمامِ به-گا-داده‌هام
جبران که نمی‌شدش کرد، اما همان‌روزها یک‌بارِ سرتاسر سیاه، یک‌بار با قهوه‌ای‌ها، و سومین بارش سبزِ مرده‌ای هم همراه با کمی سرخی

تهِ تهش رنگی اما نداشتم، یعنی که حواسم به جا نبود، حواسم آنجا نبود

بیشتریِ وقت را انتظار، انتظار، انتظار.. ما شاید زرافه‌سان باشیم، اما قدم‌هایمان مورچه‌ای است، حالا کو تا رسیدن به ملتقایی