Thursday, December 02, 2004

روزهای حیاط سرد و گشتن به دنبال تکه ای آفتاب و چسبیدن به شوفاژ
و شلوغی کافی شاپ و کتابخانه
نه که برای کتاب ها فقط
بهانه هستند آنها
کتاب هاو نوارها و سی دی ها رها می شوند روی میز
و " من چه خوبم "
از ذهن می گذرد
و انتظار برای غریبه هایی که از راه می رسند و اجازه خواهند خواست برای نشستن
و جادوی سواد انها را خواهد کشاند..

تنها که باشی و "من چه خوبمت" شده باشد " من خوبم؟ "
خیره به مجله ی قدیمیت می مانی و صحبت دیگران نمی گذارتت که پیش بروی
و بوی کتابی که به خودشان زده اند ، عصبانیت می کند
و حرف هایی که به آرزوهای بزرگ شبیه تر است
یا فیلم های تخیلی..

تمام توجه ات را می بری به سمت لیوان توی دستت و مایع گرم توش تا
حرفهای پسر را که پر از " شاهکارم من " است نشنوی

استادی که بزرگ است و چیزی یادت نمی دهد
و دیگری که قبولش نداری و تحقیرت می کند

حیاط سرد است ، کافه شلوغ
کلاس ها بوی مرد می دهند
برق همیشه سر کلاس نورپردازی می رود
و من از هی گذراندن واحد حیاط خسته شده ام ،
رهایم می کنید؟





No comments: