Sunday, January 23, 2005

سهم من آسماني بود
كه آويختن پرده اي آن را از من گرفت

قبلنا اتاقم پرده نداشت
برهنه مي گشتم توي اتاق , آوازخوان
بعد فهميدم پنجرهه يه طرفه نيست
اونايي كه من مي بينمشون , منو مي بينن
پرده اي آويختيم
بعد فكر كرديم يه آشنا همسايه ي روبروييمونه
بالاخره آشناها ترسناكترن
پردهه بسته تر شد
گرچه آشناهه همسايه در نيومد
اما ترس ما برجاي ماند
پوشيده تر مي گشتيم
با پرده ي نيمه باز

بعد مدرنيسم
گسترش شهرنشيني
آپارتمان هاي نو
كارگرهايي كه از صبح رو به اتاق من كار مي كردند
پرده كه كنار بود
انگار توي اتاق باشند
نزديك ,
پرده بسته شد
عادت بدي است اما
از آدم هايي كه با ما در يك طبقه نباشند دوري مي كنيم

انتخاب
بين پرده ي باز و حفظ ظاهر
يا
پرده ي بسته و زندگي به ميل خود

پرده بسته است
من كسي را نمي بينم
كسي هم من را نمي بيند
به اين مي گويند امنيت

حالا برف كه بياد
من خبرشو توي تلويزيون مي بينم اول
يا از خواهره كه هنوز به كنار بودن پرده ها علاقه داره مي شنوم

صبح هم وقتي مياد كه من اراده كنم
خورشيد مزاحم كنار رانده شده

اما
هنوز
وسوسه فرانچسكو
كه به دنبال گنجشكي رفت روي بام
و باد كه مي پيچيد توي لباس بلند سفيدش با منه

دلم مي خواست بيانيه صادر كنم كه
پرده رو كنار بزن
چشمهات رو ببند
و بخواه كه محو شن
حالا تويي
و شهر
زير پات

اما
چشمهايي كه عريانيم رو ديد مي زنن
حس مي كنم
كثافت فكرشون از چشم هاشون مي چسبه به پوستم
و فشار مياره بهش
و مي دردش
تا داخل بدنم بشه
و من هي مي شورم ‏
هي لزجي نگاهها رو , فكرا رو از روي پوستم پاك مي كنم
نبايد برن تو
نبايد مسمومم كنن
نبايد..

من
برهنگيمو
لذت آسمونو
امنيتمو با هم مي خوام ..
من عريانيمو با آدم هاي عريان قسمت مي كنم
نه كسايي كه اندام هاي ناراستشونو قايم مي كنن زير لباس
و تن برهنه ي ما رو با نگاهشون مي جون

و كودك
تنها كسي نيست كه برهنگي پادشاه را فرياد مي كند
تنها كسي است كه برهنگي اش را مي بيند
چرا كه خودش هم لباسي به تن ندارد
و من
كه پادشاهم
نه كه گول خورده باشم و خبر نداشته باشم از عريانيم
اين عرياني را
خود خواسته
مي خواهم
و شما
مستوران
پوشيدگان
مرا هم پوشيده مي بينيد چون خود
كه بر تن هركس لباسي مي بينيد
و آدم ها را از روي لباسشان مي شناسيد

اين لباسي است كه احمقان مي بينند