از آنوقت که سبزِ من کمجان بود و ناخالص بود، تا که شد زیاد و قوی؛ از آنوقت که هی توی خیابان سیبِ سبز گاز میزدم تا شنبهی اول که خواهرک آخرین سیب را توی کوچه گاز گاز گازِ با حرص و دو هفتهای که سیبِ سبز نداشتیم توی ظرفِ میوه و جاش هی گیلاس و آلبالو و شاهتوت که دستوبالمان همش سرخ،سرخ؛ و گوشم که هی میگرفت وقتی که آدمها زیاد، سبزها زیاد، و من نگران بودم نکند چهارسالِ ریاستجمهوریِ دوستمان شود و من کر.. بعد سیاه پوشیدیم و داد زدیم و گوشِ من نگرفت و صِدام قطع و وصلی نشد، و وقتِ دیدنِ هر سبزی گوشم سوت نکشید جیغهای دوِخردادِ جوانکها را و به جاش بعضی سبزها دلم را ریزاند که کاهوییِ انتظامی کمترینش یا سپاهی یا پلنگی؛ یا سبزِ باریک که دیدمش دورِ مچِ پسر توی کافهی ایستگاهِ اولِ هجدهتیر که نشسته بودیم و نگفتم بازش کند و بعد یکچهارراه آنورتر از ابتدای راهمان دستِ پلیسه رفت روی همان و کشیدش کنار و باتومها که ریختند طرفِ ما که هنوز انقدر جمع نکرده بودیم خودمان را که فریاد؛ و هر روسری و هر تیشرت در روزهایی که مبادا، که عجب تخم و تخمکها، اما میارزد؟
از میانِ همهی این سبزها، که اولش حرصدر-آر هم بود، تا بعد که شد لبخند در-آر، که رنگِ من هم نیست اما هر روزِ امن، زیادیش میپیچد به دورم، (توصیه نه-که دستور: و رنگِ مبارزهی بعدی میباید که آبی و سفید، به هزار دلیل)، از میانِ اینها همه، یک دایرهی کوچک کوچک کوچک بود که من دوست گرفتم، و این دایرهی کوچک شد که قدمهام را سفتتر کند، سینهام را سِپَرتر، بفرستدم تا ته، با یک تلنگر که یعنی شک داری؟!، نه که اصلا لازمش باشد آهنگرانبازیها که میگفت افتاده به دوشش حالا که دور، و من همیشه سالم برگردم به خاطرِ یکبارِ سالم برگردییاش، و تعریفهام را براش نگه دارم حتی اگر نخواهدشان
_
خانومه پای تلفن گفت داره میاد و معلومم بود بس که چراغه کم سبز میشد، و انگار سبزی فقط مالِ راهه دوره و یعنی توی نزدیکی شما انقدر گمید لای روابطِ انسانیِ نزدیکتر که دستتون نره به مَجاز؟، بعد من هم ته دلم ذوق ذوق و همم غصهی دلتنگی واسهی چراغه که این آخریا زیادم کاربردی نداشت جز که بدونی وقتی یه انگشت روش که بُلُپ، اگه یه چیزی نوشته، یه جوابی میآد.. حالا گیرم که هر سده چندتا کلمه گسیل به اونور، اما خوبحالی بود همین فکرِ اشتراکِ لحظه- از لحاظِ رو به یک صفحهی نوردار- که جالب که چهطور یه چراغِ روشن انگار که پنجرهی روبروییت و نزدیک، اما توی یکشهری،در چهاردقیقهگیِ هم انگار که دو دنیا
عادت شده بود اما، مثلِ این سیاهها و سبزها که من حالا به عادت به تن میکشمشان، مثلِ دستبندِ سبز را تند چپاندن توی جیب وقتی تعدادِ آنها زیادتر است، مثلِ اسمِ این رنگ که نمیشود نباشد توی تمام نوشتههای این وقتیم؛ عادت شده بود نیمِ از نیمشب گذشته روشن، شبهای تعطیلشان نه.. بعد توی روزنامه که میخواندی شبهاش را دارد چهکار، هه توی دلت که من هم بودهام توی آن دقیقهها.. عادت شده بود و روشنیش دیگر تاپتاپِ دل در پیاش نبود، که مایهی آسایشِ خاطر
تا کی هی سرِ این راااااااه تا شاید چراغش سبز؟ چه عادتِ بدیست این که من دارم گردن نهادن قوانینِ بیهوده را؟ کِی دلم را میزنم به دریا و عبور، چه احتمالی هست مگر برای زیرِ ماشینهای گذرنده مردنم؟
از میانِ همهی این سبزها، که اولش حرصدر-آر هم بود، تا بعد که شد لبخند در-آر، که رنگِ من هم نیست اما هر روزِ امن، زیادیش میپیچد به دورم، (توصیه نه-که دستور: و رنگِ مبارزهی بعدی میباید که آبی و سفید، به هزار دلیل)، از میانِ اینها همه، یک دایرهی کوچک کوچک کوچک بود که من دوست گرفتم، و این دایرهی کوچک شد که قدمهام را سفتتر کند، سینهام را سِپَرتر، بفرستدم تا ته، با یک تلنگر که یعنی شک داری؟!، نه که اصلا لازمش باشد آهنگرانبازیها که میگفت افتاده به دوشش حالا که دور، و من همیشه سالم برگردم به خاطرِ یکبارِ سالم برگردییاش، و تعریفهام را براش نگه دارم حتی اگر نخواهدشان
_
خانومه پای تلفن گفت داره میاد و معلومم بود بس که چراغه کم سبز میشد، و انگار سبزی فقط مالِ راهه دوره و یعنی توی نزدیکی شما انقدر گمید لای روابطِ انسانیِ نزدیکتر که دستتون نره به مَجاز؟، بعد من هم ته دلم ذوق ذوق و همم غصهی دلتنگی واسهی چراغه که این آخریا زیادم کاربردی نداشت جز که بدونی وقتی یه انگشت روش که بُلُپ، اگه یه چیزی نوشته، یه جوابی میآد.. حالا گیرم که هر سده چندتا کلمه گسیل به اونور، اما خوبحالی بود همین فکرِ اشتراکِ لحظه- از لحاظِ رو به یک صفحهی نوردار- که جالب که چهطور یه چراغِ روشن انگار که پنجرهی روبروییت و نزدیک، اما توی یکشهری،در چهاردقیقهگیِ هم انگار که دو دنیا
عادت شده بود اما، مثلِ این سیاهها و سبزها که من حالا به عادت به تن میکشمشان، مثلِ دستبندِ سبز را تند چپاندن توی جیب وقتی تعدادِ آنها زیادتر است، مثلِ اسمِ این رنگ که نمیشود نباشد توی تمام نوشتههای این وقتیم؛ عادت شده بود نیمِ از نیمشب گذشته روشن، شبهای تعطیلشان نه.. بعد توی روزنامه که میخواندی شبهاش را دارد چهکار، هه توی دلت که من هم بودهام توی آن دقیقهها.. عادت شده بود و روشنیش دیگر تاپتاپِ دل در پیاش نبود، که مایهی آسایشِ خاطر
تا کی هی سرِ این راااااااه تا شاید چراغش سبز؟ چه عادتِ بدیست این که من دارم گردن نهادن قوانینِ بیهوده را؟ کِی دلم را میزنم به دریا و عبور، چه احتمالی هست مگر برای زیرِ ماشینهای گذرنده مردنم؟
No comments:
Post a Comment