Monday, September 21, 2009

دشوار زندگی، هرگز برای ما، بی رزم مشترک آسان نمی شود

منِ روزها و روزها خانه‌نشین که حالا چه خبر می‌تواند باشد بیرون که امنیتِ این دیوارها را بدهم به جاش، دو روز ِ این حوالی را زدم به خیابان که هی راه و راه و راه هم که پاها برگردند به عادت و هم چفیه‌ی سبز را ابتیاع

خوش‌بینم من، خیال می‌کنم سبز سبز می‌پوشیم و خیابانِ انقلاب را که دیده‌ام چه پر هم می‌شود چنین روزی پُرتر می‌کنیم و سبز می‌کنیم و صدایمان صدای آن‌ها را هم می‌گیرد و می‌رود بالا بالا، علیه ظلم، علیه حق‌کشی.. چه فرق می‌کند اینجا،فلسطین؟.. که من دلم می‌خواست آن‌وقت که تمام لاتینوها ریخته بودند توی خیابان و مردک سرخ‌پوش مهمانی آمده بود اینجا دغدغه‌هایمان کم‌تر بود و می‌توانستیم برویم نو مور چاوز فریاد کنیم، چه فرق‌ می‌کند قتل؟ چه فرق می‌کند پستی و پلشتی و رذالت؟.. نامردمی؟

زود که می‌رسیم، پیشانی سفید هم که باشیم، سه سبز بر سر، قاطیِ دسته‌ی آن‌ها می‌شویم، الله‌اکبرمان که مشترک، مرگ‌بر هم که در مراممان نیست، خونمان هم که هدیه‌ی به هیچ‌کس و چیزمان نیست، رهبر هم که نداشته‌ایم هیچ‌وقت؛ بعد دسته هی با تعجب برمی‌گردد عقب، ببیند چه‌طور می‌شود که هی الله‌اکبرها بلندبلند و باقیِ حرف‌هاشان کم

کمیم، فرق داریم، راه را می‌اندازیم به ورِ دیگر، بولوارِ کشاورز، دوربین‌های مهم که اینجا نیستند، نیامده بودیم مگر که ثبت شویم؟ ثابت شویم که هستیم، هنوز.. به آنهایی که پشتِ میله‌های سبزِ دانشگاهِ تهران خودشان را قایم یا به آنها که در افقیِ موازی در حالِ حرکت

احمقم من، زیاد که میشویم ذوق میکنم، بعد می‌بینم هنوز هم همان اما برادری ندارم؛ بلندگوی آنها می‌گوید الله‌اکبر، الله‌اکبر می‌شود حرفِ دشمن، واگذار میشود، خدا مالِ شما؛ بلندگو می‌گوید مرگ بر اسراییل، اسراییل می‌شود دوست، یک‌جورِ انگار مادرِ خودتی فریاد می‌زنند مرگ بر روسیه
‌‎ اسراییل که مادر من نیست، خدا که واگذارکردنی نیست، مرگ بر که در مرامِ من..
که روزهای سرخوشیِ قبل از انتخابات بود و توی همین ولی‌عصر یک دسته راه افتاده بود خاتمی گفته به من، زنده باشد دشمنِ من، که هی هی چه یادم رفته بود این قدیمی را، و هه که حالا زنده باد هم نه، همان دلم از مرگ بیزار است، که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است با آن صدای آقای دولت‌آبادی ، از پشتِ آن سبیل‌ها

چوب دو سر گهیم من، با این چفیه‌ی سبز بر سرم، آن‌ها توی صورتم تف می‌کنند که مرگ بر منافق و اینها وقتی دادم می‌رود بالا که عکس‌های فلسطین را چرا پاره دشمنم می‌انگارند.. من منافق نیستم، دشمن نیستم، روسیه مادرِ من نیست، اسراییل مادرِ من نیست، اهلِ یک کشور بهتر اگر بودم، اهلِ یک کشورِ کم‌دغدغه‌تر، فلسطین آنجایی می‌شد که آرمان‌خواهی جوانانه‌ام را صرفش می‌کردم، امروزها که بیشتر از هروقتی درد-داری زندگی‌شان را حس می‌کنم

توی خیابان‌ها کم‌آدم‌تر که راه می‌رویم، دو انگشت‌های رو به بالای از ماشین بیرون‌آمده هست، خانوم‌ها هستند که اولِ صبحی یکی‌شان که خیلی هم قیافه‌ش مدرن فوت می‌کند بهمان که دعایتان کردم، لبخند بزرگِ است که ردوبدل می‌شود با دخترِ چادریِ سبز، یا آن آقای سن‌دارِ خیلی چاقِ خیلی بسیجی‌طور که کنارِ بولوار ایستاده بود و میرحسین، میرحسین بر لب؛
توی شلوغی اما... من آدمِ حل شدن نیستم، آدمِ ما شدن