Sunday, December 06, 2009

When you're smiling the whole world smiles with you

‎نشسته بودم روی صندلی برعکس، آفتاب زردی‌ش را می‌کرد توی چشمم، می‌پیچید لای موهام که فرفرتر شده بود از آن دانه‌های سفید که هی قاچاقی سوارش شده بودند وقتِ شال را از سرانداختن انگار که من حواسم نیست، دینو توی گوشم خوشحالی می‌کرد، تنم لَختیِ ولیش بود، لب‌هام تکان‌تکانِ ریزشان بود که کش بیایند و بشوند لبخند.. فکر کردم انگار در لحظه معشوق نقاب از رخ برکشیده باشد، مرا فراخوانده باشد، این راه که می‌رود بالا برساند مرا به او.. دیدم رضایته بیشتر از این‌هاست، فرای همه‌ی مردانِ من که دارمشان، آن‌ورتر از خواستنِ کسی که نیست.. فکر کردم آخ زن‌های خیسِ خموده‌ روبروی من، فکرش را هم نمی‌کنید چندتا عکاس حالا دلشان می‌خواست جای شما باشند، برای ثبتِ این لحظه، این مجسمه‌‌ی‌خوش‌بختی که منم، فکر کردم این لبخندِ تابناک را که نمی‌شود بازسازی.. حیف که تمامِ عکس‌های من انگار که از سنگند

__

پنج‌شنبه، برفِ نو، برفِ نو سلام سلام‌مان بود، یعنی رسمی‌ش، وگرنه که دیروزش هم نمکی آمد که من تا آمدم خبرش را پانویسِ نامه‌ام کنم جا داده بود به آفتاب، شالِ پیچیده به دور را برگرداندم سرِ جاش که آماده‌ی رفتن، نه که کسی/جایی منتظرم، نه که دلمِ پرپرِ اولین قدم‌های برفی، برای این که رفتن هم فعلی است از افعالِ زمین.. تا خودم را لوس کنم گفتم داری بیرون می‌اندازیم توی بوران، تا لوسی‌م بی‌جواب نماند نیم‌ساعت بیشتر...

سرم را که بردم بالا، که سفید و سفیدِ ریزریز ریزان هم، یادم هم نبود به شما، گفتم که این‌روزها- خلافِ پارسالی‌ها- ازتان که می‌گذرم غمگین نیستم، خوشحال‌تان هم نیستم، می‌گذرمتان، فقط

No comments: