Saturday, July 29, 2006

هیچ گفته ام که آدم های این خانه گاهی چقدر می روند توی مود
*دریمز می کام ترو
بعد یکهو کادوی تولدت می شود لپ تاپی که فکر نمی کردی حالا حالاها
با آن کیف گنده ی لوپرو
یا آن کیف سبز پیک نیک که گفته بودی با خرنده اش ازدواج می کنی و حالا نمی شود
یا تمام چیزهای کوچکی که همه شان خوبند

دو تا از پنج تای ویش لیستم را که صاحب شدم
یکیش که نشان شناخت پرینس چارمینگمه
چهارمیش متغیره در بعد زمان
منتظرم ببینم پنجمیش که حضرت جرج کلونی باشد چطور قرار است نازل شوند


هیچ گفته ام چقدر خوشحال می شوم که دوست های دور هنوز این روز را به خاطر دارند
آن آقایی که خودش را می پیچاند سال هاست مثلا
یا آن یکی که پانزده روز قبل ده تا اس ام اس می زند
و بعد برای اینکه قبول نکند که حدودش را می دانسته فقط ، می گوید می خواسته اولین باشد
آن آقایی که مزدوج شده و به نظر می رسد حتی یادش رفته باشد وجود دوست های اینوریش
و تبریک با تاخیرش شادت می کند زیاد زیاد
یا میل کاردهای های خوش سلیقه ای آن دوتا خانوم
یا سعی بچه ها برای سورپریز کردن من که با زرزر فردا تولدمه ، تولدمه بی نتیجه شد


هیچ گفته ام چطور مامان سال هاست سعی می کند این روز را هیجان انگیز کند
و نمی شود
امسال حتی گفت مهمانی بگیر ، توی باغ
و من چه کسی را دعوت کنم
دوست های تکه تکه ی پرت و پلا را که سه تاشان را هم نمی شود توی یک کتگوری جا داد ؟
اگر کابوسم راست شود چه
که خواب دیدم هیچ کس نیامده مهمانیم
و من چقدر چقدر چقدر توی خواب غمگین شدم
بعد مثل کابوسم حضور آن پسر ارشد لعنتی که همه جا هست ، فقط
گرچه حتی بعید است که او ، بی شعور شب اول کنسرت که هیچ آژانسی نمی آمد
خیره توی چشمهام پک زد به سیگارش که خوبی و بعد رفت انگار که نداند هم محلیم

هیچ گفته ام چقدر همه چیز خوب است اما من خوشحال نیستم ؟


*Dreams may come True

Thursday, July 27, 2006


گمونم بعد یه هفته بشه بنویسم که کنسرت دستان بود
چون خبر سوخته ست ، می نویسم به منظور مدد به حافظه ی خویش
ـ استفاده ی عموم آزاد است ، اما توصیه نمی شود ـ

دو شب اولو عکاسی کردم و انقدر عکسهامو دوست دارم که دوروز سرشون بودم تا
یه مقداریشو سلکت کنم برای رییس
آخرشم به کمتر از نصف رضایت ندادم
طفلک آقاهه حق داره که رندوم انتخاب کنه ، ولی مگه می شه بهش غر نزد
نمی دونم چرا انتخاب اتفاقیش همیشه بدترین هاست !

این بار موقع عکاسی کر مطلق نبودم راستی
البته به معنی از دست دادن تمرکز نیست
موسیقی در زمینه توم جریان داشت

حضرات زیاد از عکاسی خوششون نمی اومد و حق داشتند
من اگه موزیسین بودم فقط با یه عکاسی کار می کردم ، بقیه رو هم راه نمی دادم
اما انگار کنسرت قبلیه یادشون رفته بود که دوستمون چطور دوربینشو می زد به سر و کله شون

وقتی قضیه رفاقتیه
انتظار رسوندن یا حتی شام خیلی هم نباید زیاد باشه

به یه مشکل جدی برخوردم
غالبا اجرای آخرین بهترینه
ولی اگه تا شب آخر صبر کنم برای مثل آدم نشستن و موسیقی نیوشیدن
ویرجینیم رو نسبت بهش از دست می دم
و خوب این هیجان رو کم می کنه خیلی

پژمان حدادی فوق العادست و من می خوام باهاش ازدواج کنم

با سالار عقیلی یا بی ، مساله این است
تا کی بشود که با خود خانوم پریسا

شب دوم عکاسیم یه خانومه سرم داد زد
و من مقداری غمگین شدم و مقداری خیس شد چشمام
اما الان انقدر گذشته که یادم نباشه

رییس دیروز گفت یه جا گند زدم و از جلوی پرده ی پروجکشن رد شدم
قبول کنید دیدن پرهیب چند لحظه ای من خیلی هم تنوع بدی نیست

آقاهه دیروز خوش اخلاق بودند زیاده از حد
و من انقدر عادت ندارم که نگرانش شدم که مریض باشه

بدجنسیمم کردم ، چسبید خیلی
اون چند لحظه ای که مات مونده بود و نمی دونست چه واکنشی باید انجام بده شاهکار بود
گمونم باید سپاسگذار آقا مسخرهه باشم بابت این چندثانیه و حرکت مهربونی بعدش

به دریایی فرو گشتم که پایانش نمی دانم

این شبه عکس بار تزیینی داره صرفا ، حوصله ی انتخاب ندارم

Monday, July 24, 2006

فردا سال آقای شاملوئه
پسره نیست که باز همه رو گسیل کنیم سمت امامزاده طاهر
باقی هم که احتمالا دیگه بی خیالشن
مرید اعظم هم که از سال اول نمی اومد

من گواهینامه ندارم
ماشین هم
دوست خوب هم
عضو سالم مربوط به بی ماشین بیرون زدن هم

منتظر یاری سبزتان هستیم

Saturday, July 22, 2006



زندگی و دیگر هیچ کیارستمی را خیلی بچه بودم که دیدم
ـ لابد بعدتر از آن پسرک بود که تپه را هی بالا می رفت تا صمد نعمت زاده را پیدا کند ـ
و همان وقت عاشقش شدم
همان وقت که آدم ها زیر نایلونی گوجه کباب می کردند برای شام عروسیشان
و آمار کشته های فامیل را می دادند
و عروسی را که نمی شود هی عقب انداخت
زنده ها مهم ترند

از آن روز نقاشی هام پر شد از زلزله
و زندگی
و آدم ها
و آدم ها
بعدترش بود که ازم خواستند سیل بکشم و من آدم های خندان شناگر و سوار قایق را کشیدم
و گفتند سیل این نیست
و خواستم زلزله عکاسی کنم و ویرانی ها نبود که زیاد چشمم را گرفت
و بچه ی شادی را جا دادم توی کادرم که تمثال مردهای خوش سیمای آویخته بر دیوار نجاتش داده بود
و زلزله آن نبود
اما زندگی بود

این عکس به یاد زندگی و دیگر هیچم انداخت
و تماشای قدرت زندگی در برابر مرگ به قدری شادم کرد که بنویسمش
و نترسم از طعنه ی کسانی به خوش خیالی هام
و نترسم که کسانی بیایند و بگویند این اسراییل است که می خندد
گریه ی فلسطین را ببین
هر دو طرف می گریند
اما زندگی است که پیروز است

زندگی و دیگر هیچ



Israeli couple Shlomi Bouskila (L) and Maya Lougasi go down to a bomb shelter during their wedding ceremony in the town of Kiryat Shmona, in northern Israel July 20, 2006. Hizbollah fought fierce battles with Israeli troops on the Lebanese border on Thursday, as thousands more foreigners fled the nine-day-old war in Lebanon, including 1,000 Americans evacuated by U.S. Marines. REUTERS/Ronen Zvulun (ISRAEL)

20 Jul 2006 REUTERS/Ronen Zvulun

پس نوشت یا توجیه نامه ی هم زننده
بله ، بله فهمیدم که محمدرضا نعمت زاده بوده
اما این طور دوست ترش دارم اصلا ، به خاطر صمدی که از رودخانه رفت شاید
شاید هم به خاطر آقای بامزه ی همدردی کننده ی اون چندشب
این رو هم بعنوان کار مشترک آغازین من و پدر بچه ها در نظر بگیرید

Friday, July 21, 2006

چندروز پیش دلم رونویسی از کسی را می خواست
به هوای مولانا رفتم سمت کتاب ها
مایاکوفسکی آمد توی دستم
باز کردم ، این چیزها بود
نگهش داشتم تا امروز
که بی مناسبت هم نیست

فکرتان خواب می بیند

بر بستر مغزهای وارفته

خوابش

نوکران پروار را ماند

بر بستر آلوده

باید برانگیزم جل خونین دلم را

باید بخندم به ریش ها

باید

عنق و وقیح

ریشخند کنم

باید بخندم آنقدر

تا دلم گیرد آرام


برجان من نه هیچ تار موی سفید است

نه هیچ مهر پیرانه

من

زیبایم

بیست و دوساله

تندر صدایم

می درد

گوش دنیا

پس می خرامم



* ابر شلوارپوش ـ مایاکوفسکی ـ مدیا کاشیگر

** اون روز هنوز کسی برام ننوشته بود
"دختره ی بد عنق"
کامنت گذار ناشناس محترم ، من هیچ وقت ادعای نایس و مهربان بودن نداشته ام
هیچ وقت
رنگ روی رنگ می مالیدم
فکر کردم یک سال شد یا دوتا
..که گفتی تا سه سال دیگر
فکر کردم بی راه هم نگفتی
حتی حالا که دیگر این چیزها در خاطرت راه ندارد

