Wednesday, January 06, 2010

به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می‌ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی‌هایش می‌چکد

بعد می‌بینی این سرخی روی لب‌های تو، این رنگ‌ها که به تن کشیده‌ای ( تا مگر شادانت کند، بپوشاند ترک ترکِ جان را لعابِ ظاهر)، چه شبیهت کرده به این دلقک، که زنگ می‌زند پاهاش،تنش،گوش‌هاش، که به لبِ بچه‌های هارهارخنده هم دیگر لبخند نمی‌تواندش آورد.. که می‌بینی لای خنده‌های قاه‌قاهِ پسرکت یک قطره دارد یواش راهِ خودش را پیدا می‌کند از کنارِ صورتت تا گم شود میانِ موها آن‌جا که دلقک می‌گوید فهمیده صدای زنگِ توی سرش صدای بچه‌های خرس است، و صدای ناله‌های خرس است آن‌وقت که در بندش می‌کرده‌اند، و صدای این همه خیانت است و جنایت (آخخخ، چه‌قدر هم که دلت خواسته شعارِ برگزیده‌ات را پی‌اش فریاد کنی) که زنگ می‌زند توی سرش.. که می‌بینی این همه خالیِ توی سر تو، پر از صدای آن‌همه آدم است که گم شده، پشتِ میله‌ها، که زخم بر تن، که داغ در دل

می‌بینی تلخی هست، آمده نمایشِ بچه‌ها، قاطیِ خنده‌هات، با شما آمده نشسته روی چمن براونیِ خواهر پز خورده.. می‌بینی این سرخیِ روی لب‌هات، این رنگ‌رنگِ به تنت، هیچ کم نمی‌کند از تیرگیِ وحشت‌بارِ حرف‌های با دوست‌هات؛ این دلقکِ رنگ‌دار هم زنگ‌ زده، خنده‌ی از ژرفای جان را نمی‌تواند، خنده آوردن بر لبِ دوست‌هاش را نمی‌تواند، توی سرش زنگ می‌زنند، زنگ‌ می‌زنند... جنگلِ سبزش کجاست؟ باید برود