Saturday, July 25, 2009

I'm talking about human dignity. I'm talking about human rights. Viktor, please don't be afraid to tell me that you're afraid of Krakhozia.

آقائه از خانومِ حجاب-دار می‌پرسه کجایی هستید؟ ایرانی، شما؟ اسراییل، با یه صدایی می‌گه که یعنی می‌دونم که دشمن محسوب می‌شیم، اما هه، بعد می‌گه که وات اباوت یور موسوی؟، موسوی‌ش رو یه جورِ بی‌لهجه و ما-طور می‌گه، لبخند کش می‌آد رو صورتای ما که تا اون‌وقت خوب تظاهر کردیم که نه-هم-محل؛ آسانسور می‌رسه به طبقه‌ی صبحونه

حرفِ از اوضاع/احوال ممنوع، تی‌وی ممنوع که مبادا دستت بره رو کانالای خبری، که مگه می‌شه نره که اون یه باری که روشن شد، زنه بود که با مانتوی سفیدش نشسته بود روی خاک/خاکسترها و می‌گفت بگردیم، باز بگردیم.. دنبالِ چی؟، کیسه‌های مشکی رو پر کرده بودن و می‌بردن، از چی؟ خورده آدم؟؟؟،خاموشش کردیم، من شش بار گفتم ای وای، بعد خوابم برد

تلویزیون ممنوع، لعنت به هتلِ دوم که جابه‌جاش هست، که به محضِ ورود، یهو ببینم برادره و خواهره دارن می‌دوئن به سمت شیشه‌ای که پشتش، که داره ما رو نشون می‌ده، بعد همه‌ جمع شن، چینی-مینی‌ها از سرِ میزشون یه نگاه کنند به آدما، یه نگاه به تی‌ویِ پشتشون، به حرفاشون ادامه بدند، من فکر کنم عینِ ترمینال، عینِ ویکتور و کراکوژیاش.. صبحونه‌ها میزِ رو به پنجره، آفتاب، اما همه‌ش یه درزی پیدا می‌شد رو به جعبه‌ی جادو، به ما، خوب که بی صدا

بی‌خبری خوش حالی بود، کم‌خبری بدترین

اینترنت ممنوع نه، اما کم، خیلی کم؛ و نه به خاطرِ خبرها، نه به خاطرِ نامه‌های عمومی، به امیدِ آن چراغِ سبزِ کوچک.. برای خاطرِ پیدا کردنِ شنیدنی‌ها، که آخخخخ، بوئنا ویستا.. گیرم که پارتِ یکش را، پارت سوشال-کلاب ترش را نبودم، یعنی روی زمین نبودم، به برکتِ ادونچر ِ سه/چهارمِ چهل‌درصدِ کشورِ شوراها را در سه نفس بالا-رفتن... اما چه تکان-تکانی هل می‌دادند توی تنِ آدم هم‌وطن‌های عمو فیدل، گیرم واقعی‌هاشان، پیرهاشان نبودند، اما چه شوری
آن باغِ کنجِ عزلت خوب پناهمان داد از دستِ آقابالاسرهایمان، اهالی سه کشورِ ظلم بر سر

شعارها اما انگاری که حک شده در سر، هیچ نشد که بیفتد از دهان و یاد، گیرم با تغییراتِ شاد-کُنَش، گیرم با قاهِ خنده همراه
بعد جلوی کرملین، توی خیابانِ بسته‌ با جای لاستیک‌های پرشتابِ فورمیولا وان، یه نفر یک دستمالِ سبز را از نمی‌دانم کجا و چه‌طور درآورد بست روی صورتش، یک نفر پسرک را قلمدوش کرد با تی‌شرتِ سبزش، پریدند جلوی پیرخانوم کت-دامن سبزی، و راهپیمایی شبیه‌سازی شد، توی کشورِ مرگ‌بر، اما چه همه خندان، چه قه‌قه‌ای در صورت‌های توی عکس‌ها

هی به یاد جمله‌ی چهارساله‌گی‌های برادرک که نمی‌خواهم برگردم به مملکتِ خودمان، هی فکر که آخر آنجا وظیفه هم هست، ترس هم هست؛ پاهای دردناکِ راه-راه-راه-رفته‌ات را مالش که چه راه‌ها هم در انتظارمان، چه راه‌های نه با سرخوشی، نه زیرِ آسمانِ آبی‌آبی.. حینِ خرید هی دست برود سمتِ پوشیدنی‌های سبز، غریبه‌های این رنگی لبخند بیاورند به لبت، این رنگ که رنگِ تو نبود

Monday, July 06, 2009

که جنایت را چون مذهب حق موعظه فرماید


معتقدترین ِ به انسان‌ که منم، امیدوارترین به وجود کورسوی ذکاوت در قعرِ تیره‌ترینِ دوپایان؛ خبرهای فرنگیِ صبح را اعتنا نمی‌کنم، فکر می‌کنم می‌گذارند برای ساعتِ دو، اختصاصی ِخودشان؛ فکر می‌کنم با این وقاحتی که حد ندارد، بلاهتشان را اما جبرانکی خواهند کرد؛ فکر می‌کنم امامِ اول را می‌کنند دستاویز، چندسانت خودشان را بالا می‌کشند از گردابِ گه
فکر می‌کردم اگر....

حضرت آیت‌ا... من تمامِ حرف‌هایتان را هی گوش کردم، هی منتظر بودم بعدِ افزودن‌ها و اشاره کردن‌ها و تاکید کردن‌ها و خاطرنشان‌کردن‌هایتان یک جمله‌ی هوشمندانه بیابم؛ سعی کردم دشمن، دشمن کردن‌هایتان بدبینم نکند، یا دل که کباب می‌کنید وقتِ حدودِ هشتادوپنج درصدِ ما را آوارِ سرِ خودمان کردن، فکر کنم به صحرای وحدتِ ملی که زدید و یا عدلِ علی، یک‌جوری که منتِ رحمتتان هم به سرِ ملت باشد، به نامِ خطاپوشی یا هر صفتِ مزورانه‌ی دیگر اعلام می‌کنید -حالا نه همه‌ی همه‌شان- لااقل تعدادی از هم‌وطنان‌ما/تان را آزاد خواهید کرد از بند

حضرت آیت‌ا...، من مدام فکر می‌کنم جهل در شما ممیزتر است یا تزویر؛ که آن صداها که خون در رگ‌هایشان را هدیه‌تان می‌کنند کر کرده گوشتان را از نیوشیدنِ هر صدای دیگر، یا غرّه از پشتوانه‌ی آنها دل بسته‌اید به ابدی بودنِ قدرت‌تان

حضرت آیت‌ا...، من توجه نکردم به غذام که داشت قاشق‌قاشق سم می‌شد از عفنِ سخنانِ نامبارکِ جناب‌عالی، و تا آخرِ آخرِ اخبارتان را رفتم، تا برسد به گزارش آب و هوا، دندان ساییدم بر دندان که مستید و منگ؟ نمی‌بینید دارید تیشه بر ریشه‌ی نداشته‌ی خودتان؟ نمی‌خواهید چندروز دیرتر؟ دیوارهای ملکِ پاستور را کدام بنّا بالا برده مگر از کدام مصالح که این صداکردن‌های ملت خدای بزرگ‌ترین را هرشب، درش راه نمی‌یابند؛ یا نکند باده‌ی قدرت چنان هوش‌رباست که خیال می‌کنید دارند شما را صدا و زیرلب می‌گویید جانم، جانم ؟؟؟؟

حضرت آیت‌ا...، امروز فرصت شما بود برای نجات، هرچند موقت/تعویقی، ندیدید یا نخواستید که ببینید، گورِ خودتان را اما چنان عمیق پرداخته‌ کردید که هیچ امکانِ پرکردنش نیست؛ شخم‌زنی‌تان عالی، دستتان درست، هراس من اما از آن خون‌هاست که در رگ‌های ماست و هدیه‌ی به شما نیست، اما لاله از آنهاست که برمی‌دمد بر خاکِ وطن

