، اینو برای تو نوشته بودم ، انقدر دور که واقعیتش به یادم نمی آد
برای تکرار خاطرات نیست که اینجا می نویسمش
میخوام از توی دفترم پاره بشه .)
دستهات آموخته ی این کار نیست ، با تقدیس حرکت می کنند روی تن من ، انگار که روی سه تارت
وگاهی با خشونت ، انگار که زخمه های از سر عصیان
می بندم چشم هایم را ، اشک دارند ، نباید ببینیشان
که مبادا بپرسی ،
که مبادا بگویم ،
دیگری را ترجیح می دهم به جای تو ، اینجا درکنار من
چشمهات نیستند ، مثل وقتی که ساز دست می گیری
من هشیارم ، هشیارم و درد می کشم نخواستن تو را ،
هشیاریم طلب نمی کند لمس شدنی این چنین را
دست هایی آموخته می خواهد که سکرآورانه لمسش کنند ، از سر شهوت
سپاس می گویی جهان طبیعت را به خاطر حضور من ،
من ، اما ، عام تر کلماتی می خواهم ، در خور لحظه
تهوع حماقتم نمی گذارد که ببوسمت ،
نمی گذارد که نباشم ،
درد می کشم
...
No comments:
Post a Comment