Monday, March 01, 2010

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

دامنِ بلندِ قرمزِ تیره و باقیِ پوشیدنی‌هام هم در همین مایه‌ی رنگی تا قهوه‌ای؛ شلوارِ ورزشی به پاش و بلوزِ رپری-طور که کلاهش را نمی‌گذارد که مبادا زشت شود (از خانه آمده که بنزین و هم من را برساند پسِ افتتاحیه‌کردن‌هام و کافه و دورهمی‌م).. حوالیِ نیمه‌ی شبِ پرباران، داریم عرضِ خیابان را می‌گذریم تا بستنی، دستش لابد حوالیِ کمرِ من، دستِ من دامن را گرفته بالا که کمتر خیس.. به هم بی‌ربط‌ترین دونفرِ این خیابان‌ها که ماییم، طعمِ شاتوتیِ بستنیش قاطی می‌شود با قهوه‌ی من

بعد من یادم رفته بود چه می‌تواند این شهر باهات راه بیاید، اگر که یک نفری را داشته باشی همراه؛ که اصلا پیچ و تاب‌های پردیسِ ملت را ساخته‌اند برای یواشکی‌ها؛ یا اصلا چرا یواشکی و علنی نه، ایستاده بر بالای لوکومتیوِ خاطره‌ی کودکیت، وقتِ تاب‌سواریِ شبانه در زمینِ بازیِ بی‌بچه، موهات توی باد

و بگذاری تمامِ مردمِ شهر بدانند، گورِ بابای فرقِ ظاهر، و صمد-گارداش هم تکه‌اش را بپراند بلند و تمامِ آدم‌های تصویریِ نشسته روی پله‌های خانه‌ی هنرمندان بخندند و بدانند، و اصلا چه بلد نبودم لذتِ این همه دانستنش را، پسِ آن‌همه وقت پنهان‌کاری‌ها و مبادا کسی بویی بَرَدها؛
آشکاره‌ آدمی که منم

No comments: