Friday, July 01, 2005

تابستان شد .

چهارشنبه پنج و نيم عصر ناگهان تابستان شد

و من باز سرما را حس کردم.

يخ شکن ها را مرور کردم:

تلفنی عجيب ؛ نخواهد شد ، می دانم .

پاستيل ؛ حاضر نيستم به رفتن اين همه راه ، شايد هم که جواب ندهد .

بعد

کودک چهارساله ی بهانه گيرم گفت ليوان بزرگی آب پرتغال طبيعی اگربود

فرو می نشست اين همه غمش ..

حکايت تير و پرتغال و ناتوانی و خودبدبخت بينی مستمر!



خانه که رساندم خودم را به زور

پاستيل های رنگی اماده بودند روی ميز

و پرتغال های ترش پاييز!

و شادی انقدر آسان حادث می شود

حتی اگر کسی از ما ياد نکند