من حواسم بود که نصفِ همکلاسیهای چهارم و پنجمِ آن مدرسهی تههای مقصودبیک، که آخرش هم معلوممان نشد باید دکترحسابی صداش کنیم یا شهید دربندی، دلشان میرفت که بفهمند آن دخترِ درازِ لاغر که برایشان نطق میکرد تا علیه آپارتاید (که آنوقت فکر میکرد معنای عامِ تبعیض) بشوراندشان، و زنگهای تفریح ازشان میخواست خدا بازی کنند و خودش بشود زئوس، و نمایشهای عصیانگر ترتیب میداد علیه جور و ظلمِ معلم، و حرفهاش همش غریبه بود، و خودش هم.. خانهشان کجاست
توی آن مدرسه اختلافِ طبقاتی بیداد میکرد-که هنوز مدارسِ غیرانتفاعیعَلَم نشده بودند، یا مردم باورشان نداشتند- و دختر سردرگمشان میکرد که توی دستهبندیهایشان جا نمیگرفت، دستهی بچههای صاحبانِ کارخانهها و عمارتهای بزرگ، و دستهی بچههای کارگرهاشان.. درسِ دختر خوب بود، سر و وضعش با تقریبِ خوبی، و خانوادهشان باسواد، پس دستهی اول حیفش میآمد از دست بدهد چنین عضوی را.. اما حرفهاش که عجیب، یا ماشین که انگار نداشتند، و خانهشان اصلا کجا؟؟؟؟
و توی آن محله اختلافِ طبقاتی بیداد میکرد، که یک پنجرهی خانهشان رو به روی حیاطِ خانهی خواهرآقای قدیمها نخستوزیرِ ارکیدهای که حالا هر اتاقش نصیبِ کسی، علیل و گدا و کارگر.. آنیکی رو به خانهی آدمهای قدیمی محل، کنارِ همانها یک حیاطِ بزرگ که صاحبش ملایی که دوتا زن داشت و زیاد توله؛ دوتا خانه آنورتر خانهی محصورِ محجوبِ مبادا چشمِ غیر بر آنِ آقای موتلفه؛ و آپارتمانِ دانشجویی آنها، با معماریِ مسخرهش، حدِ فاصل این دنیاها، بیربطِ جداافتاده ازین دنیا
و دختر حواسش بود که آنها چه پیگیرند پیدا کردنِ خانهشان را، یعنی اول حواسش نبود باید پنهان کند، درِ خانه باز بود روی چندتایی.. دخترِ آقای کارگاهِ سنگبری که ماشینشان بزرگ بود و خانهشان، اما نصفِ نصفِ او هم اسباببازی نداشت، و ربعِ ربعِ او کتاب نداشت و هی دروغ میگفت و عکسِ ساکسیفون را لابد از توی یکی از کتابهای دختر دیده بود و گفته بود ازینها میزند، و قندانهای سنگیِ زشتشان را میفروخت به دختر که کادوی روزِ مادر ... و یکی هم از بچههای خانههای مصادرهای، که گند زده بودند به یک خانهی خیلی خیلی بزرگ و همهی اسبابهاش، و یک اتاقِ کوچک را برداشته بودند تمامش را فرش کرده بودند و با افتخار کرده بودند اتاقِ مهمان و او را یکبار دعوت کردند به آنجا که تنها مدعوِ تولدِ دخترک که روزهای محرم از صبحانه تا شامش رادربهدرِ کوچه بود قابلمه زیرِ بغل و چندباری هم آمده بود دمِ خانهی آنها که ببردش به همراهی و نه اگر شنیده بود گفته بود ظرف بده برای شما هم نذری بگیرم
اول حواسش نبود که باید پنهان کند، از همان مشقِ اولِ سال که باید پلانِ خانهشان را میکشیدند (برای چه درسی؟!!!)، و پلانِ خانهی آنها زیادی ساده بود و بچهها با تعجب گفته بودند همین؟ و او تا کم نیاورد از آنهمه اتاق و طبقات که آنها نکشیده بودند اما میشمردند گفته بود نه، برای راحتی مشق....
و نشانی اگر پرسیده بودند داده بود، بعد فرداش گفته بودند یعنی آن آپارتمان کوچک با آن پردهها؟، و پردههای اتاقش زشت نبود، سفیدِ نخی بود با پاپیونهای صورتی، اما مجبور شده بود بگوید نه، که کناریش، که یکخانه توی همان کوچه.. بعد یکبار که پیگیر آمده بودند دنبالش، رفته بود توی کوچه، صبر کرده بود تا دور شوند؛ و تحقیرِ آن دقیقهها، آن دروغ گفتن، برای پنهان کردنِ چیزی که بد نبود را صدای آب جویِ خیابانِ مقصودبیک هیچوقت با خودش نبرد
میخواهم بنویسم حتی حالا، که آدرسمان را همه دارند، که تا دمِ در لااقل بارها آمدهاند، چه حواسم بود به آن دوتا مردِ از قدیمِ زندگیم که با هیجان دعوتِ مهمانی را قبول کردند، که انگار آمده بودند ببینند خانهی این دختر چهجور جایی است، که چهجور چشمهایشان خانه را میگشت و اتاقِ من را که از نوجوانیم تا حالا هیچ تغییرش ندادهام، جز هی این عکسهای به دیوار.. که چه مانده بودند روی عکسهای عمومیِ خانه که چهطور خانوادهای هستید شما...
