Friday, November 24, 2006

هزار کاکلی شاد در چشمان توست .. هزار قناری خاموش در گلوی من

سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. ساپلیمنتری چه بود معناش ؟ ، می پرسد
می خندم ؟ .. تمرین انگلیسی می کنی ؟ حالا ؟؟
نگاهم که کردی پر شدم از حس های خوب
فکر کردم این چیزها فقط توی کارتون ها بود که اتفاق می افتاد
...کارتون ها هم که همه به زبان اجنبی .. این شد که
می خندم . قصه گوی ماهری است

زبان شیرین پارسی کی و چه گونه شد که زبان مهر نیست دیگر؟
زبان این دوستی های پیش پا افتاده ی روزمره ی روزانه ؟

آن وقت ها که عشق توی آسمان های دور بود
فکر می کردم همدلم ، همزبانم اگر نباشد چه کنیم اگر مولانا نخوانیم
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
شاملو اگر نخواند برام .. نگاه از صدای تو ایمن می شود
نداند اگر فرای موسیقی .. کلام است که آتش می زند وقت بی تو به سر نمی شود

عشقی بزرگ ؟
نه
عشقی کوچک ؟
هوس ؟
آری

بزرگترین اتفاق زندگیم لابلای باخ ظاهر شد و آن آواها که از پس قرن ها می آمد
و مالر وقتی اوج می گرفت
دنس می تو دی اند او لاو بود که تثبیتش کرد اما
هاله لویا بود که شستشوش داد
و میان تمام آن حروفی که مال من نبود ، ماند تا خشک شود
چرا زن توی فیلمت که شبیه سی و اندی های من بود باید به هر زبانی حرف می زد جز زبان شکرشکن پارسی ؟

از آغاز این طور بود اصلا . از آغاز که کلمه بود
یو لاو ا ومن تل هر دت شی ایز ریلی وان .. عشق با این چیزها بود که سراغم آمد
یا کریس د برگ که آن طور نرم می خواند و حالا حتی یادم نمی آید چی .. بارها لرزاند دلم را
از همان وقت ها بود .. همان حوالی پانزده سالگی
در جمع های دخترانه ی ما اما خیلی زودترش
لب لعلی گزیده ام که مپرس بود که گونه ها را سرخ می کرد
و بعد به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
که دختر می گفت پسرش نوشته روی دیوارش و من چقدر حسودی می کردم
حتی حالا که پسر که مردی است را می بینم حوالی تیاتر شهر با ریش کمرنگش و سبزی چشم هاش
بیشتر از تمام معروفیش این خط ندیده را می بینم روی دیواری که نیست حالا لابد

خیلی بچه بودم .. یک قاب بزرگ بود که روش به نستعلیق نوشته بود
" مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم "
و من هربار جوری می خواندمش .. یک مقدار بعدش بود که معناش را فهمیدم ولی
همان وقت ها که دختر اشک می ریخت و آب می شد
حالا درست که من مردش را هیچ وقت دوست نگرفتم
که بعد این سال ها زندگی مشترکی که با آن همه اشک به دست آمد
گمانم بزرگترین آرزوی زن دمی بی جضور مرد به سر بردن باشد
اما پر نمی شوی از تمام حس های خوب بی انتهای عالم وقت زمزمه ی این کلمات ؟

من سکوت می کنم .. حافظه ی شنوایی زن ها .. کلمه ای نیست اما
چیزی که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد .. کلمات روزمره
دوست تر داشتم به زبان من نباشند حتی که اینجور نزند توی ذوق بی ذوقی پشتش
شاید آن موسیقی که دورتر جاری است فقط بماند برام
صداهایی که هیچ وقت حافظ و مولانا نمی خوانند
شکوه باخ و موزارت هم ندارند حتی غالبا که بپیچند به دست و پات و هیچ نخواهی بشنوی

عشقی بزرگ اگر روزی به سراغم بیاید
دیگر ناراحت نمی شوم از ناهمزبانی اگر باشد
یو آر آگلی ، بات وی هو د میوزیک
چقدر دوست دارم این را بگویم و صدای سازها برود بالا
بعد توی دلم به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل می خوانم
و یواش زمزمه می کنم سام ور این مای یوف اور چایلدهود ، آی ماست هو دان سامتینگ گود
زبان عشق ، نگاه است و سکوت و آوای موسیقی لابد
به درک که مهربانی کارتون هایمان به زبان اجنبی بود
فیلم هایی که ازشان عشق بازی یاد گرفتیم هم
موزیکی که شده همدم خلوت و جمعمان هم
سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. می بندم چشم هام را .. موسیقی می رود بالا

2 comments:

Anonymous said...

بغل کردنت می آیدم به خاطر این دختر جان.ماچ.

Anonymous said...

mamnoon az nazari ke dar bare blogam dadi
ama badjor delam gerefte....................