Monday, February 11, 2008

No! No! Don't turn the projector off! No! No! It gets black and we disappear!

پنج‌شنبه – گردهم‌آیی ِ نسوان ِ وبلاگ‌صاحاب
قابلیت بالایی دارد این من برای ابتلا به عادتی، این است که نگذشته روز-ساعتی، تنم افتاده به خارش، که دریغا جشنواره که بهانه، اما معاشرت‌ها...، قناعت می‌کنیم به دیدار ِ خانوم ِ دوست در آن گرد ِهمی که بخشی از هرروز ِ قبل بوده دیدن ِ ایشان نیز

خویشاوند ِ سابق مدام فرامی‌خوانندم، تندتند لجن‌های میدان را پیچاندن و خانه رسانیدن خود را.. البسه‌ی کاری را بی‌سلیقه‌ای پوشیدن، اسباب کار برمی‌دارم و دوان دوان... چندتا بادام‌هندی به لمس می‌آیند در جیب ِ مانتو، یادگار ِ آن‌روز که از سینما زد بیرون و ریخت همه‌چیز را و من چندتای روی لباسم را ریختم توی جیب.. فکر می‌کنم شب که غمگین دارم راه ِ خانه می‌روم سرم را گرم می‌کنم به این‌ها............... خویشاوند ِ سابق عملن سر ِ کار گذاشته من را، سه دقیقه طول می‌کشد کارشان که تمام ِ درها بسته و مرسی من ساعت هفت و نیم شام نمی‌خورم... کجاست یاری‌کننده‌ای که مرا یاری کند؟؟؟؟

غمگین‌ترینم که می‌ایستم برای ماشین‌های خانه، دوتا جوان ِ متفاوت راه ِ من را می‌روند که دهانم نمی‌گردد اگر ماشینی پیدا شد بگویید سه نفر، ماشین پیدا می‌شود و دونفر دیگر از نمی‌دانم کجا پرتاب می‌کنند خودشان را آن‌تو، غمگین‌ترینم من... شماره‌ای از تلفن ِ همراهی با کد ِ شیراز روی موبایل ِ من، دستم که می‌رود به پاسخ فکر می‌کنم چه خوش‌خیالم من که فکر می‌کنم شیرازی ِ این چندروزه است، نکند آدمی است از قبل‌ها که نمی‌خواهمش.... خیال ِ خوشم راست است.. ده‌بار قطع و وصل تا نجاتم دهد از غمگینی، از بادام‌هندی‌های راه را تنهایی.... زنم را هم خبر می‌کنم، خویشاوند سابق را ناسزای توی دل که حالا با این لباس‌های زشت... گفته ده‌دقیقه‌ای پیاده راه و من گذاشته‌ام به حساب اصالتش، و پیاده‌روی ِ کنار ِ اتوبان را که می‌بینم و زیادی ِ راه، دعا به جان ِ خویشاوند ِ سابق که مگر می‌شد با آن قیافه‌ی پیشین

نشسته‌ام و کتاب ورق می‌زنم، می‌گویم بعد ِ این روزهای مدام با همی، چه دلم تنگ می‌شود وقتی گم شوید.. حضرت می‌گوید کدام گم شدن، یادت رفته برنامه‌ی کاری، نمی‌گویم شیرازی را که کم خواهیم آورد، به بودن ِ خودش هم بی‌اعتقادم

زنم می‌آید، بانوی رنگ و قه‌قه ِ اما نه، حرص می‌خورد از ما که هرکدام سر به کاری، نمی‌فهمد چه لذتی بوده این روزها در این نوع ِ معاشرت... دوربینم را می‌گذارم وسط، دست به دست می‌چرخد، توی همه‌ی عکس‌ها ما داریم غیبت می‌کنیم، از گردی چشم‌های من پیداست و کجی ِ لب‌های او.. چهارشب گذشت تا دلم رفت به خالی کردن ِ عکس‌ها و تماشایشان، فکر کردم می‌آید به یادم که گفت لازم نیست تو، به‌ایست زیر ِاین‌ نور، دست برد به چانه‌ام برای صاف کردن سر، مثل وقت ِعکس‌های پرسونلی! ِ عکاس‌خانه‌ها، خندیدم، دستش سرد بود، عکس‌هاش را آن‌قدری دوست نداشتم، عکس‌های حضرت را بیشتر دوست که منش جهود بود

___

جمعه – شب‌تر ِ قبل جوانی آدرس‌ها داده و ساعت‌ها که بلکه کار آقای واقعی دیده شود، یکی هست که نزدیک ِ به ما و به گمانمان ناشناخته، که از سر میدانمان ببینیم تابلوی "به سوی..." که یعنی این دوساعت و نیمی که زودتر به هیچ درد و همین هم هست، صفی هست و هشداری که بلیت‌ها همه پیش‌فروش، و صف چیز ِ گهی است، یعنی چیز ِ فرق‌داری.. پنج‌ساعت ِ ایستاده‌گی در یکی از آن قدیمی‌ها می‌ارزد به نیم‌ساعت تحمل ِ این‌جا.... می‌رویم، خرد خردک، شاید برویم سمت ِ نمایش‌خانه‌ها
آن برنامه هم چیز ِ دندان‌گیری ندارد، خانوم ِ دوست می‌گویند فیلمی هست که مورد ِ اقبال ِ منتقدان، ما از منتقدان متنفریم اما خوب... کلی زودتر راه که نخوریم به شب، تقریبا هیچ‌کس، به ذوق‌زده‌گی ِمان می‌خندیم.... کلی آدم‌ها در این صف‌ها زوجشان را پیدا کرده‌اند و آن‌وقت نصیب ِ من؟؟ خانومی طراح ِ لباس، نه هم که نمی‌توانم بگویم؛ بعد همین‌طور شلوغی، فشار.. شرافت؟شعور؟ آدمی؟ هیچ... دلم به یادآوریش هم نمی‌رود، تا بروم تو ایرانی بودنم را بالا می‌آورم... هیچ‌وقت ِ دیگر، برای هیچ‌چیز ِ دیگر.........

شب‌های روشن، شازده‌کوچولو، ده، نفس عمیق، شوخی ِ کوندرا، سیمای زنی در دور دست، بوتیک... باقیش فعلا رفته از یادم، اما معجونی بود از این‌ها و از قضا بد هم نه، یعنی رنگ‌های فیلم را ان‌قدر دوست داشتم من که زیاد درگیر ِ داستان ِ همیشه‌ی این چندساله‌ی فیلم‌های ازین دست نشدم... مردی افسرده و مرگ‌خواه و مقطع حرف زن ( اخلاف ِ همایون ارشادی) و دخترکی شاد و سرزنده و پرهیاهو ( با اغراقی بیش از اندازه توسط خانوم ِ از سر ِبی‌مهری ِ شوهر ِ سابقم ملقب به شیربرنج ِ شل) ... یعنی این سینمای مستقل ِ ما کی دست برمی‌دارد از سر ِ این داستان خدا می‌داند، حتی به سیمای زنی هم که فکر می‌کنم می‌بینم درست که زن مرگ می‌خواست اما زندگی هم خود او بود.. یا یک چیز ِ دیگر، تا کی توی همه‌ی فیلم‌های تردد شهری‌هایمان یک روسپی سوار می‌شود؟؟؟ پس چرا هیچ‌کس به تور ِ من نخورده تابه‌حال؟؟؟؟
از دیدنش راضی هستیم البته، این که می‌گویند پدیده‌ی جشنواره مثلا.. دوتا ایرانی دیده‌ام و از اتفاق مناقشه‌برانگیزترین‌ها را هم

___

شنبه – دعوتیم با عزت و احترام به نمایش ِ فیلم ِ خویشاوند سابق، اما قسم خورده‌ایم که دیگر نه... دلمان هم یک‌خورده بیشتر نمی‌لرزد که نکند عوامل ِ فیلم حاضر
جشنواره اما دست از سرم برنمی‌دارد که می‌نشینم ساعت‌ها و قشون‌کشی‌های اعتمادیون را می‌خوانم و عقم می‌گیرد از این ‌همه فرومایه‌گی

___

یک‌شنبه – سفر ِ کیارستمی و رز ارغوانی قاهره.. خانه‌نشینی مفیدتر است انگار
شب، کمی نقد ِ وبلاگی و چه خلاف ِ روزنامه، بعضا... برم بگم به دوستام

___

دوشنبه - دی‌شب به دنسینگ کوئین می‌گفتم کاری را بکن که می‌خواهی خوب، اگر که می‌دانیش
صبح میان ِ غلت و واغلت‌هام می‌بینم این‌چیزها را ثبت کردن دیگر نمی‌خواهم. راه‌پیمایی نمی‌روم. کاری که نمی‌خواهم را می‌دانم

امشب اختتامیه است. این روزمره‌ها را تمام می‌کنم
جشنواره‌ی امسال کلی چیزهای اولین داشت، اگر خودش گه‌ترین هم بود

دلم تنگ شده
تنگ شده
شده

کجایید؟؟؟
_
Title: The Purple Rose of Cairo

6 comments:

Anonymous said...

man ce hich nazari be marde sabegham nadaram... vali hamchenan shirberenje shol hamoone ce boode. motenaferam motenaferam motenaferam!

Anonymous said...

agar ehyanan man ham jozi azoon kojayiid hastam bayad begam ke shadidan delam tang shode va emrooz ham,ash too khoone az afsordegi mordam o naalidam o bad raftaari kardam..
badam shoma kojayid?!

Anonymous said...

badam yadam raft begam 2rooz pish too otobuse tajrish argantin ba ye khaanome ye kami ziad bozorg vali nemayeshname nevis ashna shodam1 bad too safe jashnvare chia ke nadidim!:D

MH Khosravi said...

سلام. متشکرم که وقت گذاشتید و خواندید. ادوارد هاپری که گذاشته اید را خیلی دوست دارم، و قیاسِ آوازهایی از طبقه دوم با نفاشی های او را هم. (در چند پُست قبل تر)

YUMMY said...

رفتگران از باد میپرسند"تا کجا؟
-تا انتهای تو
من که در ترین هایت بی انتهاترین بودم
-هنوز گرسنه ایم
..................
زنگ تفریحه

. said...

خب بعد قرنی من تونستم کامنت دونیتو باز کنم.
آره اسم دفترش میمی بود....
یادته اون عکسی که با مادر و پدرش بود و یه کیک دستشون بود؟
عاشق اون بودم.
:X