دیروز که برهنه نشسته بودم روی تخت و از لای ملافه ها صدام می آمد که بیرون رفتن نمی خواهد دلم
که نمی دانستم چه بپوشم
هی یاد صبح چهارشنبه ، شانزده آذر هشتاد و چهار بودم
که کسی با قیافه ی من و لباس سیاه ایستاده بود دم در بسته ی دانشگاه
ـ آلودگی هوا ، روز دانشجو ، تعطیلی دانشگاه ها ، یادتان هست ؟ ـ
و فین فین می کرد لابد و چشم هاش سرخ بود لابد
و هیچ کس نمی آمد که اشتباه کرده بودند که تشییع ، که مراسم
بعد خیابان ساکت انقلاب را پیاده گز کرده بود و برگشته بود خانه
و هی هجده ساعت آخر مرور شده توی ذهنش
بیشتر از نیم روزی قبل نشسته بوده و سامتینگز گاتا گیو ش را در تنهایی خانه می دیده
که تلفن زنگ زده بود که ببین اخبار را ، هواپیمایی .... یک لحظه طبق فرمان عمل کرده بود
...بعد دلش تنگ دایان کیتون رها شده اش شده بود .. برگشته بود که به من چه که هواپیمایی
...تلفن ، باز .. خبرنگارهایی .. اصحاب تلویزیون بوده اند لابد ، از فکرش گذشته بود .. به من چه که خبرنگارهایی
حالا فکر می کند چه طور توانسته .. چه قدر مشغولش کرده بودند آدم های پشت شیشه
که انقدر آسان گرفته نبودِ آدم های واقعی را
بعد رفته بوده خرید .. رنگ و لعاب و اسباب بزک .. تصویر تلویزیون پاساژ بالای سرش خاکستری بوده ، صداش هم
داشته آشغالی پسرهای کلاسش را می گفته به دخترک
جز یکی که بچه ی خوبیه خیلی ، اصالتشو حفظ کرده .. ادای پسرهای اینجا را نگرفته
بعد رفته اند خانه .. آدم بزرگ ها بوده اند ، مجبور شده اخبار ببیند
...تازه فهمیده هواپیمایی یعنی چه .. خبرنگارهایی
بعد اینترنت .. اسم .. بعدش داد زده .. فریاد کشیده .. نعره زده
صبح شانزده آذر ، سیاه پوشیده .. ایستاده دم در بسته ی دانشگاه
و فین فین می کرده لابد و چشم هاش سرخ بوده لابد
حالا ، غروب شانزده آذر هشتاد و پنج ، برهنه نشسته روی تخت که نمی شود بیرون نرویم
چه بپوشم من حالا
دلش می خواسته این روزهای برود آن شهر سبز پیش آن خانواده ی سیاه پوش
و حالا که نرفته .. مانده توی این شهر خاکستری ، قرمز و زرد و صورتی همیشگی را نمی خواهد
سیاه می پوشد که همه صدبار با تعجب بپرسند چرا
و آخرش آرام بگوید سال دوستمه
یک سال گذشته از سه شنبه ی سیاه پانزده آذر هشتاد و چهار
که نمی دانستم چه بپوشم
هی یاد صبح چهارشنبه ، شانزده آذر هشتاد و چهار بودم
که کسی با قیافه ی من و لباس سیاه ایستاده بود دم در بسته ی دانشگاه
ـ آلودگی هوا ، روز دانشجو ، تعطیلی دانشگاه ها ، یادتان هست ؟ ـ
و فین فین می کرد لابد و چشم هاش سرخ بود لابد
و هیچ کس نمی آمد که اشتباه کرده بودند که تشییع ، که مراسم
بعد خیابان ساکت انقلاب را پیاده گز کرده بود و برگشته بود خانه
و هی هجده ساعت آخر مرور شده توی ذهنش
بیشتر از نیم روزی قبل نشسته بوده و سامتینگز گاتا گیو ش را در تنهایی خانه می دیده
که تلفن زنگ زده بود که ببین اخبار را ، هواپیمایی .... یک لحظه طبق فرمان عمل کرده بود
...بعد دلش تنگ دایان کیتون رها شده اش شده بود .. برگشته بود که به من چه که هواپیمایی
...تلفن ، باز .. خبرنگارهایی .. اصحاب تلویزیون بوده اند لابد ، از فکرش گذشته بود .. به من چه که خبرنگارهایی
حالا فکر می کند چه طور توانسته .. چه قدر مشغولش کرده بودند آدم های پشت شیشه
که انقدر آسان گرفته نبودِ آدم های واقعی را
بعد رفته بوده خرید .. رنگ و لعاب و اسباب بزک .. تصویر تلویزیون پاساژ بالای سرش خاکستری بوده ، صداش هم
داشته آشغالی پسرهای کلاسش را می گفته به دخترک
جز یکی که بچه ی خوبیه خیلی ، اصالتشو حفظ کرده .. ادای پسرهای اینجا را نگرفته
بعد رفته اند خانه .. آدم بزرگ ها بوده اند ، مجبور شده اخبار ببیند
...تازه فهمیده هواپیمایی یعنی چه .. خبرنگارهایی
بعد اینترنت .. اسم .. بعدش داد زده .. فریاد کشیده .. نعره زده
صبح شانزده آذر ، سیاه پوشیده .. ایستاده دم در بسته ی دانشگاه
و فین فین می کرده لابد و چشم هاش سرخ بوده لابد
حالا ، غروب شانزده آذر هشتاد و پنج ، برهنه نشسته روی تخت که نمی شود بیرون نرویم
چه بپوشم من حالا
دلش می خواسته این روزهای برود آن شهر سبز پیش آن خانواده ی سیاه پوش
و حالا که نرفته .. مانده توی این شهر خاکستری ، قرمز و زرد و صورتی همیشگی را نمی خواهد
سیاه می پوشد که همه صدبار با تعجب بپرسند چرا
و آخرش آرام بگوید سال دوستمه
یک سال گذشته از سه شنبه ی سیاه پانزده آذر هشتاد و چهار
3 comments:
و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را و هنوز را !
نمایشگاه ممیز بودم . درست یک سال پیش خیابون سهیل . کلمه مون داغ داغ داغ بود و خوشحال بودیم از اینکه داریم آثار استاد رو از نظر میگذرونیم . پیچیدیم توی شریعتی و ماشین کناری خبر رو بهمون داد ! باور نکردم . وقتی رسیدم خونه و شلوغی شهر رو توی اخبار دیدم تازه متوجه قضیه شدم. و پست امروز تو ، یرمای عزیز من رو به یکسال پیش برگردوند .
روحش شاد .
پدر یکی از دوستان من هم توی اون هواپیمای لعنتی به قول اینها شهید شد .
باور کردنی نیست ، مرگ این روزها نزدیک ترین اتفاق زندگی ماست .
فکر می کنم به اندازه ی کافی چشمای شوری دارم که این عکسها این طور خودشون رو قایم کردن !
salam khanom...baba miri meydone ghods be tarafe sare pol ke beri ye pasaj hast be esme alborz...miri to samte chap akharin maghaze ke roberote...donabshe....mikhay crocoki bekesham?
Post a Comment