Thursday, September 17, 2009

از پس ِ معجر، عابر ِ خسته را، به آستين ِ سبز، بوسه‌يي

ما بچه‌های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم.. نه راستش این نیست، یعنی بچه‌ی جنگ که هستم من، اما خاطره ازش ندارم، یعنی خاطره‌ی قوتِ قلب‌‌دهنده و سفت‌گردان که اووووه، چه خشونتِ عریان‌ها را که از سر نگذرانده‌ایم ما، که باتوم و اشک‌آور در برابرش شوخی... فوقش یکی-دو موشک‌بارانِ زیرِ پله‌ای باشد و چند پناهگاهِ گروهی؛ این که بجنگ تا بجنگیم اما بیشتر اثرِ آن لالایی‌هاست که نخواب آروم تو یک لحظه و الخ، و هم این که نجنگیم چه‌کار؟؟ جریانِ همان دفاعی است که می‌شود مقدس

نه، قصدم تاریخ‌گویی نیست، که به وزارت انتخاب نشده‌ام که تعیین برنامه‌هام از من در خانواده‌ای متدین تولد یافته‌ام آغاز شود و باز هشت‌دقیقه اضافه....، نه فقط می‌خواستم یادم بیاورم ما نوجوان‌های اصلاحاتیم، گرچه بیشتریِ وقتش، درستیِ وقتش، رای دهنده هم نبودیم، ما نوجوان‌های فرارِ از مدرسه بودیم برای خریدنِ یک روزنامه که توش نوشته باشد حجاریان هنوز نفس می‌کشد، و داد داد سرِ کلاس کنفرانسِ برلین را تعریف، ما بچه‌های شورای مدرسه بودیم که بزرگترین سوالمان در جلسه‌ی پرسش و پاسخِ با مسئولین پی‌گیری قتلِ فروهرها بود (و فکر کن توی همان جلسه یک دختری پرسید سنگِ این یارو را چرا انقدر به سینه می‌زنید؟ چون که دخترش خواننده؟؟؟)، و عصرهایمان قسمت می‌شد توی ان‌جی‌اوها و سخنرانی‌ها و یک‌وقتی هم میتینگ‌های جابه‌جای شهر که بشناسیم این آدم‌هایی را که قرار بود مجلسِ ششممان را بسازند، (و من حالا قیافه‌ی عصبانیِ دردکشِ صفایی فراهانی را می‌بینم و به جای آن روزها که هیچ دوستش نداشتم باورش می‌کنم)

تابستانِ شانزده‌سالگی کارگاه‌های بچه‌های زمین بود در کوچه‌ی هفدهم ولنجک و آن همه کلاس که اسم‌های مطنطنِ زیبا داشت با استادهای هیجان‌انگیز یکی-دو خیابانِ آنورتر ِ گفتگوی تمدن‌ها... که این‌ور دکتر صدریا که غول بود یک چیزِ جامعه‌شناسی درس می‌داد و چیستا آن‌ور تاتر ( و من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت عطای مهاجرانی لعنتیِ کوفتی را نبخشیدم برای ریدنش در گفتگوی تمدن‌ها)، کم‌کم زمزمه‌های تغییر رشته‌مان را بلند کرده بودیم توی خانه‌هایمان

سالِ بعد، قطعی که کردم مهندس نخواهم شدنم را، دو گزینه بود پیشِ رو، هر دو هم خواستِ دیرینه، تغییر رشته به انسانی که علوم سیاسی مثلا، یا هنر که سینما مثلا.. برای مشورتِ اولی، یک گزینه بود پیشِ رو، که آشنا، و خوب در حرفه‌اش، علیرضای رجایی، (که توی برگه‌های تبلیغاتیِ دوی خردادی‌ها چه‌قدر اسمِ یکی از آدم‌های لیست را که قبولش نداشتیم -کی را واقعن؟- خط زده بودیم و به‌جاش اسمِ ایشان را نوشته که کاندیدای ملی‌-مذهبی‌ها، و من چه‌قدر حرص خوردم وقتی که سی‌امِ تهران او بود و یک‌هو -دشمنِ آن‌همه سال و دوستِ حالای از ناچاری- به جاش آمد بالا)، بعد آقای رجایی کجا بود آن‌وقت؟ زندان!، این شد که گزینه‌ی دوم باقی ماند، هنر

این‌طور شد که ما، نوجوان‌های یک‌سال کوچکترِ اصلاحات (آخرین هم ما نبودیم ؟)، رفتیم پیِ هنر، و مدام آشنای از خیلی قبل بود، بچه‌ی زمینی و ان‌جی‌اویی بود که در این سال‌ها من دیدم در دانشگاهمان، در نمایشگاه‌ها و جشنواره‌ها.. اما اقامت دائم نگزیدیم در آن جزیره‌ی بی‌خیالیِ بی‌زمان/مکانی که همیشه‌ی تاریخ، هنری‌ها را منتسب می‌کردند به اهلیتش.. و من این را همان اولین دقیقه‌های مبارزه به اطمینان دریافتم که دوربینم از بالای پلِ عابرِ دمِ روزنامه‌ی اطلاعات آدم‌های پایین را پایید و نُه از دَهِشان آشنا و هم‌ریشه

اصلا چه وقتِ این حرف‌ها؟ حالا که فرقی ندارد چه کاره‌گی، سن، طبقه.. که چشم‌هایمان پر می‌شود از برقِ شیطنتِ همدستی به غریبه‌ترین‌ها به خاطرِ یک نوارِ سبزِ کوچکِ روی مچ... این‌ها را برای خواهره هست که می‌نویسم، که بدشانسی آورد، که گذاشتند تغییر رشته‌اش را داد، انتخابش را کرد و بعد رشته‌اش را اعلام کردند به عنوانِ متهمِ درجه‌ی اول.. اما چه قندی ته دلِ آدم آب می‌شود ازین عاملِ ترسشان بودنِ بالذات، نه؟

روزهای اولِ دانشگاه، مقدمه‌ی کتابِ عکاسی خبری کوبید توی سرم، به قصدِ تغییر دنیا اگر می‌خواهید واردِ این حرفه شوید اشتباه آمده‌اید که مثلِ هرکارِ دیگر وابسته است به دنیای سرمایه و سیاست و تصمیمِ بزرگانش، (این که من تا حالای بزرگ‌سالی و محافظه‌کاری و واقع‌بینی باورش کردم یا نه، بماند).. اما انگار که از دستِ تو کاری برآمدنی باشد، بچه‌ی جنگ و نوجوانِ اصلاحات هم که نباشی، تازه‌جوانِ بهارِ تهرانی آخر دخترک، وایسا، لولوی خواب‌هایشان شو، برو جلو