دارم لباسهای زمستانی را یکییکی از کمد میریزم بیرون.. دلم هم میسوزد که زود گذشت، که فرصت ِ بعضی ترکیبها دست نداد، که بعضیها را حتی یکبار.. که این زمستان کم شالترین ِ سالهای اخیر، که هیچ نشد آن تمهید فروروندگی میان شال و موها و فاصله را با عینک سیاه پر کردن و رها شدن در شهر
قصدم بود به نوشتن برآورد ِ زندگی ِ محبتآمیز ِ سال ِهشتاد و پنجم ِ بعد از هزار و سیصد برای ثبت در تاریخ.. که امسال هیچ دللرزهی اثرداری نداشت، از همین نیملرزها فقط که سازمان لرزنگار در آمارهای رسمیش یاد نمیکند،آمارها را پیش از سال ِ نو میدهند، گذشت و حالا انگار که تابستان از گرمی ِ هوا، دارم لباس گرمها را ... و بهار ِ ایرما هم توی ذهنم هست
یکبار یادم هست نوشتم کافیست برگریز ِ پاییز آغاز و آنوقت سروکلهشان پیدا شود، حالا یادم نیست که آن یکبار کی بود و این آیین از چه سالی... آدمهای زندگی ِ من فصل دارند ولی، آدمهای زندگی ِ من که چندسالی است تکرار میشوند... گاهی تازهای هم بُرمیخورد بینشان، اما کم پیش میآید که داخل حلقه، میآیند و میروند و بیخاطرهای حتی.. تکرار شوندهها اما با برگریز میآیند.. امسال یکی از حلقه کاملا جدا و افتاده در سردسیر، جاش خالی بود وقتش که شد.... یکی را به وقت ِ پاییز پیچاندم، گفتم امسال بیکودکانهگی، حوصلهاش نبود، حالا که در گرمسیر ِ دور هرشب با این قصد میخوابم که فرداش زنگ به منزلشان و الو،خواهش میکنم ِ آهنگین را شنیدن و لرزان شمارهی دورش را خواستن، بس که بچه با وجود ِ طردشدهگی وظیفهی فصلیش را به جا آورد و بود حتی از دور که دوباری احتمالا تماس که من خواب و تنها پیغام ِ ولنتاینی هم.... نزدیک بود وا بدهم در برابر ِ آن یکی که صدبار با خودم تکرار ِ من دیگه بچه نمیشم و دیگه نیستم خروس و دیگه بازیچه نه و ایندفعه خَرَم، وا ندادم، نیمهی سرد ِ سال از او هم خالی.... حضرت هم به موقع بانگ ِ جرس ِ حضورشان برخواست، اما پاییز را گند زدند، فصلشان نبود خوب، ایشان صاحب ِ زمستانند، علیالخصوص آخرش و روزهای رسمی ِ اول ِ بهار، زمستان را خوب حاضری کردند، من هم هم وا دادم و هم ایندفعه هم خَرَم، اشکالی ندارد، چشممان برای ایشان هنوز جای فروپوشی دارد.... آقای کوچک را هم که من جزو ِ آمارم نباید بیاورم، حتی اگر ایشان، اما او هم به فصلش آمده، احتمالا کم کم ِ بهاریش را هم، گرچه من از همین حالا کم آوردهام در پاسخ ِ به تماسها و گرچه از نقطه نظر ِ سودجویی کلی منفعت ِ کاری باید حاصل کنم
تا آغاز ِنیمهی سرد تقریبا هیچ.. کمی بچه گری، کمی با بچهها گردی، کلا میزان ِ کودکانمان به نسبت قابل ِ توجه.. چندباری هم دلمان را به عمد لرزانیدیم یا پتانسیل ِ آدمها را هم دور نداشتیم از نظر که همه بیحاصل، یکیش رنگینکمانی ِ با قابلیت ِ شکوفایی ِ بالا، دوتایی مطلقه، یکیش رسما گم!، اوج ِ اوج ِ لرزشی که دستگاههای لرزنگار هم همه بوق ِ هشدار سر داده خروج ِ سریع نموده از کشور و جا تر و بچه هم نی... چیز ِ دیگری هم حالا به ذهنمان نمیرسد
در روزهای آخر ِ اسفند اما...، گفته بودند سالی که..از بهارش.. و بهار ِ ما هم که نمکشیدهگی ِ عید هیچوقت رهاش نکرد.. یککَس هم در تابستان کمی بود که گذاشتیم به حساب ِ همین ضربالمثل و حاصل ِ بهار ِ بارانی شهر ِ شعر.... اما ضربالمثل آخر ِ زمستان بود که خود را نشان داد کاملا.. که گفت ببین، اول ِ فروردین و حالا که آخر ِ اسفند... اما همانجا ماند، حساب که نکرده بودیم آنوقت، اما میشد هفت روز بعد از سال ِ نو و هفت روز مانده به سال ِ نوتر، همانجا ماند، تا امشب که باز هفت روزی گذشته از سال ِ نوتر و نیم حضوری
دارم لباسهای زمستانی را میریزم بیرون و دلم هم میسوزد که زمستان ِ امسال با آنهمه برفش برای من زمستانی نکرد.. دارم حساب میکنم یا باید دل بدهم به جیکجیک ِ مستانهی بهارانه و یا کوچ کنم به سردسیر.. آنقدر فرصت نیست که همش در پی ِ دلخوشیهای زیادی کوچک و زیادی تند و فقط هم در نیمهای.. دارم فکر میکنم خوبی ِ یرما به همین کمی ِ الف است که لازم نیست دانستن ِ سِرَّش تا مشتاقی، یرما امسال میخواهد در لباسهای رنگرنگ ِ نیمهی گرم هم زیبا باشد، زیاد عاشقی کند، یرما آنقدرها فرصت ندارد، پس بهتر است راز فصلها را نداند ولی حرف ِ لحظهها را بفهمد