یعنی که حواسم هست به دستهبندیهایتان، به این که توش جا نمیگیرم، اما چیزی در زندگیم نیست که شرمسارم کند، پنهانش نمیکنم
توی آن مدرسه اختلافِ طبقاتی بیداد میکرد-که هنوز مدارسِ غیرانتفاعیعَلَم نشده بودند، یا مردم باورشان نداشتند- و دختر سردرگمشان میکرد که توی دستهبندیهایشان جا نمیگرفت، دستهی بچههای صاحبانِ کارخانهها و عمارتهای بزرگ، و دستهی بچههای کارگرهاشان.. درسِ دختر خوب بود، سر و وضعش با تقریبِ خوبی، و خانوادهشان باسواد، پس دستهی اول حیفش میآمد از دست بدهد چنین عضوی را.. اما حرفهاش که عجیب، یا ماشین که انگار نداشتند، و خانهشان اصلا کجا؟؟؟؟
و توی آن محله اختلافِ طبقاتی بیداد میکرد، که یک پنجرهی خانهشان رو به روی حیاطِ خانهی خواهرآقای قدیمها نخستوزیرِ ارکیدهای که حالا هر اتاقش نصیبِ کسی، علیل و گدا و کارگر.. آنیکی رو به خانهی آدمهای قدیمی محل، کنارِ همانها یک حیاطِ بزرگ که صاحبش ملایی که دوتا زن داشت و زیاد توله؛ دوتا خانه آنورتر خانهی محصورِ محجوبِ مبادا چشمِ غیر بر آنِ آقای موتلفه؛ و آپارتمانِ دانشجویی آنها، با معماریِ مسخرهش، حدِ فاصل این دنیاها، بیربطِ جداافتاده ازین دنیا
و دختر حواسش بود که آنها چه پیگیرند پیدا کردنِ خانهشان را، یعنی اول حواسش نبود باید پنهان کند، درِ خانه باز بود روی چندتایی.. دخترِ آقای کارگاهِ سنگبری که ماشینشان بزرگ بود و خانهشان، اما نصفِ نصفِ او هم اسباببازی نداشت، و ربعِ ربعِ او کتاب نداشت و هی دروغ میگفت و عکسِ ساکسیفون را لابد از توی یکی از کتابهای دختر دیده بود و گفته بود ازینها میزند، و قندانهای سنگیِ زشتشان را میفروخت به دختر که کادوی روزِ مادر ... و یکی هم از بچههای خانههای مصادرهای، که گند زده بودند به یک خانهی خیلی خیلی بزرگ و همهی اسبابهاش، و یک اتاقِ کوچک را برداشته بودند تمامش را فرش کرده بودند و با افتخار کرده بودند اتاقِ مهمان و او را یکبار دعوت کردند به آنجا که تنها مدعوِ تولدِ دخترک که روزهای محرم از صبحانه تا شامش رادربهدرِ کوچه بود قابلمه زیرِ بغل و چندباری هم آمده بود دمِ خانهی آنها که ببردش به همراهی و نه اگر شنیده بود گفته بود ظرف بده برای شما هم نذری بگیرم
اول حواسش نبود که باید پنهان کند، از همان مشقِ اولِ سال که باید پلانِ خانهشان را میکشیدند (برای چه درسی؟!!!)، و پلانِ خانهی آنها زیادی ساده بود و بچهها با تعجب گفته بودند همین؟ و او تا کم نیاورد از آنهمه اتاق و طبقات که آنها نکشیده بودند اما میشمردند گفته بود نه، برای راحتی مشق....
و نشانی اگر پرسیده بودند داده بود، بعد فرداش گفته بودند یعنی آن آپارتمان کوچک با آن پردهها؟، و پردههای اتاقش زشت نبود، سفیدِ نخی بود با پاپیونهای صورتی، اما مجبور شده بود بگوید نه، که کناریش، که یکخانه توی همان کوچه.. بعد یکبار که پیگیر آمده بودند دنبالش، رفته بود توی کوچه، صبر کرده بود تا دور شوند؛ و تحقیرِ آن دقیقهها، آن دروغ گفتن، برای پنهان کردنِ چیزی که بد نبود را صدای آب جویِ خیابانِ مقصودبیک هیچوقت با خودش نبرد
میخواهم بنویسم حتی حالا، که آدرسمان را همه دارند، که تا دمِ در لااقل بارها آمدهاند، چه حواسم بود به آن دوتا مردِ از قدیمِ زندگیم که با هیجان دعوتِ مهمانی را قبول کردند، که انگار آمده بودند ببینند خانهی این دختر چهجور جایی است، که چهجور چشمهایشان خانه را میگشت و اتاقِ من را که از نوجوانیم تا حالا هیچ تغییرش ندادهام، جز هی این عکسهای به دیوار.. که چه مانده بودند روی عکسهای عمومیِ خانه که چهطور خانوادهای هستید شما...
یعنی که حواسم هست به دستهبندیهایتان، به این که توش جا نمیگیرم، اما چیزی در زندگیم نیست که شرمسارم کند، پنهانش نمیکنم
No comments:
Post a Comment