Sunday, June 21, 2009

تاریخِ ما بی‌قراری بود، نه باوری، نه وطنی

من فقط دلم می‌خواست، فرو که رفته‌ام توی مبلِ سبز- یک قدم جلوتر از تلویزیونِ کوچک که همه خیره‌اش- که گاهی برگردم و از بُهتشان عکس، دیگر حرف‌های از توی جعبه را نفهمم، فارسی نفهمم.

نشستم پیشِ اینها که آمده‌اند زبانِ شکرشکنِ فارسی بیاموزند و با اشتیاق هم دنبال می‌کنند قضایا را و چانه‌م می‌لرزد از هیبتِ این اعتراف که دلم می‌خواست هم‌شرایطشان، که دارم حسودی می‌کنم، حسرت می‌خورم

ایرانی است، درکی از وطن‌پرستی ندارد، فارسی دانستنش را اما دوست دارد.. اینها را من مگر ننوشته بودم در وصفِ خودم و بارها به وقتِ سعدی خواندن، عطار خواندن، همین وبلاگ‌های فارسی، که روزمره‌ترینشان به رقص می‍‌آورند کلمه‌ها را، مفتخر نشده بودم که من هم بخشی ازین جشنِ بی‌کران
آن‌وقت نشسته بودم کفِ آشپزخانه‌ی پر آدم و حرف؛ خالی از کلمه، بس که کم آورده بودم از هرزه‌گی که در زبانِ من جاری شده بود از دهانِ منتخبِ مردم من؛ بس که باورم نمی‌شد از بی‌کرانه‌گیِ وقاحت.... و می‌خواستم فارسی ندانم، مالِ این خاک نباشم

___
خط‌های بالا را چهارشنبه‌ای نوشتم، هفده روزِ پیش؛ که انگار یک سال، که انگار در زنده‌گیِ پیشینم
و تلخي‌ي ِ اين اعتراف چه سوزاننده بود آن‌وقت، که دستم نرفت به کامل کردنش، به فرستادنش
آن‌چه آن‌روز منتهای هرزه‌گی و وقاحت می‌دانستم اما مرحله‌ای ابتدایی بود ازین بی‌انتهااااا
و من این اعتراف را لحظه به لحظه زنده‌گی کرده‌ام این روزها
شرم‌سار ِ/ از قبیله‌ام، خاکم، زبانم، خودم