Sunday, September 18, 2005

یادداشت اول :

گفت فلانی را برده اند دادگاه ، چندتا دختر ازش شکایت کرده اند ، نیشم تابناگوش باز شد ، به دخترها آفرین گفتم
این کار در کشوری که شکایت از مورد تجاوز واقع شدن در مضان اتهام به روابط نامشروع ! قرارت می دهد
و یا متهم می شوی به خود را در معرض تجاوز قرار دادن ، شجاعت می خواهد
حالا روابط حرفه ای و حرف هایی که دورت را می گیرند بماند

زمستان سه سال پیش بود گمانم ، تلفن زد و خواست به دلیل بی دلیلی ببنیدمم
مضطرب بود، ترسیده ، با احساس گناهی
فلانی را نام برد که می شناسم یا نه ، اسمش را شنیده بودم ،
_ بعد دنبال اسمش که گشتم ، معلومم شد همان عکاس معروف کوی _
رفته بود دفترش ، پی کاری ، مرد خواسته بود ... ، و بعد که ترسیدگی دختر را که هیچ وقت دوست پسری هم نداشت ، دیده بود
حرف از احساساس و صمیمیت زده بود
و بعد که شک و احساس گناهش را ، گفته بود مدت هاست از همسرش جدا زندگی می کند
سرگردانی دختر میان احساسات بد و باور حرف های مرد ، حکایت چندماهمان بود

فروردین ، توی تشییع کاوه دیدمش
ماشین ها رفته بودند و من و دختر و دختر خبرنگار محجبه ای که سخت شیفته ی مرد . کارهای مذهبی و ایمانش! بود و
گرافیستی مشهور و یکی دیگر از آدم های مهم تجسمی، سرنشین ماشین آقای عکاس شدیم تا لواسان
من چنان بودم که یک دانشجوی سال یکی را شایسته است ، مقنعه و مانتوی گشاد و بی هیچ آرایشی..

فرداش امتحان یک چیز اسلامی داشتم ، اواسط اردیبهشت بود یا خرداد ، تلفن زنگ زد
مرد بود ، می دانستم شماره ی مرا دارد ، قرار بود اگر با دوستم کار داشت با من تماس بگیرد
( ما همیشه با هم بیرون بودیم و دختر تلفن نداشت) ، اما به فکرم هم نمی رسید به یادم داشته باشد!
گفت چرا باید دیگران شماره ام را به او بدهند ، اگر من مایل به این ارتباط بودم چرا خودم پیشقدم نشدم؟
بعد هم مدت ها مثل پسری هفده ساله که سعی در ربودن دل دخترکی سیزده ساله دارد ، حرف زد و حرف زد ..
از نمایشگاهش در شهرستانی گفت که چقدر بازدید کننده ی دختر داشته و دل سوزاند برای دخترهای شهرستان
که از یک مرد هنرمند هم نمی گذرند ، بس که در فشارند ، جایی برای اینکه دختری که به نمایشگاه عکس می رود ،
می رود کارها را ببیند نه صاحب کچل پیر شکم گنده ی آن ها را ، در ذهنش نداشت .
فرداش باز زنگ زد ، خانه ی هنرمندان بودم ، دفترش خیلی نزدیک انجا بود
گفت که می خواهد ببیندم ، دلم را زدم به دریا ، باید می فهمیدم چه می خواهد!
توی پله های تنگ دفترش دست کشیدم به چاقوی ضامن دار توی جیبم و سعی کردم محکم باشم
توی دفتر سناریو را حفظ بودم ، بارها توی دلم تشکر کردم از دختر که همه چیز را با جزئیات تعریف کرده بود،
همان حرف ها ، اداها .. نشسته بود کنارم ، دستش را اورد جلو ، پرسیدم چرا ؟ گفت دست تمنای دوستی است
نگاهش نمی کردم ، چشمهاش بسته بود لابد ، چاقوی باز را گذاشتم کف دستش ، پس کشید ، پرسید ازش استفاده هم می کنم؟
گفتم لازم بشود چرا که ، محترمانه بیرونم کرد ، هیچ وقت هم دیگر به روش نیاورد که می شناسدم
من انوقت ها ، گذاشتم به حساب بددلی خودم ، باورم نمی شد مردی که دخترش از من بزرگتر بود بتواند ..
بعدها که هی داستان با دوستان دیگر تکرار شد ، آقای عکاس شدند منفور جمع و نقل ثابت نشست های غیبت،

