Thursday, September 08, 2005

کامکارها می ذارم و شروع می کنم به بالا و پایین پریدن
و هی دلم هوای کنسرتشان توی کاخ را می کند،
شانه هام را بی ضرافتی تکان می دهم و یاد " بشان " های دوست کرد پرورشیم می افتم
که هرچه کرد ساده ترین رقص های کردی را هم یاد نگرفتم
پا می کوبم و دلم برای روزهای کردی گوش کردن و تلاش برای فهمیدنشان تنگ می شود

تصمیم گرفته بودیم کنسرت امسال با لباس کردی برویم
و بی ترسی از ریشوهای گنده ی لولوی سرخرمن که می شناسیمشان به اهل موسیقی بودن و حنای ریش و پشمشان برامان رنگی ندارد حسابی تکانی به خودمان بدهیم ،
کنسرت نگذاشتنشان را می گذارم به حساب فوت مادرشان و به دلم وعده ی سال بعد می دهم
گرچه شهریور دارد تمام می شود و حتی خبری از سراج نیست
چقدر دلم را خوش کرده بودم به شهریور..

دلم شب های تا دیر ناظری می خواهد
روزهای کردی گوشیدن ،
دلم می خواهد با صدای تنبور بیافتیم به جان ابروهای من و هی نیست ترشان کنیم
از ارمنی حرف زدن زن های آرایشگر خسته ام می شود ،
دلم می خواهد سوار هر ماشینی می شویم از دوست های شاکی تا راننده تاکسی های شاکی تر
به زور موسیقی های غریبمان را قالبشان کنیم ،
دلم می خواهد باز چغانه خانوم را همه جا دنبالم بکشم و به روم نیاورم که هیچی یاد نگرفته ام از ساز زدن
بعد بنشینم از عشقم به حضرت والا شعر ببافم ،
احمق جانم ، دلم ترا می خواهد که با موسیقی کردی اشکت بریزد و هی حرص خریتت را بخورم

No comments: