رقصِ مادیانها- محمد چرمشیر- بازخوانی نمایشنامهی یرما اثر لورکا- نشر نی
Wednesday, October 28, 2009
Sunday, October 25, 2009
زنانی آغشته به عشق که در کنار میز صبحانه تلف شدند
پیش از آنکه خردادِ تهران بیاید، یکسالی هر روزم این شکلی شروع میشد
برگزاری آیینِ شکوهمندِ صبحانهخوری با حضورِ آقای کیارستمی ( ِ مهتر )
روزنامه(ی روزِ قبل) را به پشت میانداختم روی میز (و شبها همیشه حواسم بود که هیچ نگاهش نکنم که دیدارِ بامدادیمان تازهگیش را از دست ندهد) و نُه از دهِ روزها که آقا حاضر، گاهی بسنده کرده به یک خبرِ کوچک، یک عکسِ کوچک، اما حاضر، سه از دهِ روزها با یک عکسِ بزرگ، یک متنِ درسته، حضورِ به کمال.. و روز شروع میشد، با آقای کیارستمی و شیرینش، آقای کیارستمی و خانومِ ژولیت، آقای کیارستمی در دورِ دنیا، آقای کیارستمیِ عکاس، آقای کیارستمی در راهِ توسکانی
آقای کیارستمی، بفرمایید کرهی بادامزمینی، کلسترول که ندارد، کالریش هم نوشته هر پرسِ سی-گرمی 187، اما من حساب کردهام که واحدِ روزانهی ما کمتر است، یعنی یکچیزی حدودِ 150-120 کیلوکالری، چند دقیقه دوچرخه میشود؟ بیخیال.. یاهو یکروز به من گفت هر یک دقیقه بوسه بیست و شش کالری را میسوزاند، یعنی کافیست شش دقیقه...، کذب است؟ باشد... مزیت که کم ندارد شش دقیقه بوسهی با اشتیاق.. راستی زندگیِ عاشقانهی شما چهطور میگذرد آقای کیارستمی؟ هنوز به راه است کمپانیِ تبدیلِ اکترسهای خوشگل به کارگردانهای روشنفکر-طور؟.. زندگیِ عاشقانهی من؟ شما که غریبه نیستید، میبینید این احوالِ را که چه طولانی هم شده، که صبح به صبح دیدنِ این اسم چه ......؛ زیتون پای صبحانه آقای کیارستمی؟ اههه، این اداها را از فرانسه آوردهاید یا ایتالیا؟..نخیر و از دورهی زیرِ درختان؟... اما گمان نکنم خیلی هم اهلِ غذا باشید، یعنی هیچ نساختهاید در ستایشِ غذا، یا با حضورش، سنگکِ نان و کوچه فقط، و گوجه که کباب میکردند زوجِ تازه در زندگی و دیگر هیچ برای شامِ عروسی مانده یادِ من؛ طعمِ گیلاس؟ هیچ گیلاس نشانمان دادید؟ یادِ من که نیست، اما آن تصویرها که گرفته بود از سرخیِ انارها...، شکمپرستیش هم خلافِ شماست، مثلِ چشمها که من به همه اطمینان میدادم قشنگ است و پنهانشان هم نمیکند.... راست است وجودِ این فیلم ِ زالو؟ یعنی حتی شما را هم نگذاشته...؟.... قهوهی دی-کف؟ شیرتان را میل کنید آقا، این هم کلسیمِ مکملتان، این هم ویتامینِ ب، آهنِ آخرِ شب که فراموشتان نشده؟ البته که شما خوب به خودتان میرسید ماشالله، هنوز جوان-گونه، هنوز جوانه-کش (ه تانیث- انسانِ جوانِ مونث-؛ مذکرها را من نمیدانم، فربد؟؟؟)
بعد، یک صبحهایی آمد که حتی صفحهی پشتی را میخواندم و اشک، که میرسیدم به شبنامه و میخندیدم - تلخ، بعد باز صفحههای دیگر و اشک.. صبحهایی آمد که من فکر میکردم چه خوب که فیلمسازی نساخته من را، وگرنه کی باورش میشد این هقهقِ یکهو و بعد باز به آرامی یک قلپِ دیگر شیرنسکافه خوردن را.. صبحهایی که صبحانه را با آدمهای پشتِ دیوارِ بالاترِ خانهمان خوردم، راستی توی اوین هم پنیرِ مثلثی به هم میرسد(تنها خاطرهی من از بازداشتگاه) یا هیچ؟ یا درد؟
