آقائه از خانومِ حجاب-دار میپرسه کجایی هستید؟ ایرانی، شما؟ اسراییل، با یه صدایی میگه که یعنی میدونم که دشمن محسوب میشیم، اما هه، بعد میگه که وات اباوت یور موسوی؟، موسویش رو یه جورِ بیلهجه و ما-طور میگه، لبخند کش میآد رو صورتای ما که تا اونوقت خوب تظاهر کردیم که نه-هم-محل؛ آسانسور میرسه به طبقهی صبحونه
حرفِ از اوضاع/احوال ممنوع، تیوی ممنوع که مبادا دستت بره رو کانالای خبری، که مگه میشه نره که اون یه باری که روشن شد، زنه بود که با مانتوی سفیدش نشسته بود روی خاک/خاکسترها و میگفت بگردیم، باز بگردیم.. دنبالِ چی؟، کیسههای مشکی رو پر کرده بودن و میبردن، از چی؟ خورده آدم؟؟؟،خاموشش کردیم، من شش بار گفتم ای وای، بعد خوابم برد
تلویزیون ممنوع، لعنت به هتلِ دوم که جابهجاش هست، که به محضِ ورود، یهو ببینم برادره و خواهره دارن میدوئن به سمت شیشهای که پشتش، که داره ما رو نشون میده، بعد همه جمع شن، چینی-مینیها از سرِ میزشون یه نگاه کنند به آدما، یه نگاه به تیویِ پشتشون، به حرفاشون ادامه بدند، من فکر کنم عینِ ترمینال، عینِ ویکتور و کراکوژیاش.. صبحونهها میزِ رو به پنجره، آفتاب، اما همهش یه درزی پیدا میشد رو به جعبهی جادو، به ما، خوب که بی صدا
بیخبری خوش حالی بود، کمخبری بدترین
اینترنت ممنوع نه، اما کم، خیلی کم؛ و نه به خاطرِ خبرها، نه به خاطرِ نامههای عمومی، به امیدِ آن چراغِ سبزِ کوچک.. برای خاطرِ پیدا کردنِ شنیدنیها، که آخخخخ، بوئنا ویستا.. گیرم که پارتِ یکش را، پارت سوشال-کلاب ترش را نبودم، یعنی روی زمین نبودم، به برکتِ ادونچر ِ سه/چهارمِ چهلدرصدِ کشورِ شوراها را در سه نفس بالا-رفتن... اما چه تکان-تکانی هل میدادند توی تنِ آدم هموطنهای عمو فیدل، گیرم واقعیهاشان، پیرهاشان نبودند، اما چه شوری
آن باغِ کنجِ عزلت خوب پناهمان داد از دستِ آقابالاسرهایمان، اهالی سه کشورِ ظلم بر سر
شعارها اما انگاری که حک شده در سر، هیچ نشد که بیفتد از دهان و یاد، گیرم با تغییراتِ شاد-کُنَش، گیرم با قاهِ خنده همراه
بعد جلوی کرملین، توی خیابانِ بسته با جای لاستیکهای پرشتابِ فورمیولا وان، یه نفر یک دستمالِ سبز را از نمیدانم کجا و چهطور درآورد بست روی صورتش، یک نفر پسرک را قلمدوش کرد با تیشرتِ سبزش، پریدند جلوی پیرخانوم کت-دامن سبزی، و راهپیمایی شبیهسازی شد، توی کشورِ مرگبر، اما چه همه خندان، چه قهقهای در صورتهای توی عکسها
هی به یاد جملهی چهارسالهگیهای برادرک که نمیخواهم برگردم به مملکتِ خودمان، هی فکر که آخر آنجا وظیفه هم هست، ترس هم هست؛ پاهای دردناکِ راه-راه-راه-رفتهات را مالش که چه راهها هم در انتظارمان، چه راههای نه با سرخوشی، نه زیرِ آسمانِ آبیآبی.. حینِ خرید هی دست برود سمتِ پوشیدنیهای سبز، غریبههای این رنگی لبخند بیاورند به لبت، این رنگ که رنگِ تو نبود
حرفِ از اوضاع/احوال ممنوع، تیوی ممنوع که مبادا دستت بره رو کانالای خبری، که مگه میشه نره که اون یه باری که روشن شد، زنه بود که با مانتوی سفیدش نشسته بود روی خاک/خاکسترها و میگفت بگردیم، باز بگردیم.. دنبالِ چی؟، کیسههای مشکی رو پر کرده بودن و میبردن، از چی؟ خورده آدم؟؟؟،خاموشش کردیم، من شش بار گفتم ای وای، بعد خوابم برد
تلویزیون ممنوع، لعنت به هتلِ دوم که جابهجاش هست، که به محضِ ورود، یهو ببینم برادره و خواهره دارن میدوئن به سمت شیشهای که پشتش، که داره ما رو نشون میده، بعد همه جمع شن، چینی-مینیها از سرِ میزشون یه نگاه کنند به آدما، یه نگاه به تیویِ پشتشون، به حرفاشون ادامه بدند، من فکر کنم عینِ ترمینال، عینِ ویکتور و کراکوژیاش.. صبحونهها میزِ رو به پنجره، آفتاب، اما همهش یه درزی پیدا میشد رو به جعبهی جادو، به ما، خوب که بی صدا
بیخبری خوش حالی بود، کمخبری بدترین
اینترنت ممنوع نه، اما کم، خیلی کم؛ و نه به خاطرِ خبرها، نه به خاطرِ نامههای عمومی، به امیدِ آن چراغِ سبزِ کوچک.. برای خاطرِ پیدا کردنِ شنیدنیها، که آخخخخ، بوئنا ویستا.. گیرم که پارتِ یکش را، پارت سوشال-کلاب ترش را نبودم، یعنی روی زمین نبودم، به برکتِ ادونچر ِ سه/چهارمِ چهلدرصدِ کشورِ شوراها را در سه نفس بالا-رفتن... اما چه تکان-تکانی هل میدادند توی تنِ آدم هموطنهای عمو فیدل، گیرم واقعیهاشان، پیرهاشان نبودند، اما چه شوری
آن باغِ کنجِ عزلت خوب پناهمان داد از دستِ آقابالاسرهایمان، اهالی سه کشورِ ظلم بر سر
شعارها اما انگاری که حک شده در سر، هیچ نشد که بیفتد از دهان و یاد، گیرم با تغییراتِ شاد-کُنَش، گیرم با قاهِ خنده همراه
بعد جلوی کرملین، توی خیابانِ بسته با جای لاستیکهای پرشتابِ فورمیولا وان، یه نفر یک دستمالِ سبز را از نمیدانم کجا و چهطور درآورد بست روی صورتش، یک نفر پسرک را قلمدوش کرد با تیشرتِ سبزش، پریدند جلوی پیرخانوم کت-دامن سبزی، و راهپیمایی شبیهسازی شد، توی کشورِ مرگبر، اما چه همه خندان، چه قهقهای در صورتهای توی عکسها
هی به یاد جملهی چهارسالهگیهای برادرک که نمیخواهم برگردم به مملکتِ خودمان، هی فکر که آخر آنجا وظیفه هم هست، ترس هم هست؛ پاهای دردناکِ راه-راه-راه-رفتهات را مالش که چه راهها هم در انتظارمان، چه راههای نه با سرخوشی، نه زیرِ آسمانِ آبیآبی.. حینِ خرید هی دست برود سمتِ پوشیدنیهای سبز، غریبههای این رنگی لبخند بیاورند به لبت، این رنگ که رنگِ تو نبود