گفته یک دورِهمیِ کم-نفره، من از خانوادهی زردها پیرهنِ بیآستینی برتن کردهام و شلوارِ جین و کفشهام تختترین و زلفِ پریشانم.. وارد شدهایم و تاریکی، و دخترها همه سیاهپوشیدهی بیرونانداز و کفشها پاشنهبلند و موها اتوکشیدهی همرنگ.. گوشهنشینی کردهایم با کلمات تا خلوت شده و رفتهایم توی آشپزخانه پیشِ باقی.. نشستهام بالای کابینتی و تا بهم نگویند ضدِاجتماع لبخندِ یواش زدهام به حرفها.... بعد یکهو درآمده که با همهی اینها صفتت کول نیست و بلکه شیک!
من این صفت را نشنیده بودم، تا همین حوالی، یعنی نه به خودم، به هیچکس نشنیده بودم، یک شیکی-پیکی داشتیم فقط ما که هیچ هم شبیهِ من نبود؛ بعد در این دوماههی اخیر این دومین نفَرَست که این نسبت را میدهد به من.. باز اولی ادعای مردمیبودن داشت و خلقیگری و آزارش میداد متشکرم، اما نمیخواهم، ببخشید های من در جوابِ پسرکِ فالفروش و من بیزار بودم ازحاجی و قربان گفتنش به مردمِ کوچه.. اما این پسرِ ناخلفِ آقای شاعرِ آرمانگرای تودهها با ساعتِ رولکسش چرا؟
جونو را باز دیدم، آنوقت که میخواستم ببینم کدام کلهخری عاقله-مردِ موزیک و فیلمهای مشابه را رها میکند برای خاطرِ احمقترین پسربچهی زشت، میخواستم جونو باهام همراهی کند، بعد ترس برم داشت، دیدم هیچ شباهت به او ندارم، دیدم دارم شبیهِ ونسای عاقلِ نظم و برنامهدارِ فیلم میشوم
آنوقت که تازه فیس-بوک، که هنوز سومشخصِ مفرد بودم توی استتوسهام (چقدر،چقدر،چقدر هم که دلتنگم برای آن یرمایی که خوشی میکرد، و سیبِ سبز گاز میزد هی، و انتظارش را میکشید با دو انگشت شست و اشاره ...) و زندگیمان انقدر بهتر بود که وقتمان برود پای کوییزها، من این آزمونها را پشت سر میگذاشتم که چه طور آدمی و چه جور عاشقی و چهقدر عاقلی، نه به خاطرِ نتیجههای چرندِ تهش، که سوالها و جوابها میبردم به فکر، میگذاشت بشناسم خودم را، وگرنه من خبر نداشتم از این زن که دلش فرست-دیتِ در رستورانِ حسابی میخواست (یکبار هم اجازه دادم برود آخر، اما نتوانستم جلوش را بگیرم که بعدا فکر نکند پولِ آن ناهارِ دونفره چند وعدهی غذا میشد برای آنها که ندارند)، و دلش شامپاین-توتفرنگی میخواست برای زنگِ تفریحهای میانِ عاشقیت، و لابد نورِ شمعی و موزیکی که آهسته.... که این زن را کجا نهانیده بودم پس در این سالها که به سخره تمامِ این مجللات و حشویات را نگاه.. عیانش هم نکردم زیاد البت، رو ندادم بهش، از فردای آن رستورانِ کذایی باز رفتم پیِ همان سوسیسبندری و دلوجگرها.. اما فهمیدم که هست، دیدم که نمیشود انکارش کرد وقتی دستهاش تند دستمال را سه گوش میکند وقتِ آشخورانِ روی چمنهای پارک؛ دیدم حالا هی زانوها به بغل و گلهای موخیتو را با دستخور، پنهانِ دیدههای همه نمیشود
گفتم این صفت را از کجا، گفتم این صفتِ من نبوده هیچوقت، نالیدم دارم که بزرگ میشوم، گفت شدهای
__
Title: Sophisticated Lady_ Ella Fitzgerald
1 comment:
khodkoshi nakon, bia man khodam mikoshamet.
K.
Post a Comment