زمان گذشت، آدمها هنوز پشتِ دیوار، اما کمرنگتر، یا امیدِ به درآمدنشان پررنگتر، که بسه دیگه به فاطمه، آقای کیارستمی هم تشریف آوردند از فرنگ، گفتند میخواهد همینجا بمانند، توی خانهی کوچهی بنبستشان.. باز داریم با هم صبحانه میخوریم، اما کم حرف.. از آن صبحانههایی که توی فیلمهای اروپایی، تهش، یکی-بیشتر زن- روزنامهاش را میبندد، میگوید راستی دارم ترکت میکنم
____
عنوان: نان های سوخته- ساعت ۱۰ صبح بود- مجموعه شعر احمدرضا احمدی- نشر چشمه
چه طنزی دارد عنوانِ نوشتهی برای شما را از احمدرضای احمدی وام گرفتن، نه آقای کیارستمی؟
Monday, October 19, 2009
هرگز کسي اينگونه فجيع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زندهگي
آخر تو در زندگی دنبالِ چی هستی؟ چرا هرکاری از دستت بربیاد میکنی تا به دستِ خودت خودت را به گا... بدهی؟
سانتیاگو لبخند زد: چون مازوخیست هستم*
سانتیاگو خودش را به گا داد، با به میانه راضی شدن، با متوسط الحالیش، که انتقام از خودش، طبقهش، خانوادهش، کمالطلبی
من خودم را به گا میدهم، با افراط، با تفریط، با اگر قرار نیست بهترین نصیبم میباید که بدترین.. که انتقام از خودم، از کمالطلبیم
پیِ چی بودم مگر من در تمامیِ این سالها؟ جز از خمیر مایهی یک لحظهی یکتا، تصویرِ بینقص ساختن.. برای خاطرِ زیبایی.
لحظهی یکتام را میبرم به زشتترین جا، چه اسمِ مسخرهای دارد هنرهای زیبا، آخرین مدافعش کی بود؟ دیکتاتور بزرگ؟.. من طرفدارِ زشتیام، وقتی دستم بسته است از ساختنِ زیبایی.. اینطور است که طلایی و صورتی را شره میدهم روی تصاویرم، باشد که زشت باشید، باشد که زشتترین، باشد که عقآور.. اینطور است که سبعیت را میبرم به لحظهای که قرار بود نرمترین، ناخواستهترین را میکنم خواستهم، پشتِ پا میزنم به تمامِ اصولِ خودساخته، به تمامِ راهها که رفتهام یا نرفته تا فراچنگِ آوردنِ بهترینِ لحظات - آنجورکه من میساختمش در رویا-، که کسی سزاوارتر از من نبود به آن
مازوخیست هستم
*گفتگو در کاتدرال- ماریو بارگاس یوسا- عبدالله کوثری
Tuesday, October 13, 2009
With doubt the vicious circle turn and burns
ری چارلز چشم ندارد اما با زنها.. اولین خیانتش را دارد شروع میکند، منیجرش/همراهِ همیشهگیاش ایستاده دمِ در، با یک صدای التماسی ِمناهی
Boss, are you sure?
لباس که انتخاب میکردم پرسیدهام، اتو که میکردهام، آر یو شور؟.. بعد انگشتهای همیشه لرزانم لاکهای سیاه را که به ثمر میرسانند، میفهمم بله که هستم
این راه را نباید ماشین بگیرم، که از بالا نرود، زیرِ آن پلی که من نمیدانم چپ را نگاه کنم به عادتِ بیهوده، یا راست را که دیواااار، موزیکه سرخود میخواند
It's the wrong kind of place
To be thinking of you
It's the wrong time
For somebody new
It's a small crime
And I've got no excuse
نازلی، من آخرش هم نفهمیدم این را که برام فرستادی کادوی تولد، سالهای قبل(که مرسی زیاد) چرا نوشتی یادِ من میاندازدت؟
Is that alright?
Is that alright?
Is that alright?
خیلی نباید بگذرد که بفهمم نه، نه هنوز، بفهمم این نااطمینانیه نمیگذاردم
حتی اگر به رضا پشتِ پا به همهچیزم، همهی تاریخم، ایدئولوژیم، خواستههام
به دَرَکِ رویابافیِ نوجوانیم نه حتی، همین حداقلخواهیهای میان-جوانیم
به قصدِ طغیانِ در برابرِ خودم
بعد عذابِ وجدان که خودآزاریم دارد یکنفرِ دیگر را هم آزار میدهد
پرندگان.. پرندگان.. رفتند... به تماشای آبهای سپید.. پرندگان
پرندگان که هیچوقت هم زیاد دوست نداشتهام را چقدر باید بگذرد تا بتوانم باز؟
بعدِ شش ساعت که سعی کردهام چیزها را بهتر کنم و فقط بد و بد و بدتر
تمامِ توانم را که گردآوری کردهام تا بیرون آمدن، موزیکه که مانده روی صدای خانومِ جذابترینِ من
Pull me close, try and understand
desire is hunger is the fire I breathe
..
شب متعلق است به عاشقان.. خوش به حالشان، من هی پیاده راه میروم و
I intend to be independently blue
پسر بهترین است که میآید به هوای بستنی.. حتی اگر دیگر بستنیفروشی نداشته باشیم.. حتی اگر گالریها هفت ببندند
بعد آن همه شیرینی که یکهو میرود توی تنم.. عادت که ندارد، پس میزند و من یخ میشوم و دارم فکر میکنم چهجور خودم را برسانم به خانه، پدر میشود ناجی، خودش پیداش میشود، از کجا فهمیدی من دارم میمیرم؟... مرد را دردی اگر باشد خوش است، همراهِ شهرام میخوانم و فکر میکنم چه بیست وپنج سالهی قویِ مستقلی هستم من، که هنوز بعدِ یک سرخودگیِ عاطفی پدرجانم باید از توی خیابان جمعم کند، دردِ بیدردی علاجش آتش است
انگشتِ اشاره با لاکِ سیاهش میرود توی حلقم، نارنجیِ دزدیِ نوشیدنیِ پسر حاصلِ اکتشافاتش
و اضافه :
من خودآزارم
دیگرآزارم
قوی نیستم
مستقل نیستم
مطمئن نیستم
خرِ در گل گیر افتادهام
Boss, are you sure?
لباس که انتخاب میکردم پرسیدهام، اتو که میکردهام، آر یو شور؟.. بعد انگشتهای همیشه لرزانم لاکهای سیاه را که به ثمر میرسانند، میفهمم بله که هستم
این راه را نباید ماشین بگیرم، که از بالا نرود، زیرِ آن پلی که من نمیدانم چپ را نگاه کنم به عادتِ بیهوده، یا راست را که دیواااار، موزیکه سرخود میخواند
It's the wrong kind of place
To be thinking of you
It's the wrong time
For somebody new
It's a small crime
And I've got no excuse
نازلی، من آخرش هم نفهمیدم این را که برام فرستادی کادوی تولد، سالهای قبل(که مرسی زیاد) چرا نوشتی یادِ من میاندازدت؟
Is that alright?
Is that alright?
Is that alright?
خیلی نباید بگذرد که بفهمم نه، نه هنوز، بفهمم این نااطمینانیه نمیگذاردم
حتی اگر به رضا پشتِ پا به همهچیزم، همهی تاریخم، ایدئولوژیم، خواستههام
به دَرَکِ رویابافیِ نوجوانیم نه حتی، همین حداقلخواهیهای میان-جوانیم
به قصدِ طغیانِ در برابرِ خودم
بعد عذابِ وجدان که خودآزاریم دارد یکنفرِ دیگر را هم آزار میدهد
پرندگان.. پرندگان.. رفتند... به تماشای آبهای سپید.. پرندگان
پرندگان که هیچوقت هم زیاد دوست نداشتهام را چقدر باید بگذرد تا بتوانم باز؟
بعدِ شش ساعت که سعی کردهام چیزها را بهتر کنم و فقط بد و بد و بدتر
تمامِ توانم را که گردآوری کردهام تا بیرون آمدن، موزیکه که مانده روی صدای خانومِ جذابترینِ من
Pull me close, try and understand
desire is hunger is the fire I breathe
..
شب متعلق است به عاشقان.. خوش به حالشان، من هی پیاده راه میروم و
I intend to be independently blue
پسر بهترین است که میآید به هوای بستنی.. حتی اگر دیگر بستنیفروشی نداشته باشیم.. حتی اگر گالریها هفت ببندند
بعد آن همه شیرینی که یکهو میرود توی تنم.. عادت که ندارد، پس میزند و من یخ میشوم و دارم فکر میکنم چهجور خودم را برسانم به خانه، پدر میشود ناجی، خودش پیداش میشود، از کجا فهمیدی من دارم میمیرم؟... مرد را دردی اگر باشد خوش است، همراهِ شهرام میخوانم و فکر میکنم چه بیست وپنج سالهی قویِ مستقلی هستم من، که هنوز بعدِ یک سرخودگیِ عاطفی پدرجانم باید از توی خیابان جمعم کند، دردِ بیدردی علاجش آتش است
انگشتِ اشاره با لاکِ سیاهش میرود توی حلقم، نارنجیِ دزدیِ نوشیدنیِ پسر حاصلِ اکتشافاتش
و اضافه :
من خودآزارم
دیگرآزارم
قوی نیستم
مستقل نیستم
مطمئن نیستم
خرِ در گل گیر افتادهام
Tuesday, October 06, 2009
But seeing is not the same as believing
ما همانی را که میاندیشیم نمینماییم
آقای تصویربردار دست گرفته بود که خودت هیچی، من نگرانِ این لنزهام، وقتی که از دستت رها بشه، بس که انگار زور نداری نگهش داری، من سعی میکردم عضلهی بازومو از زیرِ بلوز نشونش بدم، که میخندید؛ سارافونِ شق و رقِ نظامیطور تنم بود و سیخ راه میرفتم و فکر میکردم نمادِ اقتدار.. دوربینمو گرفت، عکسم رو که نشونم داد گفتم آخی، این منم؟ چه طفلکی.. حق داشت نگران باشه
از صدای ضبط شدهم بدم میآد، بس که اونی نیست که خودم میشنوم، این که خیلی شله، دختره، لوسه؛ من که اینهمه محکم حرف میزنم؟.. نوبتِ به روخونیِ متنم که میرسه، میذارم توی گرفتهترین وضعِ صِدام؛ اصلا خوبیِ اون روز-شبای اللهاکبر همین بود، که صداهه داشت کمکم واسه خودش دورگهای میشد، بی که لازم باشه که سالیانِ سیگار، که من آدم سیگار نیستم
اینطوره که من دوست ندارم توی عکسها باشم، فیلم؟ هرگز، بس که اون تصویر و صدا شکنندهست، بس که من نیست، من همون زنِ مقتدرِ قویام، با اطمینانِ ولداده توی صداش، مهم این نیست که باقی چی میبینن
آقای تصویربردار دست گرفته بود که خودت هیچی، من نگرانِ این لنزهام، وقتی که از دستت رها بشه، بس که انگار زور نداری نگهش داری، من سعی میکردم عضلهی بازومو از زیرِ بلوز نشونش بدم، که میخندید؛ سارافونِ شق و رقِ نظامیطور تنم بود و سیخ راه میرفتم و فکر میکردم نمادِ اقتدار.. دوربینمو گرفت، عکسم رو که نشونم داد گفتم آخی، این منم؟ چه طفلکی.. حق داشت نگران باشه
از صدای ضبط شدهم بدم میآد، بس که اونی نیست که خودم میشنوم، این که خیلی شله، دختره، لوسه؛ من که اینهمه محکم حرف میزنم؟.. نوبتِ به روخونیِ متنم که میرسه، میذارم توی گرفتهترین وضعِ صِدام؛ اصلا خوبیِ اون روز-شبای اللهاکبر همین بود، که صداهه داشت کمکم واسه خودش دورگهای میشد، بی که لازم باشه که سالیانِ سیگار، که من آدم سیگار نیستم
اینطوره که من دوست ندارم توی عکسها باشم، فیلم؟ هرگز، بس که اون تصویر و صدا شکنندهست، بس که من نیست، من همون زنِ مقتدرِ قویام، با اطمینانِ ولداده توی صداش، مهم این نیست که باقی چی میبینن
Subscribe to:
Posts (Atom)