Friday, April 24, 2009

مرا امید وصال تو

دل‌بسته به کلماتی که من هستم، (زود)باورکُن‌شان، نباید بهم بگویند تا چهارشنبه، نباید بهم بگویند این هفته انشاءالله

که از صبح ببینم ویتامین‌های ب اثر نکرده و در دلِ من غوغا
اصلا یک آدمِ مطلعی پیدا شود به من بگوید راست بوده این ارتباطِ ویتامینِ ب و اضطراب‌زدایی، که یک دختری که مدلِ واقعی هم نبود و اولین بارِ روی استیج‌ رفتنش به من گفت، و من باور کردم و ب شد زاناکسِ من، یا که پِلَسِبوی من است این؟

من تازه‌جوان، ، توی آسانسورِ هتل، آقاهای نیروی دریایی، بلند بالا، و جذاب‌تر از این نرینه‌ها چه می‌تواند باشد، سفیدپوشیده، که وقتِ پیاده شدن ( ِ من یا آنها؟!) گفتند سی یو، و من تمامِ صبحانه‌ی فردا را چشم‌چشم کردم تا دیدنشان، که مگر نگفته بودند، پس کو

و زبانِ فارسی چه زیبا بوده که سی یو نداشته، و به امیدِ دیدار داشته، که این امید اصلا چه داستان می‌ساخته پسِ گفتنش، چه باری می‌داده به دیدار؛ و این می‌بینمت، چه قطعیتِ دروغینی دارد در خودش، که چه‌وقت‌ها بعدش توی دلمان اضافه نکرده‌ایم به همین خیال باش؛ و إلى اللقاء عرب‌ها، تا دیدار/ تا به زودی ِ بعضی‌ها، که هم هست و هم نیست، که امید ندارد، خواستِ سفت ندارد، مناسبِ زندگیِ امروزی، یعنی که هم می‌خواهیم، هم زمانه اگر نگذاشت، نگذاشت

زانوهام بلرزد، بندازمش تقصیرِ پاشنه‌های بلند.. حالا که دیده‌ام نیست، که از دی‌شبش هم می‌دانسته‌ام آمدنی نیست، اما معتقد به کلماتی که من هستم، باورکُنِ تا ها و انشاءالله ها
و این انشاءالله ها حتی اگر که به شوخیند، وقتی سه بار بشوند توی نوزده‌ خط، چه جور دلش می‌آید الله‌شان که انشاء نکند؟

این‌بار که نوشت مصدّع اوقات نمی‌شود، که بای‌بای، با بی و وای، به جای خداحافظِ همیشه‌گیم می‌نویسم به امیدِ دیدار.. بی امید که به سر نمی‌شود