خاطرات زندان نبوی را که می خواندم ، نوشته بود زندانی ها شب ها بیدارند و روزها تا ظهر خواب
روز که بیدار باشم دلم هوای بیرون میکند، بعد روم نمی شود بگویم تنهایی نمی خواهم یا می ترسم یا چی..
تلویزیون هست و کلی فیلم نادیده هم .. یادم باشد یک چیزی باید بنویسم در مدح تصویر متحرک
حالا که عمو رابرت و خاله مریل و عمه جان مرلین اینهمه دور و برم را شلوغ کرده اند،
شب ها می نشینم به خواندن
هوس زندگی هم که بکنم ، وبلاگ ملت را می خوانم و تصویر می سازم
فلان غریبه را می بینم که می رود توی آن کافه ، آدم هایی که می نویسد را دیده ام
از کنسرتی می نویسد ، نشستی ، خیابانی .. از کنار هم گذشته ایم؟
می گردم خودم را پیدا کنم
________________
Saturday, December 25, 2004روز که بیدار باشم دلم هوای بیرون میکند، بعد روم نمی شود بگویم تنهایی نمی خواهم یا می ترسم یا چی..
تلویزیون هست و کلی فیلم نادیده هم .. یادم باشد یک چیزی باید بنویسم در مدح تصویر متحرک
حالا که عمو رابرت و خاله مریل و عمه جان مرلین اینهمه دور و برم را شلوغ کرده اند،
شب ها می نشینم به خواندن
هوس زندگی هم که بکنم ، وبلاگ ملت را می خوانم و تصویر می سازم
فلان غریبه را می بینم که می رود توی آن کافه ، آدم هایی که می نویسد را دیده ام
از کنسرتی می نویسد ، نشستی ، خیابانی .. از کنار هم گذشته ایم؟
می گردم خودم را پیدا کنم
________________
باد غربی و خورشید بحث میکردند که کدام قویتر هستند. باد غربی گفت شرط میبندم میتوانم پالتوی آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت نمیتوانی.
باد غربی شروع کرد به وزیدن. ولی مرد پالتو را درنیاورد. هر چقدر باد شدیدتر میوزید مرد پالتویش را محکمتر میچسبید.
بعد خورشید رفت وسط آسمان و لبخندی زد. هوا گرم شد و مرد پالتویش را درآورد.
Michael, The movie
باد غربی شروع کرد به وزیدن. ولی مرد پالتو را درنیاورد. هر چقدر باد شدیدتر میوزید مرد پالتویش را محکمتر میچسبید.
بعد خورشید رفت وسط آسمان و لبخندی زد. هوا گرم شد و مرد پالتویش را درآورد.
Michael, The movie
comments(1) ،peakovsky، 11:58 PM
بی هوا رسیدم به این
جمله ی اول این نوشته را ، آنجا دیدم
تصویری آمد جلو
زرد پوشیده ام ، موهام بلند
خورشید منم
اسم باد یادم نمی آید
مرد روستایی نسیم زهتابچی است ، گریم مسخره اش بهش می آید
آن وقت ها که توی خیابان زن های چادری جلوی من مقنعه پوشیده را می گرفتند که دست هات به خاطر آستین های کوتاه توی آتش جهنم خواهد سوخت ، جوراب شلواری گل گلی پایش می کرد با تی شرت و من آیییییییی حسودی می کردم..
توی مقصودبیک که می پیچم از سرکوچه شان رد می شوم
فکر می کنم حالا کجاست؟
حالا بچه های کلاس چهارم دبستان شهید دربندی که تئاترهای بداهه از درس جواب دادن نجاتشان می داد
تا کجا پخش شده اند؟
آلبوم عکس ها اینجا نیست
دست می کشم به کوتاهی موهام
لباس های زرد خواهرم را دزدکی می پوشم
No comments:
Post a Comment