شبِ اول، رفتم پایینِ، هیچکدامشان نبودند، و نه توی اتاقهایشان
قانونِ اول برای اجتنابِ از افسردگیِ ناشی از احساسِ متروکی(در مملکتِ خودت):
سرخترین جامه را بپوشان به لبهات و ببرشان شهرگردی
آنجا متمم هم داشت: کوتاهترین دامنت را
و من لبهام سرخترین، دامنم کوتاهترین، فرفر موهام دستِ باد، صورتم تحتِ نوازشِ آفتاب، از هتل زدم بیرون و یک راهِ صاف را..
اصلِ بزرگ:
پاریس هیلتون-وار بسته بستهی خرید در دست، خرامیدم توی خیابان
رفتم پیتزا-هات، به یاد سالادهای درهمِ فشرده با خواهره، بوفهی سالادش اما فقیر، پیتزاش هم خیلی معمولی، به خودم قبولاندم که خوشمزهترین
به خودم قبولاندم که چه خوشی گذراندهام، چه همهچیز عالی
شب تا صبح مشق کردم، صبح یک لبخند گنده چسباندم روی صورتم
بعد
فهمیدم آنها عصر را اقیانوس، شب را تا دیر دیر شادخواری
بعد فهمیدم آنها، یعنی همهشان، همه جز من
اینطور بود که یک روز آمد از پسِ تمامِ آن شبهای تنهایی توی اتاق کار و چای، که من نشسته بودم دورِ میزِ بزرگِ اتاقِ کنفرانس و چشمهام را نمیتوانستم نگه دارم که چک چک چک ازشان اشک نریزد
اینطور بود که آن یک هفته شد تلخترین هفتهی زندگی من
حالا
این عصرهای خنکِ بستنیِ شکلاتیِ پرملات و چرخ چرخ توی پارکِ ملت
وقتی که شال را میگذارم که پایین بماند و تاب را میبرم تا بالای بالا
وقتی الّا توی گوشم سامر تایمش را دارد و لیوینگِ ایزیاش را، و بیبیِ نینا سیمون جز او را کِر نمیکند
وقتی دارم به خودم میقبولانم چه زندگیِ خوبِ بیدغدغهای دارم
یک لایهی آب میآید روی چشمم، فکر میکنم حالا همه مجموعههای شادمانشان را دارند و من ایندیپندنتلی بلو؟
قانونِ اول برای اجتنابِ از افسردگیِ ناشی از احساسِ متروکی(در مملکتِ خودت):
سرخترین جامه را بپوشان به لبهات و ببرشان شهرگردی
آنجا متمم هم داشت: کوتاهترین دامنت را
و من لبهام سرخترین، دامنم کوتاهترین، فرفر موهام دستِ باد، صورتم تحتِ نوازشِ آفتاب، از هتل زدم بیرون و یک راهِ صاف را..
اصلِ بزرگ:
Crying is the refuge of plain women, Pretty women go shopping .
و یک بنتون پیدا کردم،حراجدار، ارزان و نه مردم پاشنهاش را درآورده، نه مردم خاکش را به توبره کشیده، کفَش را لیس، بی هیچ مشتری دیگر، با یک فروشندهی گی-طورِ مهربانِ کمککن، که بگذارد تای همه چیز را بازپاریس هیلتون-وار بسته بستهی خرید در دست، خرامیدم توی خیابان
رفتم پیتزا-هات، به یاد سالادهای درهمِ فشرده با خواهره، بوفهی سالادش اما فقیر، پیتزاش هم خیلی معمولی، به خودم قبولاندم که خوشمزهترین
به خودم قبولاندم که چه خوشی گذراندهام، چه همهچیز عالی
شب تا صبح مشق کردم، صبح یک لبخند گنده چسباندم روی صورتم
بعد
فهمیدم آنها عصر را اقیانوس، شب را تا دیر دیر شادخواری
بعد فهمیدم آنها، یعنی همهشان، همه جز من
اینطور بود که یک روز آمد از پسِ تمامِ آن شبهای تنهایی توی اتاق کار و چای، که من نشسته بودم دورِ میزِ بزرگِ اتاقِ کنفرانس و چشمهام را نمیتوانستم نگه دارم که چک چک چک ازشان اشک نریزد
اینطور بود که آن یک هفته شد تلخترین هفتهی زندگی من
حالا
این عصرهای خنکِ بستنیِ شکلاتیِ پرملات و چرخ چرخ توی پارکِ ملت
وقتی که شال را میگذارم که پایین بماند و تاب را میبرم تا بالای بالا
وقتی الّا توی گوشم سامر تایمش را دارد و لیوینگِ ایزیاش را، و بیبیِ نینا سیمون جز او را کِر نمیکند
وقتی دارم به خودم میقبولانم چه زندگیِ خوبِ بیدغدغهای دارم
یک لایهی آب میآید روی چشمم، فکر میکنم حالا همه مجموعههای شادمانشان را دارند و من ایندیپندنتلی بلو؟