سعی کردیم زیاد هم حرص نخوریم که زیباترین دختر جمع معشوقه اش شده بود
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی به عنوان عکاس نیایش همه جا حرقش بود ،
و دوست دختر جوانش که رفت فرنگ و قلب آقا گرفت ، توی سایت های عکاسی نوشتند بس که نگران چاپ کتابش بود ،
و چشممان را به روی پاترول دم در دفتر که نشانه ی بودنش بود ببندیم ،
تا از فکرمان نگذرد دختر آن بالا حالا چند ساله است و به چه بهانه ای و آیا چاقویی همراه دارد؟
سعی کردیم حرص نخوریم وقتی توی نمایشگاه کتاب غرفه ای داشت ، پر از کتاب های قطور چاپ اعلا از عکس های حجش
و سعی کردیم حماقت همسر تحصیل کرده اش با آن ظاهر موجه و
دخترهاش که تحت سخت ترین مراقبت ها در خانه اش زندانی بودند، حرصمان را در نیاورد.

گمان نمی کنم دختری از قبل رابطه با این حضرت عکاس به جایگاهی حرفه ای رسیده باشد
فرهنگ لوله کشیش ( شغل سابقش ) قویتر از آن بود که اجازه دهد دختری را به عنوان همکار ببیند،
سوراخی و دیگر هیچ .

__________________


یادداشت دوم :

بم بودیم
دستش که زیر اورکت های سبز دستم را لمس کرد ، پس نکشیدم
برای خودم زمزمه کردم " آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ،
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد "
و من چقدر دنبال زندگی بودم ، میان آنهمه عدد و رقم کشته ها ..
چندماه بعد ، توی تهران زنگ زد که بیا خانه ام ، دبیرسرویس یکی از خبرگزاری ها بود و
گزارشگر چند روزنامه و اشاره ها انقدر آشکار که بفهمم .

ترس برم داشت نکند هیچ وقت دستی ، زندگی را در مقام یک انسان با من تقسیم نکند .

__________________


یادداشت سوم :
دختر عکاسی سال بالایی ماست ، میگوید توی یک آژانس عکس فرانسوی کار می کند
جایی نیست که چند عکاس مرد باشند و نام او به مضحکه نیاید
می گویند عکاس مرد قدیمیی حامی اوست
وگرنه زن ها و این غلط ها؟
حرف هم که بزنی ، می پرسند اسپانسرت کیست یا طعنه می زنند که با این بداخمی ها راه به جایی نخواهی برد.

من هم دیده ام در اکثر مواقع برای پیشرفت یا حتی ورود به مطبوعات باید ارتباطی به هم زد
حالا ارتباط جنسی هم که نه ، کمی مهربانی ، کمی خود را به نفهمیدن زدن حتی ،
من یادگرفته ام به جای راننده های تاکسی که جلوت حرف های وقیح می زنند، بهتر است
دل خوش کنی به همتایان همکارت _ که در ظاهر حداقل ، مودب ترند _ و بعد که به مقصد رسیدی
نامشان را هم فراموش کنی
و تلفن را هم می شود جواب نداد.
و فکر می کنم در همین موارد است که می شود از آنها استفاده کرد،
وگرنه مردی که زن را به عنوان ابژه ای جنسی می بیند ، حاضر نیست با او در مقام حرفه ای یکسانی انگاشته شود.

توی این دو ، سه سال ، انقدر دبیر سرویس و مدیر اجرایی و عکاس دیده ام که بدانم
کوتاهتر از آنند که نردبان ترقی من باشند.

