روی مستطیلِ قرمزِ من یله، قرار است یادآوریم کند روزهای هفتهای که رفت را چه کار، تا بنویسمشان، تا از یادم نرود، تا حسابِ روزهام را داشته باشم، درگیر هم هست فکرم که آیا چه ارزش دارد روزها را به زورِ کلمهها به یاد آوردن، وقتی خودشان انقدر سنگین نبودهاند که جاپاشان بماند... دارد روزهای نداشتهی پارسالش را از روی من به خاطر میآورد، غر هم میزند چه کم بوده همراه، چه روزهای من بی او
دخترِ کوچکتر هم میآید، نصفِ من سن دارد، چهارتای من قرتی است، از یک طبقهی دیگر، ما را اما دوست دارد، جورِ لباس پوشیدنمان را که جورِ او نیست، آمده کانورسِ وصلهدار قرض بگیرد، که بشود صفتِ ممیزهاش میانِ دوستانِ طلاییش لابد، جولریهای رنگینِ سوآچش را هم آورده متاعِ معاوضه
میپرسم تو هم مینویسی؟ خاطراتت را؟ روزانههایت را؟.. میگوید مینویسد، آینده را هم مینویسد، تا بشود، تا بعد نگاه کند ببیند چهقدرش آنطور شده که میخواسته، که چقدرش را میخواهد هنوز پس از گذشتِ زمان
__
بعد من یکجورِ انگار خبر از نفرهاا نرسیدهای، نیمخند تهِصِدام حزنآلود میگفتم شما رفته بودید؟ ای-وآی، بداقبال که منم
نزدیکهای در، تکیه به دیوار، دستم دارد میلرزد روی آلبومِ عکسی با تاریخِ پیش از بینالمللِ اول، از هیجانِ عکسها، از هیجانِ آنشب؛ میآید جلو که چهارشنبهها نمیآیید پس.. که یک شوخی است، که یعنی یکبار او رفته و از قضا ما نه... بعد صدای من که بداقبال که منم، با همان نیمخندِ تهِ صدای محزونم، انگار که خبر از نفرها نرسیده
همسانیِ تصویرِ خیالین و واقع
__
تا کِی ملاتِ دنیام خامه است و آجرش شکلات؟ تا کِی توی قصهها(م) میخواهم زندگی کنم؟
دخترِ کوچکتر نصفِ من سن دارد
No comments:
Post a Comment