دیشب توی چشم هات چهارسال را دیدم
آن دختری که چشمهاش به زمین بود را
تا آن تاریکی که چشم چشم را نمی دید
نگاه تو پر بود از آن تاریکی ، چرا می خواهی یادم بماند ؟

کاش مهربان تر بودی ، به قدر آدم دور چهارسال پیش حتی




Wednesday, July 19, 2006




تفنگ را پس بزن پسر
توپی بخواه
پرتابش کن و با تمام بچه های دنیا دنبالش بدو

تفنگ را پس بزن پسر
قابلمه ی کوچکی بخواه تا توش برای همه ی بچه های دنیا غذا بپزی

تفنگ را پس بزن پسر
ماشین کوچکی بخواه که توش برای چهار رنگ دیگر هم جا باشد
که باش پنج دایره ی رنگی را دور بزنی

تفنگ را پس بزن پسر
دوچرخه ای بخواه که دور تا دور زمین را با آن بپیمایی

تفنگ را پس بزن پسر
کاغذی بخواه و چند مداد رنگی تا برای همه ی بچه های دنیا نقاشی کنی
نقاشی خانه ای که خورشید دارد و سبزه و دختران و پسرانی که دست در دست می رقصند
و دود آبی رنگی که از دودکش می آید بوی شیرینی را تا آن ور دنیا می برد

تفنگ را پس بزن پسر
عروسکی بخواه
پدرش باش
برای فرزندت خانه بخواه ، مدرسه بخواه ، شب های بی صدا و روزهای پر قهقه ی خنده
و دست هایی سالم تا با آنها بادبادک هوا کند


A young boy who was injured in yesterday Israeli air strike got a plastic rifle from his elder brother as he lies on a bed in Jaball Amel hospital in Southern Lebanon's town of Tyre July 17, 2006.REUTERS/Nikola Solic (LEBANON)

17 Jul 2006 REUTERS/Nikola Solic



Saturday, July 15, 2006

شبت شلوم
از آن عصرهای جمعه ی خانه نشینی زرد کمرنگ کسالت بار بود
آرته یک فیلم خاکستری ـ قهوه ای چرک سرد نشان می داد با یک زبان غریب ، زمانی لازم بود تا حدس بزنیم کجاست ، و اسراییل که تا پیش از آن سربازهای سبز تیره بود در زمینه ی خاکستر و دود ، به دخترک رنگپریده تبدیل شد با دست های زخم از وسواس دین با رنگمایه ی چرک زرد و درد .. و تکرار مکرر ژسویی امپوغ

تا پیش از آن که اسراییل ندیده بودم ، تا پیش از آن
ـ ماه اوت ؟ ـ
که تصویر گریانشان را ببینم که از خانه هایشان بیرونشان می کنند و لابد قرار باشد از یادم برود کسان دیگر پشت دیوار را که دیگر خانه ای نداشتند که آن طور چنگ بزنند به دیوارهاش

اسراییل علی رغم تلاش های فشن تی وی ، هیچ وقت برای من سرزمین درخشان زرد و نارنجی نشد با دخترکان کشیده ی سبزه ی قرمز پوش با آن دماغ های قوزدارشان
یا ارکستر سمفونیک تل آویو با نوازنده های کلاه بر سرش، علی رغم پرکاریشان در متزو


اسراییل همیشه سریاز سبز پوش تیره بود
در برابر فلسطین ، زنی چاق ـ نماد مادر ـ که گریان بر سر می کوفت و جنازه ای که بر سر دست می رفت
ـ مردی ، پسری شاید که دیگر نبود ـ

زنی که جز سنگ و آه نداشت ، سربازی که نه جنسیت داشت نه حضور انسانی
نیروی زایش گر زندگی در برابر نیروی نابودگر منجمد کننده

دارم تصویرهای ذهنی م را می نویسم ، که عمیق ترند برایم از سید حسن نصرالله فربه و آن مردهای ریش دار سیاه پوش کلاه بر سر که انگار تا ابد قرار است سرشان را در برابر دیواری تکان تکان تکان دهند
از خالد مشعل و آریل شارون
از پرچم های زرد حزب الله و سبز حماس ، از آن پرچم آبی و سفید که همیشه یا زیر پا بود یا میان آتش

چندروزی است که اسراییل تصویر دار شده ، تصویر مردم خیابان و کافه و گالری ، خبری از آن دخترک رنگ پریده که هزار بار دست هاش را می شست نیست ، اما تصویرها پرند از بچه های لرزان پنهان شده در پناهگاه ها ، تصویر اشک ریز بر سر قبری ، دوربینی که میانشان می لغزد و هراسشان و غمشان را می دهد به ما

و آن طرف تصویر توده توده بچه های دونده میان خاک و دود
از دور
توده توده مردم ریخته به خیابان فریادکش مرگ خواه
در لانگ شات

فکر کن
اگر با تصویر آن زن گریان بزرگ نشده باشی ، کدامشان به تو نزدیکترند ؟

بعد عددها ، چهارنفر از آن طرف ، شصت و سه تا از اینوری ها
به تصویرها اعتماد نکن

Thursday, July 13, 2006

آقای سابقا بست فرند مرا مورد بخشودگی قرار دادند و آشتی فرمودند
به همين مناسب معاشرتی بس دلنشين در گاندی انجام شد

آنجا که گفتم درسته نور اينجا کمه اما کافی شاپ های جلوی پارک ملت نيست و شما هم چهارده و شانزده ساله نيستيد ، محکمی صدام تعجب زده م کرد
يا تمام مدت که عين تماشای بازی بچه ها به عشوه گری هايشان نگاه می کردم و بزرگسالانه لبخند می زدم
بعد آن قدم های محکم بی توجه به ان همه نگاه سرد و ثابت و قضاوت گر
بعد آن صدای منطقی و آرام توی ماشين که قضيه را تحليل می کرد

شب فکر کردم چند ساله ای تو ، فکر کردم هراس من چه شد ، ترس از نگاه خيره ام
کی آن همه ناآرامی تبديل شد به اين ايستايی ، آرامش
ناخن های نيمه بلند نامرتبم را کوتاه کوتاه کردم ، فکر کردم صورت بی آرايشم را چقدر بيشتر دوست دارم ، ابروهای نامرتب و موهای طبيعيم را ، اين بينی بزرگ را

اتفاق بزرگ اين هفته ی آخر شايد اين باشد ، پذيرش واقعيتی که هستم
آرامش پذيرش واقعيت

Monday, July 10, 2006



داشتم ذوب می شدم ، راننده های خط انقلاب ـ خانه نگهمان داشته بودند توی داغی
فکر کردم فقط يک ترم ديگه و بعد يه دعوای حسابی
چهار ساله منتظر روز آخرم تا از طبقه ی سوم دانشگاه شروع کنم تا برسم به اين راننده ها

خداحافظی زيزو رو دوست داشتم
درسته که بهتم برد
که همه ی سخنرانيهام درمورد زيبايی های عميق انسانی اين مرد خورد به ديوار
درسته که درد پيچيد توی معدم
ـ ياد اون دوست افتادم که می گفت عصبانيت ال پاچينو معده شو داغون می کنه ـ
اما خداحافظی ش شاهکار بود

درسته که گمونم ديگه نتونم به عنوان شوهرم ازش ياد کنم
چون می ترسم يهو عصبانی شه و کار دست من و بچه ها بده
اما هی ايز استيل مای هيرو

خوشحالم که به عنوان نماد آرامش از دنيای فوتبال نرفت
من اين آدمی که اينجور بی منطق طغيان می کنه رو بسيار بسيار بيشتر دوست می دارم
بهترين بازيکن جام هم که شد و غم باخت رو کاهش داد

منم منتظر روز اخرم
منتظر روز آخرم تا اين خانوم آرومی که هر بلايی سرش می آرن تحمل می کنه
کل چهار راه وليعصر تا انقلابو نفيرکشون در هم بکوبه

________

پی نوشت :

يک ـ دوست تازه آشتی کرده برام نوشت کسی که بتونه زيزو رو اينجور عصبانی کنه سزاش کله نيست ، مرگه .. غلط هم نمی گه ها

دو ـ درسته من گفتم کاش ايتاليا ببره چون خيلی وقت نبرده ! اما واقعا حقش نبود

سه ـ اه اه ! اين دروازه بان زشت بد ايتاليا چرا بهترين شد ؟؟؟ پس له من نازنيم چی ؟؟؟ حتی ريکاردو..

چهار ـ کلا که من نه انتلکچوالم نه سوسيال اکتيويست ، اما توی اون نود دقيقه ديگه آيم جاست ا پاپ فوتبال فن ، سو ، پيغام های فرهنگيتون رو بذاريد واسه يه وقت ديگه

Friday, July 07, 2006

انديشه ای که اين را می نشاند کنار اين و اين ، تحسين برانگيز است برايم

خدا را شکر که چشم نه ساکن است ، نه زاويه ی ديدش آنقدرها تنگ

.. کاش ذهنمان هم

Wednesday, July 05, 2006

انگار که ساعت ها در فشار باشی و جايی نباشد
بعد که می نشينی روی سوراخ ، يک لحظه هيچ اتفاقی نمی افتد
.. فکر می کنی اينجا کجاست ، چرا
بعد کم کم .. تا برسد به سرعت نرمال

من هنوز توی همان لحظه ی بهتم
راه می افتد

ــــــــــــ

سالی دوبار پرفکشنيست شدن پدرم را در می آورد