Sunday, December 18, 2005

شنبه
از دم در حجله و پارچه ی سیاه و شمع
اشک و اشک و اشک
انقدر که زار می زنم دوستهای نزدیکش میایند به دلداری من
_ نگران شماهام من
آن یکی پسر چه می کند ؟ همان که سه سال اسم هاشان چسبیده بود به هم ،
که همیشه با هم .. انگار که با یک نفر ..
چهارساعت هق هق
همه جا عکسهاش و پرتره ی خندانش انقدر زنده که برگردی به صداکردنش ،
چند نفری بی ربط حرف می زنند
باربط ها زار می زنند
عکاس ها اشک می ریزند ، عکس می گیرند ..
مراسم که تمام می شود پناه می برم به جزیره که هی عکس و کتاب و موسیقی
تا یادم برود ..

__

توی خیابان انقلاب که سرم رفت بالا و آن پوستر گنده را دیدم
فهمیدم این هفته خانه بمانم ارام ترم
بس که همه جا عکس و حرفش ،
جز دوشنبه که همش نگران بودم استاد بخواندش موقع حضور و غیاب ، پرید از روش اما
خانه هم امن نیست
روزنامه ها وتلویزیون و وبلاگ ها و سایت ها ، گاهی حتی ماهواره

__

پنج شنبه
می رویم نکا
توی راه سعی می کنیم فراموش کنیم مقصد را
دم خانه شان پر ِ پرده نوشته ها ی سیاه
مادرش می گوید عروسیش باید میامدید ، با شما برنگشت ؟ امروز باید میامد آخر ..
طبق عروسی می برند
زنجیر می زنند
مداح با بی رحمانه ترین حالت سادیستیک ممکن ، از جنازه ی سوخته و جزغاله می گوید
ما با مازوخیستی ترین حالت گوش می دهیم ، اشک می ریزیم
آن یکی پسر عکاسی می کند با چشم های خیس خیس ، چشمم همش به دنبالش ،
نمی دانم برای کدامشان است که زار می زنم ..
عکاسی می کنیم که یادمان برود ،
دارم فوکوس می کنم روی عکسش که بالای طبق هاست ، زنده می بینمش ، بی حس می شوم

گورستانشان زیباست
پردار و درخت و زنده ، چقدر هم شلوغ
مداح زجه و ناله و غش کردن می گیرد از مردم
طبق های عروسی را می چینند
فکر می کنم کدام ِ دخترهای فامیل را مادرت نشان کرده بود برایت؟
با کدامشان خنده های زیر لب و عشوه های پنهانی؟
کدام دخترخاله ای / عمویی / عمه ای ، پزت را داده به دوستهاش
وقتی با ان دوربین و دم و دستگاه راه می رفته ای توی شهرتان ؟
مه می شود هوا ، شبیه داستان های قدیمی انگلیسی یا نقاشی های رمانتیک
دوربینمان را برمی گردانیم سمت غروب
گور را می بینم
هنوز فکر می کنم شاید که جا مانده باشی،
خورشید که طلایی می کند پشت درخت ها را و می رود پایین
بیایی از پشت یکی از درخت های بزرگ بیرون و بخندی ، آرام ، مثل آن پرتره ی لعنتی زنده ..

توی راه می خندیم
بچه ها می گویند بازی آخرت بوده این
بلکه خوب شویم ماها با هم _ ورودی مشهور ما ، شهریار قول یک ویژه نامه داده بود قبل تر
انقدر که اسممان هست همه جا ، این بازی تو هم که پررنگ تر کرده همه چیز را _
شب ماه گرد و سفید و سفید است
دماوند وسط سیاهی ها ایستاده
تو نیستی
من دلم برای آن پسر دیگر می سوزد
دلم برای مادرت که آرام بود انقدر می سوزد
سوژه ی رپرتاژهای کانال های خبری شده ایم _ انگار که راجع به گونه های عجیب جانوران _
و هی آن مرد کوتاه را نشان می دهند دستمال سیاه و سفید رزم به گردن
و صف های جنگ جویانمان
و مثل گونه های خطرناک جانوران عجیب صحبت می کنند ازمان ،
و من دلم اتش می گیرد که آن همه ادم سوختند تا رزمایش باشکوهشان گزارش شود
( کاش مقصدتان جای دیگری بود ، جای انسانی تری )
می ترسم ، آتش جنگ طلبیشان همه چیزمان را نسوزاند؟
نبودنت سنگینی می کند
دلم می سوزد ، آتش می گیرد ،
دلم نیست

No comments: