Friday, April 13, 2007

دستی که همچون کودکی گرم است

دم دانشگاه بود که زنگ زد ، می خواستم برم من هم ، یه هفته بود که می خواستم
دیر بیداری و تله ویزیون و هزارتا بهانه اما بود که بشه بی خیال تا فردا
شنیدم آقا دربونه بهش گفت از دفعه ی بعد با مقنعه
مانتو آستین کوتاهه رو پوشیدم و شال سفیده رو انداختم رو سرم .. از اصلاح من که قطع امید کرده اند انگار
یه ساعتم بیشتر از تلفنش بود که رسیدم و طبقه ها رو رفتم بالا که هنوز بود و آقای همکلاسی خیلی ناپیدا هم پیدا که گپیدیم
مدیر گروهه گفت تا شهریور نه و بلکه تیر و من هنوزم بی خیال
رفتیم تو حیاط پر غریبه که یه کم غیبت و بعدش من کتابخونه
که گولم زد .. می شد صدای بانوی زیبام رو بشنوم و به سویش دوان نشوم ؟
ساعت ها تو خونه ی خوشگلشون ولو شدیم
عکس دیدم و فضولی کردم و شرح روابط و شرح احوال و گرلز تاک و من چه مبهوت این موجودم
کد ( بانو) ی زیبام نیمروی جالب بهمون داد و من دوربین به دست در هر قدم به دنبالش
، پشت میز گرد آشپزخونه ، چای زرد یواش آب زیپوش توی دستم ، قرمز و صورتی اونها با صدا
... فکر کردم چه حیف که همه چیز تمام می شود .. زود و نامنتظر
، شب که جدا شدم و به گردهمایی بعدی نرفتم .. توی راه .. زیر بارون یواش انقلاب .. موزیک فریاد کش توی گوشم
فکر کردم عاشقش اگر شده باشم ، چه ؟

__

دی شب زلیگ دیدیم و نیویورک استوری وودی رو
بعله که این دیوانه را دوست دارم .. هر که هرچه می خواهد بگوید
خالی که شد و ما مانده بودیم و صاب داستان روش نمی شد که اعلام کند کافه تعطیل
کمی هم گپ زدیم .. هیچ درکی ندارم که این دختر چهارسال از من بزرگتر است .. همیشه شما می ماند
اما فکر کردم دوست گرفتنش آنقدرها هم سخت شاید نباشد
شاید بیشتر از سلام و احوال هفته ای یکبار معاشرت کردیم .. روزی
این روزها گسترش روابط زنانه ، بسیار به مزاجم خوش می آید

__

یک سلام معمولی و غریبگی نکردن را ترجیح می دهم تا تلفن فرداش که من دختر برگزیده ی دیشب بوده ام
گرچه غیر از دخترک فرنگی ، چیز مطلوبی از جانب من رویت نشد ، افتخاری هم نیست حتی پس

__

شماره ی غریبه ای افتاده و پیغام نامفهومی از همان هم ، زنگ که می زنم نشمه ام است پس از حدود سالی
می خواهد اس ام اسی بزنمش که دعوت به معاشرت امشبانه
تا بعدا بشود مدرکی برای دوست پسر سه سال کوچکتری که قرار است پیچانده شود به نام من
من یک فمنیست صلح طلب هستم که هیچ نمی گویم به چه حقی ، چنین موجودی ، مدرکی باید بخواهد
وظیفه ی دوستانه ام را انجام می دهم
بعد دخترک را توی خیابانی در این حوالی می بینم دست در دست موجود سطح پایین به نظر رسی
و لب به دندان می گزم از بزرگی حجم اتفاق
که این آدم که این حوالی را هیچ نمی داند و اینجا به چه کار و چطور شده همزمانیمان .. یا یعنی واقعا انقدر کوچک است این شهر؟
__

خوراک اندکی از برای گاسیپ مهیا کرده بودیم که با این همه مهمان ِ هی ، فرصت ملاقات زنم دست نداد

این تقویم حرفه ، جا ندارد .. همین جا خاطراتم را می نویسم

2 comments:

Anonymous said...

عجب!... به قول ع.عبدالرضايي "لطفا از لهجه‌هاي خودماني كناره‌گيري كنيد! چرا به فكر روحيه‌ي حرف‌ها نيستيد؟" مشكل‌دار مي‌شويد...شايد، ودرادامه اينكه:"‌اهل تكدي كه نيستيم، بي‌آنكه با كل‌كل اين كلمات لاف بياييم، دو‌سه مين شاعرانه در زمين هر صفحه كار گذاشته‌ايم"! كم خطرتراست

Unknown said...

tods outlet
ray ban
michael kors uk
giuseppe zanotti outlet
nike running shoes
tory burch outlet
thomas sabo uk
air jordan shoes
jordan 4
burberry outlet
monster beats
giuseppe zanotti
michael kors handbags
supra shoes
swarovski crystal
karen millen uk
kate spade uk
pandora jewelry
real madrid jersey
ralph lauren outlet
new york jets jerseys
oakley sunglasses
michael kors outlet online
chanel handbags
north face outlet
louboutin shoes
lululemon
new york knicks jersey
adidas wings
tory burch outlet online
cheap oakley sunglasses
coach outlet canada
jordan 11
michael kors canada
coach outlet store
louis vuitton handbags
kate spade outlet
nfl jerseys
true religion jeans
salvatore ferragamo
2015626caihuali