Wednesday, November 21, 2007

Dream about the sun, you queen of rain


تو دختر آسمونی، دیشب بارون خواستی، برات بارید
این را برام فرستاد وقت شر شر باران.. شاید هم راست بگوید، نه که دختر باران باشم من، شاید چون زیاد بالا بودیم
چشم هام که خیره بود به نورهای شهر گفته بودم باید جمع شویم برویم بیرون شهر دعا کنیم، اگر باران نبارد
شاید زیاد بالا بوده ایم.. من با صدای بلند خواسته بودم، یک ریز
دست هام را اما نچسبانده بودم بهم یا که چشم هام را ببندم، مثل قدیم ترها وقتی زیاد چیزی را می خواستم از مادر طبیعت

گفتم داریم می رویم تئاتر، نمی آید؟- گفت حالا به خاطر کامپلیمنت؟؟
یادم بود بهش، اما فکر کرده بودم یک جور گول زدن است که حالا که بارانی است و ماشین گیر نمیاید
شاید هم دلم باران پیاده می خواست.. بی چرت های مدام
بام را که می آمدیم پایین فکر کرده بودم چه استاد شدم حالا.. صدام را ول می دهم که با اطمینان بزرگسالانه اش حرف های نصیحتانه بزند و خودم که اینجا نیستم
حیف صدای باران بود حرف های من.. نیامد.. بهتر
ترافیک بارانی تا برسیم به فرهنگسرا و دوست دیده داخلش
بوی درخت خیس را تند تند ببلعیم
خانواده ی تت که هی جعبه می ساختند مثل همان ها که در تله تاترشان، فقط شکوفه جون بود که تی وی کمش داشت
یک کم که خسته مان شد.. اما بازی های بسی خوب
شلپ کنان تا شهرکتاب ِ ببار ای بارووون در هوا، که ما رفتیم پایین تا ویوالدی که بله خوب! اما نمی بارد که
آقای کلاسیک شناس ِ جَز ندار ِ آنجا وقتی پسرک ِ هم دانشگاهی آمد گفت مبارکه.. باروون
کادو اما نخریدیم.. که خواهرک شد غصه دار
بستنی هم نخوردیم

آقای ابر، فردا وقت بارگذاری، کمی با خانوم خورشید اختلاط بنمایید، لطفا.. توامان دوست ترتان داریم

__
این عکس را کاوه گرفته، من زیاد حسودی می کنم که عکاسش من نیستم، او عکس آدم ها را زیاد نمی گیرد، من و او همیشه سر جور ِ متفاوت عکاسیهایمان حرفمان می شود، او فکر می کند من یک ابله نفهمم و من فکر می کنم او بی سواد ِ کله خری است، اما به خاطر این عکس و چندتا آدم دار ِ دیگرش ته دلم به او احترام می گذارم

3 comments:

Anonymous said...

‫به این میگویند یک عکس متافیزیکی مطلق . من که عکسی نمیبینم!

bandar abbas said...

بعد مدتها دوباره سر زدم به اینجا؛ هنوز هم قشنگه و جالب؛ خسته نباشی.ولی جالبتر اینه که حرفات دارن پیر می شن...موفق باشی

bandar abbas said...

ممنون یرما.اما ملال اورتر نشدی.منظورم پیر شدن ذهنیتیه که پشت نوشته هاست.نگاه از بیرون بیشتر شده و ادم احساس می کنه پشت نوشته ها تجربه بیشتری هست.دیگه بین نوشته ها خالی نیست و همه فضا ها رو پر می کنی.جمله ها کامل می شن و انگار نادانسته ها کمتر یا کم اهمیت تر شدن.و البته طبیعیه.ادم می بینه که دیگه فرصت تجربه کردن هی داره کم و کمتر می شه و باید روی چیزای که هست تکیه کنه.همه داریم به همین می رسیم.شاد باشی