Wednesday, July 01, 2009

If only Saddam Hussein were a Paparazzi

یکی از این شب‌ها به معیتِ دوستی حضور رسانیدم در محفلی گرین-گرَس‌ی، با حضورِ بانوانِ هنرمندِ برنت بای دِ سان (آو رولوشن لابد) و آقایانِ دوست‌ها‌شان، نقلِ جنبشی بود که اهدافِ بلندمدتِ بزرگ داشت و راه‌های ظفرش؛ که از کاغذهای سبزِ خورد شده در کوچه‌ها و شعارهای کوبنده‌ی روی اسکناس‌ها شروع می‌شد تا کارهایی بسیار بزرگ‌تر، جاری کردنِ رنگِ سبز در جوی‌های خیابان‌ها فی‌المثل(اگر که به کوششِ ما آقای کارخانه‌ی رنگ متقبل شوند که اسپانسر)...خلاصه، ریکورد-ادیکتد ی که منم، تاب نیاوردم ثبت نکردنِ این برگ‌های زرین را در تاریخِ جنبشِ بزرگِ خلقِ نستوهِ ما، عنانِ اختیار (و اخلاق- به زعم حاضران) از کف داده، انگشتمان رفت روی دکمه‌ی ریکوردِ صدا... که خوشبختانه دقایقی بعد به همتِ یکی از برادرانِ زیرکِ انقلابی و ناکاربلدیِ فاعل، دستِ خائن رو شده، مموری ضبط گردیده، و انفصالِ دایمِ ایشان از جمع قطعی

حالا مساله:
اگر که به ادعای راسخِ فاعل، ایشان جمع را بدونِ به اطلاع رساندنشان از فعلِ انجام شده و پرسشِ من بابِ رضایتشان، ترک نمی‌کردند و در صورتِ ناخشنودیِ حتی یک نفر، پاک کردنِ حافظه‌ امری بود قطعی.. چه‌قدر شنیع، ضد اخلاق (اجتماعی و حرفه‌ای) محسوب می‌شود کار؟
(توجیه او برای این که چرا علنا و با اجازه‌ی اولیه این‌کار را نه، این‌ است که با علمِ به حضورِ ضابط آدمیزاد با خودش هم روراست حرف نمی‌زند، چه رسد به گهرریزی‌های نوآورانه)

توجه داشته باشید که هشتاددرصدِ حاضرین، سال‌هاست به معاشرتِ نامیمون با نگارنده ناگزیرند و با علمِ به این که عکس‌های بسیار از آنها در دستِ وی موجود است، تا به حال یک عکس خود را منتشر شده (در کوچک‌ترین مقیاس حتی) ندیده‌اند؛ یعنی امید داشته خاطی به جلب یک ذره از اعتمادشان در طولِ زمان

لطفا خودتان را در موقعیتِ مشابه به عنوان فاعل (آیا هرگز مرتکبِ چنین عملی خواهید شد؟) و مفعول (چه میزان حالِ بد به شما دست خواهد داد اگر بدانید صدای محفلِ خصوصی‌تان توسط آشنایی ریکورد شده؟ اگر که نیم‌ساعت بعد از عمل شما را در جریان بگذارد و رضایتتان را جویا شود چه‌قدر؟) قرار داده و با پاسختان یاری‌کننده‌ی یکی از مساله‌های بنیادین من شوید

__

اگر که این متن حق به جانب است، یعنی لابد که نویسنده‌اش به درستیِ کارهایی که می‌کند معتقد است، اما همین که حالا دارد می‌پرسد یعنی یک گام به سوی دموکراسی، یعنی خدا را چه دیدید شاید نظراتِ شما از این جهلِ خودپسندانه‌ی بی‌اخلاق نجاتش داد
آدرسم را که دارید
Yerma_1984@yahoo.com
ناجی باشید