_________________


یادداشت چهارم :

من سعی می کنم خوشبین باشم
سعی می کنم یاد دخترهای خبرنگار که می افتم ، که شب توی هتل بم میک آپ کرده دنبال قهوه می گشتند
فقط آدم های معمولی بدونمشون به دنبال زندگی ، جدای از حرفه شون
ولی نمی دونم چرا وقتی قاطی جمع خبرنگارهای مرد می شوم و همراهشان ، کسی منو یه آدم معمولی دنبال کار نمی دونه!

در نهایت هم غریزه م می گه بهتره بی خیال مطبوعات و عکاسی خبری بشم
بچسبم به عکاسی مستند خودم که دور از آدمای دیگست و بحث های محفلی خاله عمویی!

_________________


یادداشت پنجم :
این ها را بی ربط نوشتم برای نشخوار خاطرات متناقضی که بعد از خوندن
نوشته های نیک آهنگ و سیبیل طلا و فرنگوپولیس و مرجان عالمی ، هجوم آورد به سرم

__

راستی دیده اید در مجامعی که جای اقلیت زنانه با اکثریت صاحب قدرت مردانه عوض می شود ، نقش ها چه جالب تغییر می کنند؟
من که خودم بارها جزوه ی درسیم را شب امتحان رسانده ام به فلان پسرجذاب دانشگاه
و شاهد و دست اندرکار انجام پروژه های دوستان مذکر ، به دست همکلاسی های مونث بوده ام
و تا به حال هم نشنیده ام کسی بگوید این حضرات ، مردانگیشان را برای رسیدن به مقصود به کار می گیرند

11 comments:

Anonymous said...

بر حسب اتفاق اينجا را خواندم.
اينها که نوشتيد متاسفانه کاملا درست است و بد تر از آن هم وجود دارد.
مثل اينکه حقارت بعضي آدم هايي که به جايي مي رسند هم همراه با موقعيت شان پيشرفت مي کند.
سلامت.

Anonymous said...

در همه ی حرفه ها همین قدر سو استفاده و بی شرفی هست که در حرفه ی شما.به عنوان یک ناظر بی طرف جز خانم ها ی خواننده هیچ وقت در موفقیت های یک زن شک نکرده ام.زیاد بدبین نباشید.

Anonymous said...

اسمشو بگو حالشو می گیرم

Anonymous said...

دوست عزیز این مطالب را گفتی ولی این را نگفتی که چرا جماعت بانوان تن به چنین کاری میدهد ؟

متاسفانه چند سالیست که در ایران بانوانبه جای استفاده ازمعلومات از زنانگی خود استفاده می کنند .
در زمینه هنر و عکس هم که نمونه بسیار زیاد داریم.

Anonymous said...

به اين مطلب شما در بلاگ نيوز لينك داده شد . با تشكر قبلي در صورت امكان با درج لينك يا لوگوي بلاگ نيوز از آن حمايت معنوي فرمائيد

Anonymous said...

سلام
لذت بردم از جراتت
لینکش را گذاشتم

Anonymous said...

حقيقت تلخ است. برای ما "دخترهای روزنامه نگار" که به واسطه شغلمان کمتر مثل زن های ديگر بوده ايم و بيشتر مصائب زن بودن را کشيده ايم. آن تکه بم دلم را سوزاند. که تلخ تر از اين نيست که حس کنی درگير يک حس انسانی هستی و بعد بفهمی که همِيشه زن خواهی بود...

Anonymous said...

بلاگتان را اتفاقی از طریق بلاگ نیوز دیدم و حس کردم لازم اسن بگویم بسیار از خواندنش لذت بردم. باز هم سراغ اگراندیسمان شما خواهم آمد

Anonymous said...

Good design!
[url=http://uogwmjet.com/wyew/iotz.html]My homepage[/url] | [url=http://ngqpnqrk.com/grvb/cjyt.html]Cool site[/url]

Anonymous said...

Great work!
My homepage | Please visit

Anonymous said...

Nice site!
http://uogwmjet.com/wyew/iotz.html | http://bazwesim.com/tpvn/vems.html