Sunday, November 04, 2007

The bright blessed day, the dark sacred night


سه و نیم شب است که قرار می شود بخوابیم، از دوساعت قبل ترش هم عکس دیده ایم و هم شرح رویدادها
تا یک ساعتی بعدش غلت و واغلت.. فکر می کنم خانه اگر بودم می شد شب کاشی های صورتی و سفید
فکر می کنم شده ام از جنس آن کاشی ها دیگر، سخت.. نه اندوه برم می دارد نه خالیم می کند غم
نه خانی آمده، نه خانی رفته..باشد. اما احمق ترینِ این شهر چرا منم؟

هنوز که ته شب بود تا گذشت و شد نیمه اش، تنم پخش زمین ِ غریبه ای بود که آدم هاش دیگر غریبه نبودند، انقدر که تمام سالهایشان را قسمت کردند با من.. غصه هم خوردم که به چه گذشت آن روزهایی که من هم باید این همه شاد، این همه جوان؟
تا بشود ته ِ شب و از در فرهنگسرا برسیم به آنجا، زیادِ خنده بوده و هرازچندی تعجب ها و حال به هم خورده گی های من و آن یکی دختر
تازه ی شب که بوده.. فرهنگسرا بوده، یک میز بزرگ.. پنج نفر هرزه ی شاد ِ هوچی گر غربش، چسبیده به هم
با یک دنیا فاصله، دو نفر شرقش، با آن صداها که از ته چاه درمیاید..... و می رسد به آه ساعتی بعدش
گفتم شبیه آمریکا.. شرقی های چراغ به سر و غرب، غرب وحشی.. بعدتر یادم افتاد که چه حیف که یادم رفت آرتیست های بزرگ از غرب آمدند.. شرقی های حرف حرام کن ِ بی عمل
خنده ام می رود بالا.. یکی از شرقی ها، که نگاهش آنور ِ دنیایی که منم، به تحقیر سر برگردانده، سه بار خوبی؟..بی جواااب
پانزده سالم بود و خنده ام بالاگرفته بود در خانه ی دوستی، که گفت خیال برتان ندارد که چه بامزه اید شما، خوب نیست این با این سروصداش
خوب نیستم من
با این سر و صدام
هیچ وقت ِ زندگیم تحقیری این طور نشده ام.. می خندم که دیگران نفهمند یا خودم؟
شب نبوده هنوز، تاریک بوده فقط، خودم را رسانده ام به او .. بوش را کشیده ام تو
شوبرت بوده و آن همه شورِ من تا برسیم به آن همه شلوغی.. تا من رنگ رنگ گلهام را پرت کنم روی یک صندلی
میان شلوغی آشنا بوده، دوست بوده.. و او که دیرتر
خودم گفته بودم بیاید.. این رابطه ی ترحم آمیز ِ شش ساله... حاصلش چه باید می شد.. چه انتظاری می توانستم داشته باشم جزاین؟
سادگی های عظیم من : قربونت برم، چه مریضی با این چشم ها
هنوز نفهمیدی که خمار است چشم های من ؟
راست می گویی آتشفشان فعال ِ تمام هورمون های زنانه.. خمارتر هم می شود.. انقدر خمار که تا ته شب هیچ نبینی
عنصر فعال کننده اش که فراوان در هوا.. چه می شود که از آن میان کم رنگ ِ من می شود برگزیده؟
فکر نمی کنی که من صندلیم را عوض می کنم تا بازوهای قایقران یا خاطره ی ایلفوردهای بزرگ آن یکی در سالهای دور، فکر نمی کنی که سرم چه آسان می چرخد به سویی که تو درش جایی نداری؟
میدان خالی می کنم من جایی که گاو رام ِ تو شود.. حریفی می طلبی از من؟ .. با این یک دنیا فاصله؟؟؟
میدان را می گذاریم به تو.. خمار می شود چشم هات.. خمارتر
صدای خنده ی من زیادی در هواست یا قدرت خمارهای تو انقدر زیاد که کلمه هاتان گم می شود در فاصله ی دو دنیا
مادرت روزی هزار بار درس هاش را از خانوم پریسا می گیرد تا صدای نرم تو بشود همپای چشم های خمارت وقت گفتنش
من آب پرتقالم را می خورم و لعنت به کافه ی فرهنگسرا که سیگاردانی ش آن همه دور است که من انقدر دود نخورم و سالم بمانم و صدسال عمر کنم و روزی صدبار تا کلاغ ِ ک..ن دریده نیز هم
خانواده ی تبلیغاتچی من.. چرا دخترهایتان پنیرصبحانه نیستند که بشود تبلیغشان را کرد؟ تهاتوری به صَرفِ شش ماه مدام با شیر و شکر
و آن خمار آخر.. حیف بودند آن سه تا هم، نه؟ در دنیای تجارت ِ تو سه تا هم از یکی بیشتر است، اما چه کند انسان و محدودیت های خداداده اش
شوبرت من را داده به گا و خودش رفته به درک.. آهنگ روزهای دور ِ مهمانی تاب هیاهوی ما را دارد و خودش را گم نمی کند به قهر.. قاطی می شود با جیغ جیغ من.. هوهای او.. های و هوی ما

فرداش است و ما توی موزه ایم و موهای من رنگ شانه ندیده و صورتم هیچ لعاب، با مانتوی قرضی سیاه
فکر می کنم نه! این قیافه ی شکست خورده ی من نیست.. قرمزتر می شوند رنگ هام بعد ِ شکست
حالا چیم پس این همه محو.................؟
موزه یعنی اینجا سال هاست که بوده و من از دیار بت های مفرغینم با آن رنگ های نرفتنی شان.. با آن تردی ِ ماندگارشان
مرد ِ یک دست کتاب های درسی یعنی که سنگ سال ها عمر می کند، انسان هم
و انسان بزرگ تر است.. بزرگ تر از میدان گاوبازی
خیابان ِ دار و درخت و آب و سنگفرش است که می رسد به دانشگاه جدید ما که چه دلبری هم می کند اگر راهش را گم نکرده باشی
آدم های نازنین ِ مهربان محترمش
کافه با سقف فیروزه ای بلندش و لذیذی غذاهاش که من می بلعم و نمی فهمم و همه چیز ِ فرای امروز و دیروز و فرداش
بانوی رنگ و قهقهه.. بانوی زیبای من.. کجا بودی.. اینور ِ دنیا چه گرم است با بودن تو
تا باز بشود تاریک و شب نه و ما باز بشویم پنج، با تغییر در تعداد ِ فلش ها و بعلاوه ها البته
بعد هی فیلم ها بد باشند تا سینمای محبوب من که حالا بانوی محبوبم را هم دارد در فرازش.. پشت پیشخوان ایستاده، صدسال صبر و مهربانی تا انتخاب کردن کیک.. از شکلاتیت می دهی به من دوستم، با چنگال خودت؟
از باب دیلن ایران تا تام ویتس ِ محبوب آقای کوچک که دوسال میز دورتر، بی سلام

بعد فیلمی که بازیگرهای بچگی هایمان را دارد و من باز گاه، قاهی.. قه ِ تو چرا گم شد در قرمزی دختر سه ردیف جلوتر بانوی من؟
این شانس چیست که هرروز در خانه ی ما را می زند و تا سینمای ته ِ شهر هم دنبالمان میاید
فکر می کنم بهمن بوده.. من اینجا نشسته بوده ام.. با گودال ِ توی فیلم و دلم آنور شهر در سینمایی با فیلمی از بانک
حالا اینجا نشسته ام باز و بانک ِ آن فیلم روبروم و دلم هم نه در گودالی آنور ِ شهر
فکر می کنم دیگر دلم تا آخر دنیا پی ِ گودال ِ حکمت درون و کوفت بیرون و نشر جیحون و این کوفت ها نیست
دلم پی ِ همین قاه است و نگرانی قه ِ خاموش انسان قابل لمس کناریم
پی ِ همین پنج های بی ربط.. پنج های بعد از پنج سال ِ از کنار هم می گذریم مشت های باز ِ در هوا

شب ِ دیر است و خیابان های خلوت، شیشه را می کشم پایین تا باد بلولد لای درهمی ِ موهام
بیست و چهارساعت خوشی تا بپرم از دوره ی نقاهت
صدسال عمر می کنم و به دنیایی می روم که کلاغ هاش پاستیل و شکلات می رینند که یکیش مال بچه های لوس است و آن یکی به چشم های خمار نمی سازد
دنیایی که آدم ها را نشود مثل پنیرصبحانه عرضه کرد
دنیایی که پرِ مشت های باز ِ در هواست