Sunday, June 03, 2007

Expressing the Inexpressible


دنبال نتیجه نبود . یعنی دیگر در هیچ کاری دنبال نتیجه نبود .دلش می خواست فارغ از نتیجه زندگی کند
ازین گذشته ، واقعا دنبال دختر نبود . این را توی ارتش یاد گرفته بود. همه قیافه ای می گرفتند انگار
. لازم است آدم دوست دختر داشته باشد . کمابیش همه این حال را داشتند . اما برای او این طور نبود
، کربز دوست لازم نداشت . مضحک اینجا بود که ابتدا آدم لاف می زند که برای ِشان تره خرد نمی کند
هیچ وقت به شان فکر نمی کند و محال است طرفشان برود . اما بعد با آب و تاب می گوید که
. بدون آنها نمی شود سر کرد ، آنها همیشه باید کنار آدم باشند و بدون آنها خواب به چشم آدم نمی رسد

.این حرف ها دروغ است . یعنی از هر دوسر دروغ است . آدم وقتی به آنها نیاز پیدا می کند که به آنها فکر کند
این را توی ارتش یاد گرفته بود . بعد دیر یا زود آدم همیشه یکی دم دست دارد . آدم وقتی چشم و گوشش باز شود
. یکی دم دست دارد . فکر کردن نمی خواهد . دیر یا زود وقتش می رسد . این را توی ارتش یاد گرفته بود

خانه ی سرباز – ارنست همینگوی – احمد گلشیری


___

برای همه ی آنها که مدام می پرسند ...، این را توی ارتش یاد گرفته ام

4 comments:

Anonymous said...

اين عكس - كه عكاسش تا آنجا كه يادم مي‌آيد اسمي در مايه‌هاي شيرين نشاط و اينا داشت - واقعاً عكس بديه. خيلي بد

و اون مترجم هم كه قبلاً تكليفش رو روشن كردم

و شما هم كه كماكان جنسگونه‌گرا

Yerma said...

اولا که آرت ورکای این خانوم به نظر من یکی که واقعا خوبن

دوما تا اونجایی که من یادم میاد تکلیف هوشنگشون رو یک بار در این محضر روشن کردید

سوما که خوب که چی ؟

YUMMY said...

چه انگشتهای باحال و یک دستی...جای استاد پیشینم خالی...
....
منم وان دی مارک تو ندارم
استاد شیرپلنگ هم ندارند حتی...میشه سه تایی حسودی کنیم
یا درباره اش حرف بزنیم

Yerma said...

برای ثبت در تاریخ عذرخواهی می شود بابت بند دو
گرچه کماکان نظریاتتان را زیاد نمی پذیریم
اما گویا تکلیف معلوم شده خارج از این سرا بوده