Tuesday, June 21, 2005

موهاش سياه سياه بود و خيلی نرم

با يک پيراهن بلند زرشکی

توی بلندی می ايستاد و گاه گا ه می گذاشتندم که دستش بگيرم

عروسک عمه که سوغات فرنگ بود ، بانوتر از دخترکان موطلايی من

حالا شبيه ترم به او يا عروسک های بنجل پلاستيکی نمی دانم

جای روشنی موهام را اما سياهی گرفته

وضعيت زندگی بی شباهت نيست به رنگ موهای من

طالب آبييم و می رسيم به سياهی

بعد که می گذرد سياهی می شود مطلوبمان

يادمان می رود حلقه حلقه های روشن اگر شهوت بر نمی انگيختند ، نرم بودند و مال خودمان ، بی منت

ــــــــ


به چهارراه اخری که رسيدم

داشتم می لعنتيدم به روزگار که اينبار هم بی آشنای هيجان برانگيزی بوده راه

ديدمش

جوان ,

انقدر که هی فکر که چطور روزی انرژی از دست های او می آمد توی دست های من

ـــــ



شام آخر را هم رفتيم

مهمانی اخر هم شد بحث انتخاب بين بدتر و بدترين

کاش بدنم می شد که مال من نباشد

پر می شوم از غبطه دست های در هوا گردان را که می بينم و پاهای لغزان بر زمين را



چرا نبودی پس؟


No comments: