Thursday, May 04, 2006

هوا خاکستری نيست
از لای پرده ديدم وقتی می بستمش
وجود من اما پر است از خاکستری
سرد
خنثی
بی هیچ رنگی
هیچ رنگی

من
اینجا نیستم
توی تنم نيستم
همه چيز بيرون از من اتفاق می افتد
موسيقی بيرون من است که صداش می رود بالا اما نمی تواند بيايد تو
تصاوير بيرون منند
کلمات روی کاغذ انگار چند لکه ی سياه که هيچ ارتباطی با هم و با من ندارند
آدم ها بيرون از منند
..صدایشان ، تصویرشان ، تنشان که لمس می کنم تا شاید حضورشان باورم شود ، حضور خودم
آدم ها نزديکم نمی شوند ، از من نمی گذرند ، داخلم نمی مانند
آدم ها وجود ندارند
من وجود ندارم

من بیرون منم
تعجب هم نمی کنم
شاد هم نمی شوم
لذت هم نمی برم
غمگین .. غمگین هم نمی شوم
، خشمگین هم
تلخ
تلخ
تلخم
خاکستری
خنثی
بی هیچ رنگی
هیچ
رنگی

6 comments:

. said...

چی بگم ؟

Anonymous said...

از من بیرونم.. از تن تنها.. از از... از در

Anonymous said...

ممنون و بازگشایی شد.

Anonymous said...

همه مثل هميم٬خاکستری ! نه خوب٬ نه بد... فقط در تناليته های متفاوت...

bandar abbas said...

سلام یرما
عجیبه که با اون همه انرژی یهو اینجوری شدی...اما خوب من به عنوان یک خاکستری حرفه ای یه راه حل ساده رو پیشنهاد می کنم ؛ اون هم استفاده از امکانات ذهن برای فراموش کردنه یا همون روانشناسی تصویر ذهنی.نه این که سعی کنی برای همیشه فراموش کنی چون معمولا واکنش شدید ناخوداگاه روبه دنبال داره؛ بلکه فقط برای یک لحظه بهش فکر نکن و خودت رو توی یک وضعیت خوب و نه حتی عالی فرض کن - کمی تمرین این امکان رو بهت می ده.البته وقتی موفق شدی یه نکته خوب و زشت رو هم شناسایی می کنی : اینکه شادی امری کاملا ذهنی و بی ارتباط با واقعیته( همون چیزی که باعث می شه توی بدترین وضعیت ها هم آدم هایی رو پیدا کنی که-با همه رنجی که می برند- از همه چیز راضی هستن و احساس خوشبختی می کنن
پی نوشت : همیشه از خودم می پرسم که آیا برای احساس خوشبختی نیاز به اندکی حماقت هست؟

. said...

خووووووووووووووووووووبی؟

امروز رفتیم کافه نشینی ، کلی جاتو خالی کردیم !

( حالا مثلن ما با هم رفتیم کافه !)
خب گفتنش که ضرر نداره !


نمایشگاه چطوره ؟